ياران حلقه و دنياي داستاني تالكين
مرتضي ميرحسيني
پخش مجموعه «حلقههاي قدرت» دوباره نام تالكين را سر زبانها انداخته است. باز اينجا و آنجا، در نشريات و شبكههاي اجتماعي از او صحبت ميكنند، از دنيايي كه خلق كرد و قصههايي كه درباره موجودات كوچك و بزرگ آن نوشت. در «هابيت» (1937) گوشهاي از حوادث اين دنياي عجيب و جالب را روايت كرد و بعد در سهگانه «ارباب حلقهها» به جنگي بزرگ ميان نيروهاي خير و شر، براي فرمانروايي بر آن رسيد. نخستين جلد از اين سهگانه را - كه سال 1954 در چنين روزي منتشر شد - «ياران حلقه» ناميد و اينجا هم بيشتر از آدمها، به هابيتها كه زاده تخيل خودش بودند و بسيار دوستشان داشت، پرداخت. در توصيفشان، واژه كم نميگذارد و به نظر ميرسد از طول و تفصيل دادن به داستان، فقط براي درنگ بر ويژگيهاي آنان لذت ميبرد. نوشت: «هابيتهاي شاير كه اين داستان به آنان خواهد پرداخت، در روزگاران صلح و صفا، مردماني زندهدل بودند. لباسهايي به رنگ روشن ميپوشيدند و بهويژه رنگهاي زرد و سبز را عاشقانه دوست داشتند. اما به ندرت كفش به پا ميكردند، زيرا پاهاشان كف سفت چرممانندي داشت و پوشيده از موهاي ضخيم و مجعد بود، موهايي بسيار شبيه موهاي سرشان و اغلب به رنگ قهوهاي. از اينرو تنها صنعتي كه كمتر ميان آنان رواج يافت، كفشگري بود. با اين حال با انگشتان بلند و ماهر خود ميتوانستند چيزهاي مفيد و زيبا بسازند. چهرههاشان اغلب بيش از آنكه زيبا باشد، مهربان بود و گشاده، با چشماني روشن، گونههايي سرخ و دهانهايي مستعد خنده و خوردن و آشاميدن و چه خنديدن و خوردن و آشاميدني، بارها و از ته دل و هميشه شيفته شوخيهاي ساده و شش وعده غذا در روز بودند، البته هرگاه نصيبشان ميشد. مهماننواز بودند و علاقهمند به مهماني و هديه كه با دست و دلبازي ميدادند و با شور و شوق
ميپذيرفتند.»
هابيتها كوچكاندام هستند و چنانكه تالكين مينويسد، تفاوت چنداني با آدمها ندارند. «به راستي روشن است كه بهرغم جدايي بعدي، هابيتها خويشاوندان مايند: از اِلفها يا دورفها بسيار به ما نزديكترند. از ديرباز، البته با شيوه خود به زبان آدمها سخن ميگفتند و از همان چيزهايي خوششان يا بدشان ميآمد كه آدمي را از آن چيزها خوش يا بد ميآيد.» آنها كوچك هستند و ادعايي ندارند. حتي اگر دست خودشان باشند، به اتفاقاتي كه بيرون از حريم امنشان ميافتد، كاري ندارند. اما در تغيير و تحولاتي كه روي ميدهد، سختترين وظايف به دوششان ميافتد. به سفرهاي دور و دراز ميروند، با اشباح و موجودات مخوف ديگر ميجنگند و مثل سنگ كوچكي كه باعث ريزش بهمني بزرگ ميشود، نقش كوچك خودشان را در حوادث بزرگ ايفا ميكنند. آنها به قول تالكين، مردم كوچك عاشق صلحي بودند، اما اگر مجبور به جنگ ميشدند، دليرانه ميجنگيدند. «جاي شگفتي بود كه آسايش و صلح، عزم و اراده اين مردمان را سست نكرده بود. اگر پيش ميآمد، مرعوب كردن و شكست دادنشان كار دشواري بود و شايد بهويژه از اينرو چنين خستگيناپذير عاشق چيزهاي خوب بودند كه ميتوانستند در صورت اجبار بدون آن سر كنند و چنان از عهده سختيهايي همچون اندوه و خشم و آب و هوا برآيند و از آن جان سالم به در برند كه در ديده كساني كه خوب آنان را نميشناختند و به چيزي جز شكم و چهرههاي چاقوچلهشان توجه نداشتند، امري شگفت بنمايد. اگرچه دير به نزاع برميخاستند و براي تفريح هيچ موجود زندهاي را نميكشتند، اما به هنگام قرار گرفتن در تنگنا دلير ميشدند و در صورت لزوم سلاح به دست ميگرفتند.»