رئاليسمِ داستاني چگونه به هستي عمق ميبخشد؟
خيره شدن به ژرفاي جهان با چشم مركب ٭
كاوان محمدپور
اجازه دهيد بحثم را با نقل يك تجربه شخصي شروع كنم؛ مدتي پيش با ويديويي در يوتيوب مواجه شدم كه در آن سه پسر جوان با شوق بسيار از «رهايي از دست يك رماننويس» يا بهتر است بگويم «شخصيتهاي رمان» ميگفتند. بله دقيقا «رهايي». فردي كه با هيجان زياد از تجربه رمانخواني و اكنون «رهايي» خود ميگفت، تاكيد ميكرد كه هيچ كدام از شخصيتهاي رمان را نميتوانسته در دنياي بيرون از داستان پيدا كند و حتي بارها به نويسنده ايميل زده تا آدرس يكي از شخصيتها را به او بدهد ولي نتيجه نداده! هر سه نفر تجربههاي مشابهي را تعريف ميكردند با اين مضمون: «نيافتن هيچ كدام از شخصيتهاي داستان در جهان واقعي». آنها خوشحال بودند كه بعد از سالها خواندن رمانهاي فلان نويسنده، امروز به «رشد فكري» رسيدهاند و ديگر عطاي رمان را به لقايش بخشيدهاند. چرا؟ چون رمان «عينا شبيه زندگي واقعي» آنها نبود. تجربه اين سه نفر را ميتوان كم و بيش در زندگي خودمان نيز مشاهده كرد. بارها هنگام خواندن رمان دنبال مصاديق عيني آن در «جهان واقعي» ميگرديم. شخصيتها، رويدادها، ديالوگها و هر آنچه ساختمان اثر را ميتند، خواسته و ناخواسته با تجربه ما از جهان مقايسه ميشود و دنبال نمونههاي عيني آن در دنياي واقعي ميگرديم. اما آيا ميتوان از اثر «داستاني» انتظار داشت آينه تمامنماي جهان واقعي باشد؟ آيا شخصيتهاي رمان همان آدمهاي معمولي با گوشت و پوست و استخوان هستند؟ اگر هستند چرا به قول آن سه جوان نميتوان پيدايشان كرد و اگر نيستند رمان خواندن به چه دردي ميخورد؟
بهتر است براي بررسي اين قبيل پرسشها به چالش قديمي رابطه «واقعيت» و «داستان» كمي بيشتر دقت كنيم. تنها از دريچه ارتباط اين دو جهان است كه ميتوان درك درستي از «رئاليسم رمان» داشت. تبيين پرسشيهايي مانند «واقعيت» در جهانِ خيالي داستان چه تفاوتي با جهان بيرون از آن دارد؟ و آيا رمان ميتواند درك بهتري از زندگي تجربه شده به دست دهد؟ درك نامتعارف از اين پرسشها هم لذت خواندن رمان را سلب ميكند و هم بهرهاي براي مخاطب نخواهد داشت.
فرآيند بازنمايي واقعيت روايي
نويسنده هميشه «ماده خام روايت» را از جهان واقعي ميگيرد. در واقع هميشه رويدادي، سرگذشتي، ايدهاي، شخصيتي در جهان واقعي وجود دارد كه به شكل مستقيم و غيرمستقيم موضوع رمان ميشود. بعضي از اين ايدهها تجربههاي بصري و شنيداري نويسنده هستند و برخي ديگر حاصل تاملات خيالورزانه او از زندگي واقعي. با اين همه «زندگي واقعي» هميشه در تخيل نويسنده حاضر است. روايتشناسها اين ماده خام روايت را «سطح داستان» يا «Story» روايت نام نهادهاند. يعني ايده خام و كلياي كه در اثر وجود دارد. مثلا داستان دخترك شهرستاني كه خيالبافيهايش او را به سمت نابودي سوق ميدهد، ماده خام رمان «مادام بوواري» گوستاو فلوبر است. اما اين ماده خام، هيچگاه در فرآيند بازنمايي و تبديل آن به يك روايت ساختارمند، شكل از پيش موجود خود را حفظ نميكند. تغيير و تحولاتي كه به موجب محدوديتهاي زبان، نگرش نويسنده، عناصر متن روايي و در يك كلام بازنمايي آن از طريق تصاويري كه نتيجه چينش و تمهيدات متن است، ايده اوليه را با تغييرات بنيادي روبهرو ميكند.
اين تغيير و تحول حتي در روايتهاي ساده روزمره هم وجود دارند. فرض كنيد ميخواهيد خاطره دوران مدرسه را براي دوستي در دانشگاه تعريف كنيد. خاطرهاي كه در ذهن داريد همان ماده خام روايتي است كه ميخواهيد نقل كنيد. وقتي شروع به روايت ميكنيد، مجبور هستيد براي انتقال آن و سرگرم كردن مخاطب، «تصاوير» را از طريق «كلمات» بسازيد؛ شما با جملات تصويرسازي ميكنيد-درست مثل يك نقاش، كلمات به جاي قلمو. مخاطب از طريق اين تصاوير خاطره شما را «بازآفريني» و در نهايت «تصور» ميكند. وقتي شما شكل و قيافه دوستي كه در خاطره وجود دارد، رفتار و حرفهايش، رويدادي كه پيش آمده را وصف ميكنيد از كلمات، تعابير و جملات به خصوصي استفاده ميكنيد. اگرچه سعي داريد عين رويدادي كه اتفاق افتاده را روايت كنيد، اما «تصاويري» كه به مخاطب ميدهيد دقيقا همان چيزي نيست كه در گذشته شما روي داده است. شما مبالغه ميكنيد، استعاره ميسازيد، برخي جزييات مانند لحن كلام، شكل در و ديوار مدرسه، صندليها، جو رواني آن دوران و خيلي از جزييات ديگر را حذف ميكنيد و... چيزي كه روايت كرديد آينه تمام نماي«خاطره تجربه شده» در نوجواني نيست. مخاطب، رويداد پيش آمده را عينا مانند شما «تصور» نميكند. او از طريق شنيدن روايت با تفسير متفاوتي كه از آن دارد، در «ذهن» تصاوير متفاوتي را بازآفريني ميكند. بر همين اساس است كه مخاطب نميتواند- بدون راهنمايي- شخصيتهاي كه در خاطره شما حضور دارند را در «جهان بيرون» پيدا كند. او روايت را دوباره تصويرسازي ميكند، پس جز «بنمايه اصلي» كه موجب واكنشي از سوي او ميشود، تقريبا تمام صحنه را متفاوت از تجربه واقعي شما تخيل ميكند. رمان نيز-البته متفاوتتر- همين فرآيند را با نويسنده و مخاطب اثر انجام ميدهد. معروف است گوستاو فلوبر شخصيت «مادام بوواري» را از خبرهايي كه در روزنامهها خوانده بود، خلق كرده ولي وقتي درباره ايده خلق آن از او سوال ميشد در جواب ميگفت: «مادام بوواري خود من هستم.» جواب فلوبر را ميتوان اينگونه تبيين كرد: ايده يا ماده خامِ مادام بوواري تجربههاي روزمره فلوبر هستند كه در فرآيند تصويرسازي داستان از طريق «تخيل نويسنده» به همان شكلي درآمدهاند كه در رمان ميخوانيم. خودِ حقيقي و عيني«اما بوواري» -با همان ظاهر، لحن، چهره و... در جهان واقعي وجود ندارد، فقط احتمال اينكه افرادي «شبيه به تجربههاي او» وجود داشته باشند، است. شخصيتِ اما بوواري تاكنون بارها در سينما و تئاتر و نقاشي بازآفريني شده. هر بازآفرينياي تصوير متفاوتي از او نمايش ميدهد. آيا شما چهره اما بوواري، حركات، لحن و ژست او را بعد از خواندن رمان، درست همانگونه كه در اقتباس سينمايي وينسنت مينلي يا اقتباس جديدتر آن از سوفي بارت وجود دارد، تصور كرديد؟ فكر نميكنيم جوابتان بله باشد. بوريس ساچكوف در كتاب «تاريخ رئاليسم» رابطه بين واقعيت و هنر را اينگونه توصيف ميكند: «هنر، اصولا علاقهاي به بازنماييكردن شكل ظاهري واقعيت ندارد. هدف از آفرينش كار هنري، اين نيست كه عكسي از واقعيت تهيه شود. آفريدههاي هنر، تفاوت بسياري با اشياي دنياي خارج دارند، چون هنر ضمن جذب مفاهيم و تاثيرات مشتق از واقعيت، دنياي دروني انسان، تجاربش، شخصيت و تلقياش از جهان خارج را هم منعكس ميكند.» (ص: 9)
عمق بخشيدن به واقعيت
ناتواني در بازنمايي كاملِ واقعيت، به معناي عدم پيوند آن با جهان واقعي نيست. منظور از «ناتواني در بازنمايي» تصويرسازي جزء به جزء جهان واقعي و در ادامه يافتن مصاديق عيني رمان در بيرون است. رئاليسمِ رمان هميشه «مازادي از واقعيت موجود» را مينماياند. ما به دليل محدوديتهايي كه در تجربه كردن داريم، قادر نيستيم همه واقعيت را يكجا تصور كنيم. هر بار تنها بخشي از آن را- از منظر خودمان- ميبينيم، اما رمان اين فرصت را ميدهدكه جهان را از «نظرگاههاي مختلف» نظاره كنيم، از اين طريق ابعاد جديدي از «امكان واقعيت موجود» را نمايان ميكند.امكانِ واقعيت، يعني چيزي كه هنوز در واقعيت رخ نداده، اما «احتمال» رخ دادن آن وجود دارد. به عبارتي، سخن گفتن از رخدادي كه غيرممكن نيست در جهان واقعي ما به عنوان نوع انسان روي دهد. احتمالا هيچ كدام از ما «اما بوواري» نباشيم و هرگز هم نتوان آدمي را با سرگذشت دقيق و عيني او پيدا كرد-دختري كه اشتياق زيادي به ثروت، زيبايي، عشق و زندگي در طبقات بالاي جامعه دارد و خيالبافيهاي جاهطلبانهاش او را به سمت خيانت و در نهايت خودكشي سوق ميدهد. اما «امكان» اينكه آدمهاي «شبيه اما بوواري» در جهان واقعي وجود داشته باشند، هرگز منتفي نيست. اين همان «مازاد واقعيت» است. مازاد واقعيت، «تخيل كردن» آن بخش از جهانِ واقعي است كه ممكن است«باشد» ولي اكنون در تجربه مستقيم ما حضور ندارد. گئورگ لوكاچ در «تاريخ و آگاهي طبقاتي» و بعدتر در «پژوهشي در رئاليسم اروپايي»، معيار «حقيقت» را درك «واقعيت» ميداند و معتقد است: واقعيت نبايد با آنچه مستقيم تجربه ميشود يا آنچه وجود دارد، اشتباه گرفته شود. براي لوكاچ واقعيت صرفا «بودن» نيست، بلكه «شدن»هم است؛ «شدن»، امكانِ جديد ولي هنوز محقق نشده واقعيت است. مازاد واقعيت، واقعيت را در «تماميت» خود ميبيند و تماميت واقعيت، تامل كردن در همه ابعاد آن است. انسان به دليل محدوديتهاي تجربه تنها اشكالي از واقعيت را درك ميكند در حالي كه ميتواند ابعاد ديگري غير از تجربه مستقيم نيز وجود داشته باشند؛ ابعادي كه هنوز براي ما ناشناخته هستند، اما «ممكن» است وجود داشته باشند. فلوبر با نوشتن از اما بوواري، بُعد ديگري از واقعيت انسان را آشكار كرد. بُعدي كه به قول «ميلان كوندرا» تا قبل از او توجه ما را جلب نكرده بود. اِما بوواري گرچه از طريق مطالعه باسوادتر ميشود، اما اين سواد به معناي پيشگيري از حماقت او نيست. آدم ميتواند كتابخوان باشد، تحصيلات بالا و زيبايي داشته باشد ولي آيا اينها به معناي حكيم بودن است؟ رمان فلوبر به ما ميگويد: خير. در نتيجه خواندن رمان «مادام بوواري» توجه ما را بيش از اينكه به سواد، زيبايي يا زندگي مجلل جلب كند به رفتار و تاملات انساني، به اينكه واقعيت هميشه آنگونه كه شخص ما ميبينيم، نيست، جلب ميكند و از طريق تخيلِ اين امكان جديد، عمق بيشتري به واقعيت موجود و تجربه شده ميدهيم.با تعبيري دقيقتر از ميلان كوندرا در «هنر رمان»، رمان كشف هستيهاي متعدد آدم در موقعيتهاي مختلف است. از اينرو «همه رمانها در همه زمانها به معماي «من» ميپردازند.» (ص: 69) رمان با خلق «شخصيتها» در «موقعيتهاي مختلف» منظرهاي گوناگوني را پيش چشمان ما ميگشايد. هر آنچه شخصيت و موقعيت روايي آن توسط نويسنده زندهتر توصيف شود، ملموستر و عينيتر ميشود. نويسنده از اين طريق بنمايه روايت را از انتزاع خارج ميكند و انضماميتر مينماياند. جهاني كه در رمان وصف ميشود يك «امكان جديد» به جهان تجربه شده اضافه ميكند و ما از طريق سنجش، نقد و بازپيكربندي آن در زندگي، نظرگاهي به مراتب متنوعتر از قبل خواهيم داشت. اين تجربه جديد ما را واميدارد هر واقعيت انضمامي كه از طريق حواس تجربه ميكنيم، با تامل بيشتر در آن نظاره كنيم، قضاوتهايمان را تعليق كنيم، دقيقتر به مسائل توجه نشان دهيم، جهان را از ديدگاه ديگران هم ببينيم و در نهايت زندگي را به محك بگذاريم. ديدن جهان از منظرهاي گوناگون با تصور احتمالات فراواني كه در آن است، بدون شك جهان را گستردهتر، چشمان ما را بازتر و درك ما را عمق بيشتري ميبخشد. رمان قرار نيست درست مانند آينهاي در برابر جهان واقعي كه زيستهايم-مستقيم تجربه كردهايم- عمل كند، رمان واقعيت جديدي به جهان اضافه ميكند تا از طريق آن درك عميقتري از زندگي داشته باشيم. سه جواني كه در ابتداي اين يادداشت از آنها گفتم به دليل تصور اشتباهي كه از كاركرد واقعيتِ رمان داشتند، نميتوانستند «مازاد واقعيت» در اثر هنري را درك كنند. آنها تصور ميكردند داستان آينه تمام نماي جهان بيرون و عينا شبيه آن است، به همين دليل با هيجان فراوان از «رهايي از دست رماننويس» ميگفتند. اما اگر آنها به جاي گشتن از مصاديق رمان به دنبال «امكان واقعيت جديد»، به دنبال تجربهاي كه ميتواند محقق شود، به دنبال تحليل و بررسي شخصيتها و آزمودن تجربه آنها در جهان خودشان بودند، درك عميقتر و چندجانبهتري به زندگي نميداشتند؟
٭ عنوان مطلب از روزنامه و با استقبال از نام كتاب «چشم مركب» محمد مختاري است.
٭ ٭ منابع در دفتر روزنامه موجود است.