عبدالمالک را، چند روز قبل از تولدش، در گورستان کنار اسکله سنگی دفن كردند. عبدالمالك، هشتم خرداد سه ساله ميشد اما روز جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳ به خاک سپرده شد. برای او گواهی فوت صادر نشد. او یکی از صدها کودک بدون شناسنامه بلوچ بود. نام او، نه هنگام تولد و نه در زمان مرگ در هیچ کجا ثبت نشد. در هیچ برگهای هم به علت مرگ او اشارهای نشد. اما در زمان خاكسپاري، بدن کوچکش، از آن همه داغی رها شده بود و خنک و سرد بود، بدون آنکه در گورستان، کولر یا پنکهای وجود داشته باشد.
مادرش؛ مه بیبی دامنی، هنوز وقتی میپرسی چند بچه داری، جواب میدهد سه بچه؛ عبدالرحیم ۷ ساله، عبدالرحمان ۵ ساله و عبدالمالک ۲ ساله. مهبیبی میخواهد یادش برود که عبدالمالک دیگر زنده نیست. میخواهد حواسش را از مرگ پرت کند. میگوید: «فکر میکردم دیگر زنده نمانم. ولی چندین روز گذشته و من هنوز زندهام. عبدالمالک را گرما کشت. از گرما لهله میزد. پسرهای دیگرم بزرگ بودند. صبرشان بیشتر بود، اما عبدالمالک طاقت نداشت. بیتابی میکرد. گرمش بود و ما برق نداشتیم. ما ساکنان «چادران» هیچ کدام برق نداریم. نه آب، نه برق. عبدالمالک خودش را میخاراند. همه بدنش عرقسوز شده بود. برق نداشتیم که پنکه روشن کنیم. تمام بدنش پر از جوشهای ریز و درشت شده بود، انگار روی بدنش، تاول ریخته بودند.»
مهبیبی، چند باری عبدالمالک را میبرد شهر تا پزشک او را ببیند. دارو میگیرد. دکتر میگوید ببریدش دریا تا خنک شود. آخرین روز، همان روز جمعه، عبدالمالک را بغل میکند و میبرد کنار دریا. ظل گرماست. خورشید چنان داغ است، انگار زمین زیر پاهای مهبیبی، دارد ترک میخورد. عبدالمالک را داخل آب میبرد. آب شورمزه است. خانههای چوبی «چادران» انگار زیر هرم داغ، موج میخورد و راهراه میشود. مهبی بی سرش را به سمت عبدالمالک میگرداند. پسرک با بیحالی گریه میکند. پاهای کوچکش در ماسه سوزان فرو رفته. خرچنگی از کنارشان با هراس عبور میکند. عبدالمالک، چیزی در چنگ دارد. مهبیبی بلند صدایش میزند. از زمین بلندش میکند و به سمت خانه میدود. داد میکشد نعیم، نعیم، عبدالمالک. شوهرش با پای برهنه از حصار چوبی بیرون میآید. از ساحل تا خانه، پنج دقیقه هم نمیشود. پس چرا هر چه میدود، نمیرسد. خانههای چوبی را میبیند. شوهرش نعیم، برادرش عبدالصمد، همه را میبیند، اما باز نمیرسد. شاید عبدالمالک سنگین شده، شاید هم پاهای او در ۴۱ سالگی ناتوان شده. بعد چشمهایش بسته میشود و از حال میرود. فقط دستهای برادرش را دیده که عبدالمالک را در هوا ربوده و در آغوش گرفته، چنان سریع که چنگ کودک باز شده و یک صدف از آن به زمین افتاده.
نعیم، موتورش را گاز میدهد. عبدالصمد، شال خیسش را سایبان پسرک کرده که سیاهی چشمهایش رفته و موهایش به صورتش چسبیده. نمیداند، دانههای درشت آب، عرق است یا قطراتی از دریا که تا بیمارستان امام علی، دارد همراهشان میآید.
بچه، حالا، در آغوش نعیم است. روی تخت اورژانس میخواباندش. دیر رسیده، دیر آوردندش. بچه، مرده. با چشمهای سفید. با بدنی که دیگر از شدت خارش، خون نمیافتد.
بچه مرده بدون شناسنامه که گواهی فوت نمیخواهد. کافی است او را جایی چال کنند. هر گورستانی، هر کجایش که بخواهند. راه برگشت طولانی است. بیست دقیقه از بیمارستان تا چادران، میشود دویست دقیقه، دویست خیابان.
مولوی را از مسجد خبر میکنند. نزدیک اذان مغرب است. مسجد تنها جایی است که آب و برق دارد. مردها دست به کار میشوند. زنها باید از حصارها دور شوند. حتا مهبیبی هم نباید باشد.
چادران آب ندارد. اهالی خانههای چوبی، تانکرهای ۵۰۰ یا ۱۰۰۰ لیتری دارند. تانکرهایی که اغلب اهدایی آدمهای نیکوکار است. با آرمهای قرمز و آبی. کلمه «مرحوم»، روی خيلي از تانکرها نقش بسته. عبدالمالک را برهنه میکنند. مردهای همسایه، با دبههای آب، زیر هرم آفتاب، کج و معوج، نزدیک میشوند. پسرک باید شسته شود. بدنش دارد سفت میشود. گرمای هوا از 40 درجه هم بیشتر است. عرق، تنها را بویناک کرده.
نعیم از حصار بیرون میزند. مردهای دیگر، پس از او میآیند. پیکری کوچک و سفیدپوش، میان دستانش است. مهبیبی جیغ میکشد. عبدالرحیم و عبدالرحمان، گیج، میان جمعیت راه میروند. گورستان دور نیست.
چادران
گفتند ۱۹ خانه چوبی در چادران سوخته است. در بندر کنارک، کنار ساحل زیبای عمان، خانههایی است که از چوب ساخته شدهاند؛ ويرانهاي غمبار با آدمهایی که انگار جهان هم آنها را از یاد برده است.
۸ اردیبهشت ۱۳۹۷ است. ماه رمضان است و مردم چادران، در هوای داغ میسوزند و باز نفس میکشند، راه میروند، لبخند میزنند، خدا را شکر میکنند و چیزی برای افطار مهیا میکنند. آدمهای ۱۹ خانه چوبی خاکستر شده، حالا ساکن چادرهای سفیدرنگ هلالاحمر هستند. پوست تیره صورتشان، از شدت گرما، سرخ رنگ شده. این اولین مواجهه با «چادران» است و با جمعیتی که حدود ۶۰ سال از اقامتشان در چادران میگذرد. چادران، زمانی، جایی پرت در کنارک بود. با انبوهی از درختان درهم تنیده. چادران جای کسانی شد که زمین و خانه واقعی نداشتند و از گذشته تا الان، خانههای چوبی برای خودشان درست میکنند. در نزدیکی چادران، یک کارخانه تولید كنسرو ماهی است. آنجا، جعبههای چوبی زیادی وجود دارد. مردم، چوبها را با قیمتی ارزان میخرند و با میخ به هم وصل میکنند و برای خود سقف ميسازند. چادران نه آب دارد و نه برق. در عوض کسی اجارهخانه نمیدهد. هیچکس صاحبخانه و مستاجر دیگری نیست. چادرانیها، نسل به نسل همینطور زندگی کردهاند. جمعیتشان زیاد شده و برای هر خانواده جدید، همانجا، با چند تكه چوب خانه علم کردهاند.
سال ۹۷ وقتی با شهین قورزهی (اربابی) که یکی از خیرین شناخته شده کشور است، وارد چادران شدیم، پاهایمان در زباله فرو میرفت. مردم میان زباله زندگی میکردند و در تمام چادران حتي یک سطل زباله هم وجود نداشت. شهرداری هیچ خدماتی به آنها نمیداد. یکی از اولین کارها جمعآوری همین زباله بود. با مردم چادران صحبت کردیم. دور ما جمع شدند. گفتند و شنیدیم. مشکلات زیادی داشتند. کار باید از جایی شروع میشد. با شهین به بازار رفتیم و کیسههای زباله خریدیم و چند سطل زباله بزرگ سفارش دادیم. بعد زنان را وارد قصه کردیم. زنانی که انگار هیچ وقت، هیچکس آنها را ندیده بود. محله به چند بخش تقسیم شد و هر زن مسوولیت یکی از نواحی را به عهده گرفت. قرار شد به هر کس كه یک کیسه زباله پر تحویل دهد، مبلغی به عنوان تشويق پرداخت شود. کوهی از کیسههای سیاه تشکیل شد. شکل محله داشت عوض میشد. حالا، قدمها، به جای زباله، روی زمین گذاشته میشد. از شهردار وقت خواستیم به چادران بیاید. بعد از همین دیدار، کامیون بزرگی، چند بار به محله آمد و رفت و زبالهها جمع شد. شهین اربابی، به ادارات زیادی رفت و در جلسات متعددی شرکت کرد و خواستهاش این بود که ساکنان خانههای چوبی، در محل اقامت خود، خانههای واقعی بسازند. گفت ما هم کمک میکنیم و بعد خودش در آنجا یک خانه هلال راهاندازی کرد؛ جایی برای آموزش مهارتهای زندگی به زنان و کودکان. شهین اربابی، چادران را سالها به دندان کشید. یکی از مهمترین تلاشهايي که تا حدود زیادی به نتیجه رسیده، متقاعد کردن مدیران دولتی جهت اختصاص زمین و وام برای ساخت خانه بوده است.
مهبیبی درزاده، یکی از زنان چادران است، او تعریف میکند: «شبهایی بود که ما در خانه خواب بودیم. یک دفعه نور چراغ قوه به چشممان میانداختند. ما با ترس بیدار میشدیم. بعد میدیدیم کسانی هستند که میخواهند مطمئن شوند ما واقعا اینجا زندگی میکنیم. فکر میکردند ما روزها و به ظاهر در این خانههای چوبی زندگی میکنیم و در شهر، خانه واقعی داریم و شبها آنجا میرویم. چند سال پیش هم، یک روز برایمان یک وانت بزرگ هندوانه آوردند. به سرپرست هر خانواده یک هندوانه دادند و گفتند کنار اسمتان امضا و اثر انگشت بزنید. فکر کردیم نیکوکارند. چند وقت بعد برای همه ما از دادگاه احضاریه آمد که زود چادران را تخلیه کنید. ما گریه کردیم که کجا برویم؟ خانه زندگی ما اینجاست. بعد همان کاغذ را نشان دادند و گفتند خودتان پای این کاغذها را امضا و انگشت زدهاید! ما خیلی مقاومت کردیم که از اینجا بیرونمان نکنند. الان هم بالاخره به ما زمین دادهاند. خود بنیاد مسکن ساخته، تا سقف بالا آمده، اما کارهای داخل خانه، حتا ساخت توالت و حمام هم به عهده خودمان است. ما که پولی نداشتیم. خانم اربابی، خیرین را بسیج کرد و به ما برای کامل کردن خانههایمان، وام بلاعوض داد. تا الان برای حدود ۷۰ خانوار خانه ساخته شده اما هنوز خيلي از چادرانیها، از بنیاد مسکن زمین و خانه نگرفتهاند. خیلیها هنوز در نوبت هستند.»
خرداد سال ۱۴۰۳ است و مردمان چادران با همه تلاشهایی که برای تغییر وضعیت خود کردهاند، با مشکلات زیادی مواجهند. بزرگترین مشکل، نداشتن برق و آب است. بهانه نهادهای دولتی این است که خانههای چوبی چادران، سند ندارند، پس کنتور آب و برق هم به آنها تعلق نمیگیرد.
ممکن است خانههای ساخته شده با چوب، از نظر دولت واقعی نباشد اما حدود شصت سال است که در این خانهها، آدمهای واقعی زندگی کردهاند. در این خانهها به دنیا آمده و مردهاند. مه بی بی تعریف میکند، یک شب از صدای جیغ بچهاش بیدار شده، چراغ نفتی را روشن کرده و دیده كه موشی بزرگ روی صورت بچه در حال جویدن دماغش است!
سلمه ريیسی میگوید: «یک زمانی اینجا پرت بود. کسی اینجا نمینشست. اینجا خانه آدمهای فقیر بود. حالا اینجا قدر و قیمت پیدا کرده، میگویند جای طلایی شهر شده و ما وصلههای ناجوری هستیم که نباید دیده شویم.»
چند شب قبل یک ماشین وارد محله میشود، در صندوق عقب را باز میکند و به مردم میگوید هر چه میخواهید بردارید. روی صندلیهای ماشین و داخل صندوق عقب، پر از خوراکیهای تاریخ مصرف گذشته یا یک روز مانده به تاریخ انقضا بوده، از چیپس و پفک تا كنسرو ماهی. مردم میریزند دور ماشین تا چیزی نصیبشان شود. چون چادرانیها، دستشان سخت به دهانشان میرسد. روزهای زیادی میشود که آنها فقط یک وعده غذا میخورند. بیشترین غذایشان، پیاز سرخ شدهای است که به آن فلفل و زردچوبه میزنند و رویش آب میریزند و وقتی جوش آمد، در آن نان ترید میکنند و میخورند. براي چادرانيها، نان هم گران است. میوه که جای خود دارد. آنها، اغلب، دم غروب، مسافتی طولانی تا بازار پیاده میروند تا از دورریز بازار، غذایی برای خود و البته بیشتر، بچههایشان دست و پا کنند. آنها پیاز، سیبزمینی یا گوجهفرنگیهای خراب و لهیده از روی زمین جمع میکنند که اگر آنها نباشند، سهم بزهای گرسنه میشود.
چادرانیها، مردمی زحمتکشاند که برای بقا میجنگند و نانشان را از زیر سنگ هم که شده پیدا میکنند. چادران پر از کودکانی است که حضورشان، نشانه خانوادههایی پرجمعیت است. خانوادههایی که حتا ده تا یازده فرزند هم دارند. دین محمد آزاده و مهبیبی درزاده ۸ فرزند و ۴ فرزندخوانده دارند. فرزندخواندهها شناسنامه ندارند. آنها یکی از دهها خانواده پرجمعیت چادران هستند که در فقر زندگی میکنند. آنها میگویند تنها ثروت ما در زندگی همین بچهها هستند. ما هیچ دلخوشی دیگری جز داشتن بچه نداریم.
شاید فرزندآوری در عین تنگدستی، فلسفه بسیاری از خانوادهها باشد. مهبیبی میگوید: «پسران بزرگم؛ شبیر و سمیر، خیلی وقت است که به دریا نرفتهاند. خودم نگذاشتم. از ترس دزدان دریایی سومالی. شبیر و سمیر کار میکردند و شکم ما را سیر میکردند. شوهرم از وقتی مریض شده دیگر کار زیادی از دستش بر نمیآید. حتا همین خانه بنیاد مسکن را هم، شبیر و سمیر کار کردند و ذره ذره تکمیلش کردیم. ماهها روی دریا کار میکردند. یک وقت میدیدی سه ماه، چهار ماه از هیچکدامشان خبری نداشتیم. عوضش دست پر میآمدند. شکممان کمتر گرسنه بود. اما شبیر که گرفتار دزدان دریایی شد، گفتم اگر از گرسنگی بمیریم بهتر است تا بچهام اسیر دزدها شود. خدا رحمش کرد. خدمه یک کشتی هندی، نجاتشان دادند. فیلمش هست. خود سمیر گرفته، از لحظه حمله که چطور به کشتی نزدیک میشوند، پهلو میگیرند، شلیک میکنند و ماهیگیران را به اسارت میگیرند. شبیر و سمیر هر دو عقد کردهاند اما هنوز جهیزیهشان جور نشده است. در سیستان و بلوچستان، رسم است که پسرها جهیزیه بیاورند. اینجا کار مردها با دو سه بچه راه نمیافتد. خود من بعد از شبیر و سمیر، بیمار شدم و تا چند سال حامله نشدم. دین محمد یک زن دیگر گرفت. آن زن تا سه چهار سال حامله نشد. شوهرم هم طلاقش داد. من آنقدر دعا کردم و دکتر رفتم تا خدا شش بچه دیگر هم به من داد. شوهرم میگوید خودشان بزرگ میشوند، زندگیشان را روبهراه میکنند، اما من میترسم. اینجا بچهها از وقتی که خیلی کوچک هستند معتاد میشوند. با گوتکا (پان پراگ) شروع می کنند. کوچک و بزرگ، گوشه لپشان گوتکاست. میمکند، نشئه میشوند و بعد تف میکنند بیرون. رد قرمزی که روی زمین میبینید، برای همین است. بعضی از بچهها هم در بطری نوشابه بنزین میریزند و با بو کردن بنزین خودشان را نشئه میکنند. برای همین پرونده پسرم امیر را از مدرسه گرفتم و او را در یک مدرسه علوم دینی در شهرستان سرباز گذاشتم. هر سال ده روز مرخصی دارد. وقتی میرود، قلبم کنده میشود. ولی حداقل میدانم گرسنه نیست. جایش مطمئن است. کل شهر، بیکاری غوغا میکند. خانوادههایی که شناسنامه دارند، وضعشان بهتر است چون یارانه میگیرند. با دین محمد رفته بودیم پاکستان سری به فامیلهایمان بزنیم. ندا و محمد و حسین و کیا را آنجا دیدیم. مادرشان تازه مرده بود و بچهها خیلی کوچک بودند. مادرشان ایرانی بود و به یک مرد پاکستانی شوهرش داده بودند. مرد هم بچهها را ول کرد و رفت و بچهها، خانه فامیل و همسایه آواره شدند. لباسهای پاره پوره تنشان بود. حسین از همه کوچکتر بود. با شیشه شیر میخورد اما جای شیر، آب خالی ریخته بودند. بچه راه ميرفت و از گرسنگی گریه میکرد. به شوهرم گفتم بیا این بچهها را با خودمان به ایران ببریم. اینجا از گرسنگی و بیکسی میمیرند. گفتم هر چه بچههای ما خوردند، اینها هم میخورند. من عروس که شدم به چادران آمدم. شبیر و بقیه بچههایم همینجا به دنیا آمدند. آن موقع هنوز ساخت و ساز چندانی نبود. از چادران که نگاه میکردی، تا ته شهر پیدا بود. زیبا شهر را هم هنوز نساخته بودند. ما امید داشتیم اینجا را تبدیل به خانه کنیم. خانههای واقعی، اما دستمان خالی بود، ولی خدا میداند که دیگر جان به لب شدهایم. الان بیش از دو ماه است که ما زنها صبح اول وقت میرویم فرمانداری تا تکلیف ما را روشن کنند. حرفمان این است میتوانید یک روز، یک شب، بدون برق و آب زندگی کنید؟ دلتان رضا میدهد بچهتان از گرما، تلف شود؟ مگر ما آدم نیستیم؟ ما مردم همین مملکتیم. گناه نکردیم که بلوچ شدیم. صبح که میخواهیم به فرمانداری برویم، حتا کرایه راه نداریم. رفت و برگشت، نفری ۱۲۰ هزار تومان، از کجا بیاوریم؟ سر جاده مینشینیم، شاید کسی سوارمان کند و تا شهر ببرد. پای پیاده میرویم و پای پیاده برميگرديم؛ هلاک و گرسنه و گرمازده. ببینید با این گرما و شرجی، میشود بدون برق و کولر و یخچال زندگی کرد؟ به دفترهایشان که میرویم، با حسرت، صورتمان را سمت اسپیلتهای بزرگ میگیریم. بادش مثل بهشت است. تمام وجود آدم را زنده میکند. اما همان موقع احساس شرم می کنیم که ما برای دادخواهی به فرمانداری یا ادارهای دیگر رفتهایم و لحظاتی طعم خوش هوای خنک را چشیدهایم، ولی بچههایمان از گرما له له میزنند یا مثل عبدالمالک و فاطمه میمیرند. آن شب که فاطمه مرد، حتا آب خنک نداشتیم که بنوشد و جگرش کمی خنک شود. فاطمه نوکری، چهل و دو سه ساله بود. شوهرش او و بچه کوچکش را رها کرده بود و فاطمه برای کارگری به شهر میرفت. به جای پول، بیشتر به او غذا میدادند و او اینطوری شکم خودش و پسرش را سیر میکرد. وقتهای زیادی پیاده میرفت و میآمد. پولی نداشت که بتواند کرایه راه بدهد. همینطوری مریض شد. از بس در این گرما پیاده رفت و آمد. روزهای آخر زندگی، شبیه اسکلت شده بود. اسهال و استفراغ سختی داشت. دهانش را تا جایی که میشد، باز میکرد تا بتواند نفس بکشد. آخرش هم مرد و یک لیوان آب یخ هم نداشتیم که به او بدهیم.»
فقط مسجد آب و برق دارد. از مسجد، به سمت خانهها لوله کشیدهاند. مردم روزی یک ساعت آب دارند. از چهار تا پنج عصر، آب باریکی در لولهها جاری میشود. آب تصفیه شده نیست ولی مردم تمام زورشان را میزنند که تانکرها حداقل تا نصفه پر شود. از اطراف، رشتهای سیم کشیدهاند اما این برق چنان ضعیف است که حتا پنکه سقفی هم با آن کار نمیکند. یخچال خیلی از خانهها سوخته و تبدیل به کمد شده است. شهین مدتی است برای مردم یخ میخرد. به حساب مهبیبی پول میریزد تا او از کارخانه یخ بخرد. چادرانیها میگویند، مسوولان درکی از مشکلات ما ندارند. مثلا موقع سیل، اطراف چادران و حتا خانههایی که توسط بنیاد مسکن ساخته شده، آنقدر سیلاب جمع شده بود که میشد یک قایق به آب انداخت. آنوقت برای مردم گرفتار در سیل برنج آورده بودند!
همان روزها بود که همان یکی، دو رشته سیم هم قطع شد و مردم به یوسف پناه بردند. «یوسف بری» تنها امید مردم برای داشتن کورسویی از نور بود. یوسف بلد بود چطور بالای تیر چراغ برق برود و برای خانههای چوبی روشنایی ببرد. صبح که مهبیبی، مائده را ميبرد شهر که به مدرسه برود، یوسف را میبیند که با بچههایش، ندا و منا و محمد سوار ماشینش بودند. مهبیبی دستی تکان میدهد و میگوید جا داری؟ يوسف میگوید نه. سر راه چند بچه دیگر را هم باید سوار کنم. پراید قراضه میرود. ندا و مائده همکلاسند. هر دو در مدرسه خدیجه کبری، درس میخوانند. ندا ۱۷ سالش است و گرفتار تالاسمی است. پدرش دو بار در ماه، او را به بیمارستان چابهار میبرد تا خونش را تمیز کنند. مهبیبی پولی برای گرفتن سرویس ندارد. صبح زود پای پیاده راه میافتد تا دخترش را به شهر ببرد تا درس بخواند. آن روز صبح، برادر یوسف میگوید برق دوباره قطع شده. از یوسف میخواهد نگاهی به سیمها بیندازد. ۲۶ فروردین ۱۴۰۳ است. یوسف به سمت سیمها میرود. یکی از سیمها را بر میدارد. لخت است. ناگهان سیم از دستش می لغزد و درست به روی سینهاش میافتد. محمد تازه از مدرسه برگشته بوده و سعیده درواژ، همسر یوسف، داشته چیزی برای خوردن بچهها درست میکرده که صدای آژیر آمبولانس شنیده میشود. ناگهان سعیده، جاریاش را میبیند که دوان دوان به سمت خانه آنها میآید.
راننده آمبولانس، يوسف را به بیمارستان میبرد. او در بیمارستان، لحظاتی احیا میشود و سپس جان میدهد. در گواهی فوت او نوشته شده «یوسف بری، فرزند عبدالعزیز و خیر بی بی، متولد ۱۵ اسفند ۱۳۶۰، علت فوت ایست قلبی.» در برگه گواهی فوت، جایی برای توضیح علت واقعی مرگ نیست. مثلا نمیشود روی برگه فوت علت را «نداشتن برق» نوشت. پیش از یوسف هم کسانی بودند که همینطور تلخ از دنیا رفتهاند. برای یک مشت نور. يوسف را در «هلنچكان» روستای محل تولدش، نزدیک قصرقند به خاک میسپارند. حالا دیگر هیچکس نیست که ندا را برای تمیز کردن خونش به بیمارستان ببرد. پدر مرده است و آنها انگار همه عالم برایشان مرده است. اینجا چادران است. بندر کنارک، استان سیستان و بلوچستان.