محمدجواد لساني
حوادث را تنها از رسانه اخبار دنبال نكنيد. اگر به تاريخچه جنگها با تأمل بيشتري بنگريد كشفهايي نصيب آدمي ميشود. حتي مرور برخي از بخشهاي يك واقعه، احساس همذاتپنداري ميآورد و آن رويداد تاريخي، سخت و نفسگير مينمايد. اگر همچنان عميق پيش برويد قدرت مراقبهاي پيدا ميكنيد كه آدمهاي خاص زمان جنگ را در زمان حال حس كنيد؛ با مطالعه آثارشان ميتوانيد به شدت رنجي كه تحمل كردهاند، پي ببريد؛ و به مردم آن ديار جنگزده واقف شويد؛ در حالي كه شب پيش از فرمان، آرامش شيريني گذراندهاند اما در يك دستور از سوي يك پيشوا، فردايي بيرحم برايشان رقم خورده است. خودكامگي يك تن در يك سامانه تعريف شده، جوازي فراتر از قانون براي جنگي خانمانسوز ميشود و آدمهاي بيگناهي در آن ميانه ميسوزند. پس از آن، روزهاي هولآور ديگري از راه ميرسد و در سطح وسيعي اهالي يك سرزمين در بهتي بيپاسخ فرو ميروند، در ساعات شبانه يا بخشي از روز آن، شوك، راه نفس آنها را ميبندد. بايد آن لحظه را باور كرد؛ يك نقطه از جغرافيا در رنج مدامي قرار گرفته و فاجعهاي كمياب براي يك نسل به وقوع پيوسته است! اين خبر سياه، در شناسان گيتي را حيرتزده ميكند. آنان كه تا عمق جان، جنس هر واقعه را از دور ميفهمند. نگاهتان به كنشگري باشد كه مينويسد يا آن نقاش كه تصور دهشتناكي را ميتواند ماهرانه ترسيم كند و دست آخر، آنكه شعر ميسرايد و شاعر خطابش ميكنند. در اصل، پس از انجام يك جنايت جنگي، چند تن هوشيار هستند كه زبان گفتن دارند. چند آدم نادر و كم شمار كه در اين اتمسفر دودآلود با شنيدن آن خبر، اراده ميكنند با كارزاري ادبي، آن واقعه هرگز فراموش نشود. پرسش اين است: آيا ميتوان در اين وضعيت قطعهاي سرود؟ شاعران پس از فاجعه يا زبان سرايش را از دست ميدهند و در برابر اين همه توحش بر انسان تنها خيره ميمانند و يا هستند بيمايگان بيشماري كه براي حفظ موقعيت، جرات حرف زدن نمييابند زيرا آنها هميشه در ترس، نفس ميكشند. به قرارهاي جمعي ميروند تا نگاهبان وضع موجود باشند. با وقاحت تمام، هر سركوب و تبعيدي را كاري به ناچار، براي حفظ امنيت تعريف ميكنند. پس بايد خود را به سمت راه سومي كشيد. سمتي كه در آن، كسي هست كه به سبب عشق درونش به «ديگري»، قدرت بيان دردها را دارد و از هيچ قدرتي نميهراسد. به قول شاعر نامدار، احمد شاملو، «گلو را بايستهتر آنكه زيباترين نامها را بگويد/ و شيرآهن كوه مردي از اينگونه عاشق/ ميدان خونين سرنوشت/ به پاشنه آشيل در نوشت...» اين عاشق حقيقت ميآيد تا از گنداب بركه گسترده بر محيط پرده بردارد. شاعري شايسته كه تلاش ميكند ماجراي يك فاجعه را به اندازه توان خود بيان كند. او با تمثيلات هوشمندانه، ماهيت يك واقعه را نشان دهد. همان واقعهاي كه با تحريف تاريخ در شب و روز پنهانش كردهاند. به تعبير يك نويسنده «عمله آماتور ظلمه» آمادگي دارند تا در برابر يك رويداد روشن خود را به جهالت بزنند و حتي با اهل مماشات سرود كرجمعي بخوانند!
از اين جمع شاعرنما بايد عبور كرد تا به استثناهاي روزگار رسيد؛ روي سخن، مورد ويژهاي است به نام «پل سلان» (Paul Celan) كه دوره شكوفايي اشعارش به عصر دردناكي برميگردد؛ او در زمانهاي ناراست زيست و به عنوان يك شاهد ماجرا تصميم گرفت حرف بزند. اين شاعر آلمانيزبان، وقايع تكاندهندهاي ديد و شنيد. آدمسوزي از بيشمار گمنامان كه به اسارت در ميآمدند و در كورههاي «آشوويتس» (Auschwitz) خاكستر ميشدند. سلان، مورد خاصي بود كه تلاش كرد اين سكوت سنگين را بشكند و در آستان تشنه وجدان بشري، كلمات را به خدمت بگيرد و به مفهوم «اعتراض به زمانه ستم» ثبتشان كند. اين سرودهها سبب شد تا پل جوان، حيات ادبي خود را شكوفا سازد. پل سلان ميخواست بر دوش نحيف خود، بار سنگين تعهد بشري را با تمام وجود بكشد. تحملي كه در چشمان حقيقت بين آدمي، قيمت دارد. اما اين شاعر چگونه توانست در برابر سكوت محيط چه از زبان بستگي و چه از ترس خوردگي، شعر خود را بسرايد و يكتنه فريادش كند؟ و بر سخن تئودور آدورنو بشورد كه پس از جنايت آشويتس، شعر ناممكن است.
خوشبختانه در تيرماه امسال، نشستي پرمايه برگزار شد تا اراده معطوف به حقيقت اين شاعر نقد شود. اين اقدام شايان، به بهانه چاپ كتابي درباره پل سلان در ايران بود. در کنار مترجم كتاب و نقدپرداز آن، مازيار چابك، وحيد امينيزاده يزدي و چند ميهمان (از جمله شاعر گرانمايه، سيدعلي صالحي)، دكتر حسينعلي نوذري حضور يافت تا به سخنراني پردازد. اين استاد دانشگاه كه به ادبيات و فلسفه آلماني اشراف دارد و بهطور نمونه يورگن هابرماس را با ترجمه و تفسير آثارش به شيوايي، براي هموطنان معرفي كرده است، اين بار، پژوهش شنيدني خود را از پل سلان عرضه كرد. نوذري ابتدا درباره زمينههاي برآمدن شاعر در آن مقطع تاريك سخن گفت. سلان تجربهاي تلخ و گزنده از سر گذراند. مقطعي كه توتاليتاريسم بر كشور آلمان و چند كشور اشغال شده همچون روماني و اتريش، سايه مخوف خود را گستراند تا هر صداي مخالفي را احصا و سركوب كند. فرازي از اين نشست، مقطعي بود كه درآن به «ترور» به عنوان پديدهاي همزاد با نظامهاي توتاليتر پرداخته شد. پيش از نقل اين تحليل، شناختي فشرده از كرنولوژي اين شاعر آورده ميشود؛
پل سلان در ۲۳ نوامبر ۱۹۲۰ در چرنوويتس (Chernivtsi) از قلمروی سلطنتي روماني زاده شد. اما اكنون در تقسيمبندي جديد، موطن شاعر در محدوده جغرافيايي كشور اوكراين جاي گرفته.
پل در مرور گذشتهاش كه امن و طلايي بود به ياد ميآورد كه پدرش لئو (Leo) اهتمام داشت پسرش در مركزي دانشپرور مانند «سفاه ايورياه» (Safah Ivriah) درس بخواند. آموزشگاهي كه استادان كاربلدي به خدمت گرفته بود تا شاگردان را همسو با فرهنگ ملي اتريش بار آورد. از طرفي، به سال ۱۹۳۳ ميلادي، سلان تمايل يافت با نشريات تندرو همكاري كند. نخستين شعر شناخته شدهاش، با عنوان «روز مادر» واگويهاي شد كه صرفا بر پايه احساسات نباشد بلكه در سطح بالاتري، سرودهاي اجتماعي تلقي شود.
پس از آن، به سال ۱۹۳۸، پل از دبيرستان ديگري به نام وايوودميهاي (VoivodeMihai) دانش آموخت.
هنگامي كه «آنشلوس» (Anschlus) روي داد به اين معنا كه اتريش با آلمان نازي هم پيمان شد. شهر وين را ناآرامي فراگرفت و سبب شد كه پل، اين وضعيت را تحمل نكند و به چرنوويتس بازگردد تا در مجالي خلوت، ادبيات و زبان تغزلي (Romance) بياموزد يعني همان چيزي كه مادرش تمنا داشت. در بازديد از برلين او با رويدادهايي چون شب شيشهشكن (Kristallnacht) روبرو شد۱. دو سال پس از آن، اتفاق عجيبي افتاد كه منجر به تغيير نگرش فكري شاعر شد. زيرا شمال روماني كه زادگاه سلان هم در آن حريم بود به سال ۱۹۴۰ ميلادي با هجوم بيامان سربازان ارتش سرخ شوروي اشغال شد. پل شگفتزده از كاري كه روسها مرتكب شدند مدتي در اردوگاههاي كار اجباري روماني به كار گماشته شد. اشغال باكونيا (Bakonya) منطقهاي واقع در جنوب مجارستان در ژوئن ۱۹۴۰، سلان را از شيفتگي به استالينيسم و متحدان كمونيسم بازداشت. فرستادن تبعيديها به سيبري شروع شد. پس از آن هجوم كه در ذهن و دل سلان حك شد، دو اتفاق جانكاه ديگر رخ داد؛ پدر سلان ۱۹۴۲ بر اثر بيماري در اردوگاه از دنيا رفت و مادرش تيرباران شد. قلب سلان ياراي تحمل اين همه زخم را نداشت. حس كرد چارهاي به جز كنار آمدن با اين مصائب ندارد. در آن وضعيت جنگي، چيزي كه ميتوانست او را آرام كند سير در خاطرات تسليبخش گذشته است. پل وقايع تلخي پشت سرنهاده بود تا از او يك رويينتن بسازد. سعي كرد گرماي خانه پدري را به ياد آورد. او به تدبير مادرش بسيار وامدار بود؛ «فريتزي» (Fritzi) دوستدار ادبيات آلماني بود. مادر سلان اصرار ميورزيد تا زبان ژرمن، درميان بچهها تكلم شود. به قسمي كه درك انديشه از دالان تو در توي اين زبان به دست آيد. تابستان سال ۱۹۴۴ نيروهاي شوروي دوباره اين منطقه را اشغال كردند. با پايان يافتن جنگ جهاني، سلان تا سال ۱۹۴۷ در اين شهر به تحصيل ادامه داد. يك سال پس از آن، سرزمين شاعر، اين بار شاهد يورش نيروهاي آلمان و ارتش روماني بود و سلان مجبور به زندگي در «گتو»۲ شد. جايي كه سلان غزلوارههاي شكسپير را ترجمه كرد و سرودن اشعارش را يكسره در حال و هواي ترانهها و فرهنگ زادگاهش ادامه داد. سلان را در اين اردوگاههاي بيگاري نگه داشتند، تا فوريه ۱۹۴۴ كه هشدار ارتش سرخ، رومانياييها را ناگزير كرد كه آنجا را ترك كنند. بعد از مدت كوتاهي به چرنويتس بازگشت تا زماني كه متحدين جنگ، كنترل آنجا را دوباره در دست گرفتند. پل اندك زماني به عنوان پرستار در يك آسايشگاه رواني كار كرد. سلان به سال ۱۹۴۸ به سوي پاريس روانه شد. در آن سال نخستين مجموعه شعرش، «ماسه از ميان خاكستردان» (به آلماني Der Sand aus den Urnen) را منتشر كرد. در حالي كه ايامش در پاريس با احساسات تند تنهايي و گوشهنشيني گره خورد. اما به او كمك كرد تا اشعار دردمندانه و چند لايه بسرايد.
در سال ۱۹۵۲ ميلادي، توجه به سرودههاي سلان بيشتر شد او با شركت در محافل شعرخواني، احساسات حضار را برميانگيخت. در نوامبر ۱۹۵۱، با هنرمند طراح، گيزله ده لسترانگه (Gisèle de Lestrange) در پاريس ديداري دست داد كه نقطه عطفي برايش شد. بعدها نامههايي برايش فرستاد و منبع الهامي به كف آورد تا با تجربه يك ازدواج عاشقانه، ايدههاي قشنگي براي شعر به دست آورد تا از نظر عنصر زيباشناختي، تصويرهاي تكاندهنده و در عين حال گيرايي خلق كند. او به سال ۱۹۵۸ جايزه ادبي برمن (Bremen Literature Prize) را كسب كرد و همچنين دو سال بعد، جايزه جورج بوخنر (Georg Büchner Prize) نصيبش شد. اما هيچكدام اينها باعث نشد كه رنجهاي سنگين گذشته را بتواند فراموش كند .
سرانجام اين شاعر در آستانه ۵۰ سالگي دچار بيماري روان پريشي حاصل از تروماي جنگ شد و ۲۰ آوريل ۱۹۷۰ ميلادي در رودخانه سن (Seine) فرانسه خود را غرق كرد.
در بازگشت به نشست ادبي تهران، سخن درباره ايونت (Event) يا واقعهاي شد كه شامل سركشي به هر لحظه از مكان و زمان ميشود. زيرا بر اساس يك نظم توتاليتر حريم خصوصي شكسته ميشود. از سويي بر بالين مادرانه برادر بزرگ، نوزادان ترور دم به دم زاده ميشوند. خودكامه هر روز بحراني ميطلبد تا فضا را رعبانگيز كند. اگر ترور نباشد ديگر توتاليتري شكل نميگيرد و بقايي نخواهد بود. امر غيرمنطقي (unreasonable) نظارت و دستيابي بهترور، امري همه جا حاضر و همه جا ناظر است. براي آن دو در اين سامانه، پايهاي ايدئولوژيك تدارك شده است.
بنا به نظر دكتر نوذري، كاري كه از شعر بر ميآيد ايجاد رخنه در اين نظم به هم پيوسته از سوي توتاليتر است. تا وقتي كه «داعيه متفاوت بودن» بازتوليد ميشود ترور هم رخ ميدهد.
بايد شاعر با گدازه كلمات نشان دهد كه بيرون از اين سامان، ايستاده است. پس براي معنا يافتن مفهوم «ديگري» يا به عبارت روشن، هماوردي با صداي حاكم لازم است تمثيلي ارائه شود كه آن تك صدايي قلمرو حاكم، بسان يك ديوار بلند عيان شود.
تلاش شاعري مانند پل سلان برآن است كه براي نفي مفهوم پذيرش دستوري، بايد به سمت باز كردن فضايي حركت كرد كه براي فهم «ديگري» است. نفي قاعده فراگير، بنمايه اثر يك شاعر است.
ژانر غيرممكن بودن شاعر در يك سامان و قرار گرفتن بيرون از دايرهاي كه خود را اجتناب ناپذير تلقي ميكند هنر امكان جديد و مستقل براي شاعر ايجاد ميكند. پس همزادي توتاليتاريسم و ترور نكتهاي بنيادين است كه نبايد از آن غافل شد.
سلان با شعرهايش در دلها راهي پيدا كرد. به گوشش رسيد كه سروده «فوگ۳ مرگ» (به آلماني Todesfuge) به زبانهاي گوناگون اروپايي برگردان ميشود و در نشريات آن زمان چاپ ميشود. شعري برگرفته از زخم كهنه كه به روشني برگزارشهاي تلخ اردوگاههاي تازه آزاد شده لهستان مبتني است. سلان در آن بزنگاه تلخ، به جدايي از والدين فكر ميكرد. او كوشيد آنها را قانع كند كه پيش از تبعيد اجباري، جايي دنج براي خود پيدا كنند اما روياي زنده ماندن به وقوع نپيوست و آن دو سلان را تنها گذاشته بودند.
او در خطابهاي براي گرفتن جايزه برمن، درباره يافتن زبان شعر پس از آشويتس گفت: «تنها يك امكان نزديك ميتواند گمشده بشري را نشانه بگيرد: زبان. آري با پيدا كردن يك زبان مطمئن ميتوان به گمشدهها رسيد»
سلان ميخواست زبان تنومند آلماني را يا ويران كند يا بشكافد. او مفهومي براي ادبيات آلماني قائل بود كه در نزد نويسندگان آن عصر كمياب بود. همان طور كه در نامهاي به همسرش گيزله لسترانگ مينويسد: «آن زبان كه من با آن سخن ميگويم، همسان زباني نيست كه مردم آلمان در اينجا با آن حرف ميزنند» نويسندگي به آلماني براي او ظرفيت چند لايه از معنا داشت تا به گذشته بينديشد و به آنها كه در حبس ماندند يا به كوره آتش برده شده يا تيرباران شدند، به ويژه مادرش كه از او اين زبان ژرف را آموخته بود. علاوه بر نگاشتن شعر به آلماني، او بيش از پيش با كنش مندي به مترجمي چندزبانه بدل شد، ميتوانست روح ادبيات را به زبانهاي رومانيایی، فرانسوی، اسپانيايي، پرتغالي، ايتاليايي، روسي، عبري و انگليسي برگردان كند.
پژوهشهاي تازه درباره رابطه قلبي سلان با آلمان حاكي است كه او از سكوت حاكم در برابر تباهيهاي پس از جنگ شكايت فراوان دارد. مشهورترين شعرش فوگ مرگ - كه يادگار اردوگاههاي مرگ است - كاري با پيچيدگي شگرف و شخصيت دولايه مارگريت - سولاميت Margarete - Sulamith با گيسوان طلايي- خاكسترياش واكنشي است از سوي فرهنگ يهودي - آلماني سلان، در برابر استادكار آلماني Master from Germany آبي چشم كه تجسم آلمان نازيسم است اما اين تنها يك مصداق است. پايان بخش اين يادداشت، فرازي از سروده است: «شير سياه سپيدهدمان تو را شبها مينوشيم/ تو را صبحها مينوشيم ظهرها مينوشيم به وقت غروب تو را مينوشيم/ مينوشيم و مينوشيم/ مردي درخانه زندگي ميكند با مارها بازي ميكند مينويسد/ مينويسد وقتي كه آفتاب غروب ميكند به آلمان موي طلايي تو مارگارته
موي خاكستري تو سولاميت درهوا گوري حفر ميكنيم در هوا تنگ نميآراميم/دست به سلاح كمر ميبرد تكانش ميدهد چشمانش آبي است/تو خاك را عميقتر بكن و تو همچنان بخوان و بنواز...!»
۱- رويدادي به نام «شب شيشهشكن» كه به سال ۱۹۳۸ ميلادي روي داد به طوري كه همزمان، چند مركز فعاليت يهوديان دستخوش هجوم مخالفان شد.
۲- بخشي از شهر در زمان جنگ بود كه يهوديان به ناگزير در آنجا حصر محلي ميشدند و به آن گتو (ghetto) گفته ميشد.
۳- فوگ، قطعه موسيقي است كه در آن يك، دو يا چند تم تكرار ميشوند، در هم ميآويزند و به شيوه هشدارآميزي به گوش ميرسند. فوگ از كاملترين اشكال موسيقي كليسايي و يكي از پيچيدهترين انواع موسيقي پوليفونيك است.