تينا جلالي
فيلم «روزي روزگاري آبادان» به كارگرداني حميدرضا آذرنگ بهرغم فضاي سورئال و فانتزي كه دارد، اما بسيار دلنشين است، داستان خانوادهاي ساكن آبادان كه در آخرين روز زمستان، براي لحظه تحويل سال آماده ميشوند و ضمن مشكلاتي كه با خودشان دارند، به يكباره با حادثهاي عجيب مواجه ميشوند، (در جريان جنگ امريكا و عراق) موشكي به اشتباهي و تنها با اختلاف نيم اينچ، روي سقف خانه اين خانواده فرود ميآيد و عجيب اينكه منفجر نميشود و از سقف خانه آويزان ميشود، ماجرا به همين جا ختم نميشود و اين موشك با خانواده سر صحبت را باز ميكند و... خلاصه اينكه اين موضوع سرآغاز ماجراهاي هم شيرين و هم قابل تامل فيلم است. اما نكتهاي كه در فيلم «روزي روزگاري آبادان» بيش از هر چيزي اهميت دارد اينكه فيلم موضوعي انساني دارد و به «آدم» و« آدميت» ميپردازد و «انسان» را با تمام آرزوها و خواستههايش روايت ميكند. ما با حميدرضا آذرنگ، نويسنده و كارگردان اين فيلم گفتوگويي انجام داديم كه پيش روي شماست.
جناب آذرنگ عجيب است كه اكران فيلم «روزي روزگاري آبادان» با حال و هواي اين روزها و شبهاي ما (در انتظار وقوع جنگ) همخوان است... سايه دوباره جنگ، مردم را به ياد روزهاي گذشته انداخته...نظر شما چيست؟
به نظرم اين نكته اصلا چيز غريب و تازهاي نيست، خاورميانه و به خصوص اين نقشه هميشه مهجور، هميشه محروم و هميشه مورد ظلم قرار گرفته، اين گربه دوست داشتني، همواره مردمان سرزمينش به طول تاريخ مورد ظلم قرار گرفتند، فرقي نميكند كجا باشيم، كم و زيادش هم مهم نيست، آنچه هميشه سهم مردمشان بوده -لااقل مردمان نه خاصش، نه آنهايي كه جزو سردمداران و وابستگان و بستگان بودند و زندگي خودشان را ساختند و بستند و بردند يا همين جا تمام شدند - اين است كه روي يك لايه آشوب زندگي كردند و انگار اين وحشت تكراري ديگر جزو زندگي اين مردم شده و زيستش ميكنند.
و «روزي روزگاري آبادان» يادآوري اين روزهاست...
«روزي روزگاري آبادان» رجعت ميكند به روزگاري كه اتفاقا قرار نبود جنگ در اين سرزمين باشد، اما در همسايگياش جنگ اتفاق ميافتد، بين دو كشور ديگر، اما يك اتفاق كه اتفاقا مستند است و لااقل محل اصابتش مستند است، فقط كسي را از بين نبرده، البته اين كسي را از بين نبردن به معناي نابودگر نبودنش نيست، براي اينكه وقتي ما هشت سال جنگ ايران و عراق را در خوزستان تجربه ميكرديم، اميدوار بوديم به روزگاري كه حالمان بهتر شود، جنگ تمام شود، به حال مردم رسيدگي شود و تكليف خيلي چيزها روشن شود تا آدمها بتوانند راحتتر نفس بكشند، اما كم و كم و كمتر كه جلو آمديم تا امروز كه به حال امروزمان رسيديم، اصلا وضع جور ديگري شد. دريغ و درد از اينكه شايد خيلي از ماهايي كه آن روزگار را تجربه كرديم، زير آشوب وحشت، بمباران و موشكباران و كشت و كشتار فضاي جنگي بوديم، حالا آن روزهاي جنگ برايمان آرزو شده.
چطور؟
چون لااقل اميدي پشت آن روزها بود، احساس ميكرديم يك روزگاري فضا بهتر خواهد شد، آن روزگارهايي كه اميد داشتيم كه بهتر و بهتر خواهد شد را پشت سر گذاشتيم و حالا رسيديم به اين نااميدي كه ديگر به آينده هم متصل نيست، علاوه بر اين حال ما خراب است، اصل اتفاق همين است كه وقتي حال دچار زخم شود، گذشتهات زخم خواهد بود و آيندهات زخمتر، مگر اينكه براي زخم درماني در نظر گرفته شود، مگر اينكه بعد از هشت سال روانكاوي و رواندرماني و فكري به حال آسيب ديده مردم ميشد كه متاسفانه هيچ موقع مردم در اولويت نبودند و فكر هم نميكنم در آتي هم فكري شود.
گويا داستان فيلمتان واقعي است، درست است؟
داستان «روزي روزگاري آبادان» برگرفته از روايتي است كه روزي در همان دهه هشتاد دوستي كه ساكن آبادان بود به من گفت: عمو حميد ميداني در جنگ امريكا و عراق، يك موشك اشتباها به آبادان اصابت كرده ولي كسي را نكشت؟
و من به سرعت به خداحافظي نزديك شدم و دوستم را ترك كردم و اين تكرار واقعه كه «اگر حادثه متعلق به خودمان باشد يا نباشد زخمش به ما خواهد رسيد» را با خودم به خانه بردم و شروع كردم به قلم زدن. آن زمان نمايش «روزي روزگاري آبادان» از ذهنم بيرون آمد كه خب متعلق به همان زمان بود و با آن سازوكارهايي كه براي مديوم تئاتر نوشته شد، ولي مبناي اتفاق بر اساس همين استناد بود كه يكي، دو خبر از اين واقعه در شبكههاي مجازي هم هست و يكي، دو خاطره از مردمي كه آن روز را تجربه كردند.
آقاي آذرنگ در سالهاي گذشته خصوصا يكسال اخير حجم ساختههاي سينمايي با مضامين جنگي بسيار زياد شده، اين باعث شده يك جور دافعه نسبت به اين فيلمها به وجود بيايد...با دوستي صحبت ميكرديم، ميگفت اينكه توليدات سينماي ايران بيشتر محصولات جنگي باشد ظلم به جنگجويان ماست، نظر شما در اين باره چيست؟
راجع به توليدات آثار فرهنگي و هنري بعد از هر جنگي در دنيا، منابع متعدد و محصولات متنوع و متفاوتي است، هنوز بعد از جنگ جهاني اول و دوم آثار سينمايي توليد ميشود، داستان و رمان راجع به همان تاريخها نوشته ميشود، براي اينكه خيلي از اين اتفاقات غبار گرفته و مخفي مانده بوده، زواياي پنهان و دراماتيك و دردناكي داشته كه كمكم ذائقه هنرمند و نويسنده را متعلق به خودش كرده و او را مجبور به نوشتن ميكند.
راجع به ايران هم غير از اين نيست، به هر صورت جنگ تلخ و سياه و فوقالعاده دراماتيك و تراژيك در آن اتفاق افتاده كه گوشه گوشه آن را دچار زخم كرده و پر از قصههاي نابي است كه هنرمندان شايد اجازه گفتن و روايت شدن را ندارند فقط چيزهايي قابل توصيف است كه بتواند مجوز تبديل شدن به يك اثر سينمايي را بگيرد تا الان هم همين بوده.
جنگ سياه، پليد و تلخ و كثيف است و هر جاي دنيا اتفاق بيفتد دو وَر دارد يا هر دو طرف خودخواسته به آن تن دادند يا يك ور مهاجم دارد و يك ور مدافع . در هر صورتي كه باشد در هر دو ور، مردمش آسيب ديده خواهند بود، چون سياست پشت ماجراست و جنگ غالبا مهمترين گزينههاي روي ميز سياست است، ولي به نظر من هر جايي از اين دنيا جنگي اتفاق بيفتد، يك اتفاق پليد و زشت افتاده است، درباره جنگ ايران تا جايي كه هنرمندان اجازه داشتند و صاحبان مناصب به آنها اجازه دادند فيلمهاي خوبي ساختند. ما فيلمهاي ضدجنگ هم داشتيم ولي خب غالبش به سمت و سويي رفته كه ما را اسير واژهها كرده است، واژههايي كه از هر منظري و از هر دهاني بيرون بيايد تعريف خودش را پيدا ميكند.
فيلم «روزي روزگاري آبادان» قصه يك خانواده است كه در جنوب زندگي ميكنند و درگير حواشي جنگ ميشوند، براي نمايشنامه اين فيلم پيشتر جايزه گرفته بوديد كمي درباره چگونگي تبديل به فيلمنامه و اينكه چه شد اين قصه را به عنوان اولين فيلم انتخاب كرديد، توضيح ميدهيد؟
زماني كه «روزي روزگاري آبادان» تبديل به تئاتر شد و در جشنواره و اجراي عمومي روي صحنه رفت، با اقبال بينظيري از جانب مخاطبان روبهرو شد. خاطرم هست يكسري از دوستان-كه با آمدنشان بر منصبهاي رياستي و مديريتي كه فكر ميكنند صفر تا صد گذشته بايد ويران شود و چيز تازهاي را بنا كنند كه من به آن ميگويم مديريت هموژنيزه يعني همه خوب و بدها را پاك ميكنند تا خودشان بيشتر محل ديده شدن قرار بگيرند برعكس استريليزه كه فقط باكتريهاي بد را از بين ميبرد - آمدند و گفتند اصلا جشنواره جايزه نميخواهد، جايزه براي جشنواره زشت است، در صورتي كه رقابت همه جا جذاب است و اين جشنواره تئاتر هم از اين قاعده مستثني نبود . خلاصه اينكه اين دوستان قاعدهاي گذاشتند كه ما به هيچ كسي جايزه نميدهيم، اما در همين شرايط جايزه ويژه به كار من دادند، اين را از اين منظر گفتم كه اين جايزه ويژه به كارم، ميتوانست محل دفاع من باشد ولي آن سال اتفاق خوبي نيفتاد، چراكه بچهها و گروههايي ديگر كه دوست داشتند در هيجان و حال و هواي خوب رقابتي قرار بگيرند، اين موقعيت توسط يك تصميم از آنها گرفته شد بعد هم جالب است اين تصميم كلا برداشته شد، ولي هيچ كس هم جوابگو نبود بابت گذشتهاي كه در سرزمين ما رقم زده، يعني آدمها ميآيند چه خراب كنند و چه يك اتفاق را بنياد كنند نه به نكويي آنها پرداخته ميشود و نه به تخريب و خرابي كه به بار آوردند، از آنها ياد نميشود.
آن سال «روزي روزگاري آبادان» مورد اقبال قرار گرفت من همان سال با خودم فكر كردم، يك بحث انساني و اثري كه دغدغهاش آدميزاد است چرا نبايد بيشتر ديده شود؟ آن هم در سالنهاي تئاتري و با تعداد محدودي آدم و نگاهشان.
به هر صورت از ابتدا تا انتهاي يك اثر 30 اجرا بود، 30 اجرا را ضرب در تعداد آدمهاي آن سالن كنيم عدد مورد توجهي نميشود، اگرچه خيلي از آثار در همه جاهايي كه تئاتر برايشان بلندا و جايگاه رفيعي دارد و جزو مفاخر و تمدنشان به شمار ميرود نگاه مخاطب برايشان اهميت و اجراي نمايش ادامه دارد، به هر حال از همان زمان دوست ميداشتم «روزي روزگاري آبادان» تبديل به فيلمنامه شود، در چندين و چند بار بازنويسي به نقاط تازهاي رسيدم كه بايد مديوم از تئاتر به سينما عوض ميكرديم و با گروهم تمام تلاشم را كردم اين اتفاق بيفتد و در قامت اثر سينمايي بتواند همان كاركردي كه در تئاتر داشته در سينما هم داشته باشد و چيزي كم نداشته باشد. اميدوارم اين اتفاق افتاده باشد.
مرز بين رئال و سورئال ساختار اين فيلم را تشكيل ميدهد، ولي جالب است كه اين روايت نه تنها باعث حس همذاتپنداري مخاطب ميشود، بلكه باعث گرمي و شادي فيلم ميشود، خودتان چه عقيدهاي داريد؟
تمام جذابيت «روزي روزگاري آبادان» براي تبديل شدن به سينما و تئاتر براي من يك حادثه بود كه ميآمد يك مسير طبيعي و يك اتفاق را قطع ميكرد، در جهاني كه مردم ما قصه گفتن را دوست دارند و قصه هر چه عامهپسندتر باشد مورد اقبال بيشتري قرار ميگيرد اين نكته را فارغ از سليقهاي كه جريان رايج بر مردم تحميل كرده ميگويم؛ آن سليقه رو به افولي كه متاسفانه ما را از انتهاي دهه هفتاد به بعد دور كرده، ببينيد دهه هفتاد براي چه فيلمهايي صف ميكشيديم، قلبمان درون دهانمان بود كه اي كاش صندلي به ما برسد و ما هم جزو مخاطبان فيلم باشيم، ببينيد آن زمان چه آدمهايي بر مسند و صندلي كارگرداني مينشستند و چه اعتباري اين آدمها به صندلي كارگرداني ميدادند كمكم آمد جلوتر، انگار «نفتِ» يك اتفاق و فرهنگ تا جايي كش آورد و بعدش تمام شد و از آن به بعد اين صندلي و اين ساختمان و عمارت باشكوه فرهنگي و هنري شروع كرد از ريخت افتادن ... به اين معني كه ديگر هر كسي ميتوانست و ميتواند روي صندلي كارگرداني بنشيند و هر اثري خلق كند و به اسم سينما براي سليقه مردم تصميم بگيرد.
من نه اين اتفاق را تقبيح ميكنم و نه خودم را جاي قضاوت ميگذارم، من بين سره و ناسره و خودي و ناخودي و بيخودي اتفاقي كه افتاده و گزينشهايي كه شكل گرفته و يكسري آدم مجبور به ترك مقامهاشان در مسير فرهنگ و هنر شدند و در مسير سينما گوشهگير و گوشهنشين شدند و ذهنشان و روحشان رو به ويراني رفته و اتفاقهاي عجيب در هستشان افتاده، مثل همين اتفاق كه يكباره در مسير عادي در زندگي «روزي روزگاري آبادان» افتاده، اين نكات را مرور كردم كه به نگاه زندگي امروزي رسيدم، دردناك است.
من نميخواهم بگويم فيلم خوب ساخته نميشود، اصلا فيلم خوب چيست؟ فيلم بد چيست؟ كارشناسي دقيقي ديگر شكل نميگيرد.
سياست با مسائل فرهنگي و هنري عجين شده، موافقيد؟
انگار همه چيز را سياست با خودش جلو ميبرد، در اين سياست انگار تخصص ارزشش كمتر از تعهد است، تعهد چيز بدي نيست، اتفاقا خيلي دلچسب و خوب است، اما وقتي تخصص سرجايش نشسته باشد و تعهد هم حضور داشته باشد، آنجاست كه اتفاق درخشان ميافتد.
آدمهاي متعهدي كه صرفا به يك سياست و به يك نظام و اتفاق ايدئولوگ متعهد هستند، صرفا متعهد بودنشان نميتواند باعث تخصصشان شود يك جاهايي هم بايد مسيري براي يادگيري طي شود تا به درجهاي رسيدن و بر منصبي و كرسي و صندلي نشستن و يك اتفاقي را رقم زدن. وقتي جهشي يك اتفاقي ميافتد و يك آدم از نظر خيليها چون آدم خوبي است يا وابسته و پيوسته است به هر دليلي منصب ميگيرد اينجاست كه تخصص از اعتبار ساقط ميشود.
اينجا خيلي از اتفاقها از رنگ و رو ميافتد به خصوص در فرهنگ و هنر و ادبيات و ... كه ريشههاي اعتباري يك فرهنگ و يك تمدن در هر سرزميني ميتواند باشد.
به هر حال «روزي روزگاري آبادان» به اين دليل برايم دلچسب بود كه در اين مسير واقعي دچار اضمحلال و قطعي و تقطيع ميشد و وارد جهان ديگري ميشديم، از همان روز اول خيليها به من ميگفتند اگر اين اتفاق بيفتد و فيلم به اين نقطه برسد و وارد جهان سورئال شود شايد مخاطب ارتباطش با فيلم قطع شود وحتي مخاطب به استهزا مجبور شود و تو را مسخره كند.
با اين نظرات دوستان ولي شما مسير را ادامه داديد و فيلم را وارد دنياي فانتزي كرديد.
من دوست دارم اين چالش را، به اين دليل كه با خودم ميگفتم چرا بايد اين اتفاق به مسخرگي منجر شود وقتي كه ممكن است در هر زندگي بيفتد ولي ما آن طرفش را نميدانيم، نميدانيم كه چه اتفاقي برايشان ميافتد، براي كساني كه اسير موقعيت نادر ميشوند و موقعيتي كه دچارش ميشوند و بايد زيستش كنند حتي براي لحظه كوتاه، چه اتفاقي آنجا ميافتاد اگر ما اين لحظه را كش دهيم و طولاني كنيم و فوق اسلوموشن كنيم، ببينيم آيا حرفي براي گفتن هست، آيا نوع نگاه ديگري هست؟ آيا ميشود از زاويه ديگري به زندگي نگاه كرد؟ اين نكات براي من جذاب بود كه نه فقط رئال كه بهزعم من ناتورال كه وارد جهان فانتزي و سورئال ميشود، اينكه چقدر ميتوانم پاي اين قرارداد مخاطب را نگه دارم و اين قرارداد درست بسته شود، برايم جذابيت داشت و شايد يك رسالت تعريف شده براي خودم، وگرنه خيلي از دوستانم ميگفتند كه اگر آن جهان ناتورال يا رئاليستي صرف را ادامه ميدادي درخشش بيشتر بود، بله ممكن بود باشد ولي اين جهاني بود كه من انتخاب كردم، نتيجهاش شد «روزي روزگاري آبادان». خدا را شكر ميكنم كه به آن لحظه استهزا و خنده و سوت مخاطب كه مرا ترسانده بودند و اين لحظهها را هشدار ميدادند، نرسيد. الان بازخورد مخاطب را خيلي دوست دارم.
فرضيهاي هم وجود دارد كه شمايل فيلم «روزي روزگاري آبادان» در يك موقعيت نمايشي تئاتر قرار گرفته است.
خب بهزعم خيليها فضاي «روزي روزگاري آبادان» تئاتري تصور ميشود، اين را در نظر بگيريم اينكه در فضاي بسته و در يك لوكيشن بسته ديواردار قصه روايت ميشود، آدم خيلي دست و پايش بسته است.
تمام تلاشم بر اين بود كه در اين فضاي بسته از تكرار و تكرارهايي كه مخاطب را به خستگي ميرساند، دور كنم تا كار را از قداست و وزن مياندازد فرار كنيم. به هر حال ما قصه را در خانه روايت ميكنيم و در خانه ممكن است در بعضي قسمتها ميزانسن و در دكوپاژ شكل و شمايل تئاتري به خودش بگيرد. من و گروه بينظيرم تلاشمان اين بود كه اين اتفاق نيفتد.
جناب آذرنگ نكته مهمي كه درباره فيلم شما وجود دارد، اين است كه آدمهاي داستان شما دلنشين و دوست داشتني هستند در سينما حين تماشاي فيلم با تماشاگران، ميديدم كه به موقعيتها ميخندند و ارتباط خوبي برقرار ميكنند... موقعيت تلخ قصه را شريف روايت ميكنيد و كرامت انساني آدمها حفظ ميشود.
راجع به كرامت و شرافت انساني به خصوص در سرزميني كه ما زندگي ميكنيم شعار زياد است، به شدت معتقدم جايي كه شعار زياد باشد زندگي عاري از آن اتفاقاتي است كه ما شعار ميدهيم يا خيلي كمرنگ است. ما وقتي در سرزميني در هر جاي دنيا، با فرياد از عدالت، انسانيت، مساوات برابري كرامت ياد ميكنيم، وقتي يك مقدار زياد فرياد ميزنيم يك جايي نقص دارد و نبودش اذيتمان ميكند وگرنه اگر كرامت انساني متعادل بدون فرياد باشد كه اصل زندگي جريان دارد و به لذت ميرسد و نياز نيست فريادش بزنيم.
من اتفاقا آدمهاي ساده و صميمي از قشر متوسط رو به پايين از جامعه انتخاب كردم، كساني كه در ادبيات روايي گاهي بيادبيهاي كوتاهي هم به هم ميكنند، گاهي ادبياتشان به گونهاي است كه اگر در شرايط عادي قيافه و پوشش و گويش آنها را ببينيم و بشنويم، بگوييم كه اينها از ما نيستند، از ما دور هستند دوري كنيم به خاطر ضعفهايي كه در همه آدمهاست، اما در اين آدمها به خاطر عدم تمكن مالي و فرهنگي بيشتر ديده ميشود و ما مهجورترشان ميكنيم و اتفاقا من اينجور خانوادهها را انتخاب كردم، عمد داشتم، نميخواستم بگويم كه اين آدمها شريف و بافرهنگ هستند و بعد مشكلاتشان را سوزناك نشان دهم؟ خير فقط ميخواستم بگويم اينها «آدم» هستند، آدم بدون مشخصههايي كه باعث اعتبار دادن به آدمها ميشود، از جمله سواد، پوشش، نوع ماشين، نوع خانه، ثروت و غيرذلك. ميخواستم بگويم ما وقتي آدم را در شرايط تلخ ميبينيم قلبمان برايشان ميتپد، اين خود ماست كه با هر شرايط مالي و با هر شرايط تمكني كه داريم، آدم، آدم بودنش مورد احترام قرار بگيرد نه ميزان تمكنش...
فيلم «روزي روزگاري آبادان» بيشتر از آنكه درباره موضوع جنگ و مشكلات آن باشد، درباره انسان است... انساني كه دوست ندارد با جنگ مواجه شود.
اصلا قرار نبود قصه راجع به جنگ باشد، در قصه ما قرار بود يك زندگي اتفاق بيفتد، زندگي كه زخمهاي خودش را دارد، لطافتهاي خودش را هم دارد، در يك خانه كاملا صميمي و دوستداشتني كه پسر خانواده عاشق است، دختر خانواده دل بسته، پدر خانواده دچار است، سالهاي زيادي است كه ميگويند اعتياد جرم نيست، بيماري است، پدر يك جايي دليل بيماري و دچارياش در قسمت سورئال و فانتزي از او ميشنويم، نميخواهم بگويم حتما بايد باور كرد يا بايد باور نكرد.
دفاعيهاي است كه در خود فيلم به اندازه فهم آدمهاي فيلم و ذهنيت و نوع نگاهشان روايت ميشود من از دهان خودم در دهان آنها حرفي نگذاشتم، اجازه دادم آدمهاي قصه خودشان حرف بزنند و براي همين است كه زندگي تقلبي ديده نميشود و زندگي دلچسب و دوست داشتني است.
همه اين آدمها كنار هم قرار گرفتند و قصه «روزي روزگاري آبادان» را روايت و زندگي ميكنند، بنابراين فكر ميكنم اين آدمها هستند كه باعث ميشوند زندگيشان دوست داشتني ديده شود. بدون هيچ شرايط حاشيهاي ما آدمها را ميتوانيم دوست داشته باشيم، بدون در نظر گرفتن نوع پوشششان، نوع ماشينشان، لوكيشن، ميزان پول توي جيبشان تنها خود خود آدمها...
در طول فيلم به اين فكر ميكردم كه اگر نقش اصلي مصيب (محسن تنابنده) را شما بر عهده داشتيد خوب از عهده آن بر ميآمديد. چرا خودتان در فيلم بازي نكرديد؟
در تئاتر «روزي روزگاري آبادان» نقش مصيب را بازي كرده بودم و به شدت به اين نقش علاقهمندم و بسيار دوستش دارم و داشتم و خواهم داشت، فكر ميكنم براي غالب بازيگران مردي كه در سن مصيب در آن بازه سني قرار ميگيرند چنين تجربهاي با اين همه فراز و فرود عاطفي و حسي و عملكردي دلچسب است، ولي محسن تنابنده گزينه دلچسب و يگانه من بود، به ضرس قاطع ميگويم كه تنابنده يكي از باهوشترين بازيگران ماست. محسن براي فهم موقعيت از خودش ميگذرد و اجازه نميدهد اعتباري كه همراهش است سد و سقف در برابرش شود و جلوي جلو رفتنش و ديگري بودنش را بگيرد. من و محسن با آغوش باز قراردادي با هم بستيم، باور داشت كه من اين آدمها را خوب ميشناسم، به همين دليل ما خودمان را به هم سپرده بوديم تا در روايت، كشف اين آدمها به هم كمك كنيم. همينطور سيمين معتمدآرياي يگانه عزيز كه افتخار داد و رفيق من از قديم بود و هست، رفاقتهايش و دوستيهايش را من ميدانم. اميدوارم همچنان درخششاش را ببينم و باشد و تشكر ميكنم از تمام گروهم.
به نظرم آمد فيلم از كمبود تبليغات و عدم معرفي به مخاطب رنج ميبرد... و كمكاري دستگاه در قبال فيلمي انساني حق فيلم شما نيست... خواسته اينكه با اتفاقات اين روزها بسيار همخواني دارد .نظر شما چيست؟
صحبت از كمبودها، غربتها، تنهاييها، مهجوري، هرمانها و نقصهايي كه در زمان توليد يا پيشتوليد فيلم بوده الان كاركردي نخواهد داشت جز اينكه به نظر برسد چيزهايي را توجيه ميكند. «روزي روزگاري آبادان» در نهايت محجوبيت و نجابت، خودش اتفاق افتاد.
سعيد خاني عزيز اين فيلم را بعد از سه سال كه مشكلاتي داشته و غبار گرفته بود دستش را گرفت تا بلند شود و بگويد براي پخش كردن اين فيلم پشتش هستم .اما سعيد خاني عزيز فيلم را دوست داشت همانقدركه صادق و نجيب همگام با فيلم، پاي فيلم ايستادند، تبليغات نياز به هزينه دارد، اما اين فيلم چيزي پشتش نبود كه بتواند هزينه كند.
من هم آدم توانمندي نيستم، اما خدا را شكر ميكنم بدون هيچ تبليغي جايش را در دل مردم باز ميكند بهطوري كه من از آقاي خاني شنيدم سينماداران تايم و وقت بيشتري را به اين فيلم اختصاص ميدهند به خاطر اينكه اقبال مخاطب با اين فيلم خوب بوده و دوستش داشتند. «روزي روزگاري آبادان» همانطور كه با نجابت ساخته شد، همانطور در اكران جلو ميرود و مخاطب خودش را پيدا ميكند. تلاش بينظير آقاي خاني و اوجي و همه گروه پشت اين فيلم است تا جايي كه لايقش است، ديده شود و اميدوارم اين اتفاق بيفتد.
در جهان امروز راجع به فيلمي كه عنوان خاص دارد، تعريف ميشود در صورتي كه اصلا به نظر من خاص نيست يك نوع روايتي است كه از سالها پيش ميتوانست در سينماي ايران باشد و روايت شود، اما درد اينجاست فيلمي كه دارد خودش را در دل مخاطب عام جا ميكند، انتظار داشتم در دل كساني كه به هر صورت ميتوانستند كمك به اين فيلم كنند، جا باز كند و رويشان تاثير بگذارد، اما گويا آن آدمها پايشان را در سينماهايي كه اينجور فيلمها نمايش داده ميشود، نميگذارند و سليقهشان فيلمهاي ديگري است، كاملا سليقهشان محترم است ولي فرهنگ ما زخم است و دارد به عفونت ميرسد. من وحشتزده اين هستم كه اين عفونت كه از سهلانگاري، كمكاري، بيعنايتي و بيتخصصي خيلي از مديران گذشته براي فرهنگ و هنر اتفاق افتاده در سليقه مخاطب هم كمكم تاثير بگذارد و تبديل به بيماري لاعلاج شود، اما آرزوي سلامت در هر زماني براي فرهنگ و هنر اين مملكت دارم.
خيلي از بازيگران هستند كه در كارنامه هنريشان تك فيلم در مقام كارگرداني دارند. آيا شما كارگرداني را در زمينه سينما ادامه ميدهيد؟ وقتي فيلم را ديدم اصلا احساس نكردم اولين فيلم شما در سينما باشد.
نميدانم،من آيا قدم همقد سينماست؟ اصلا امكان ندارد! ولي نميدانم ميتوانم به اين فكر كنم كه بعد از «روزي روزگاري آبادان» كمي قدم خودم را بلندتر كنم، تواناتر بشوم، به فهم بيشتري برسم و روايت تازهتر و درستتري داشته باشم؟ اگر به اين نقطه برسم شايد بتوانم به آثار بعدي هم فكر كنم وگرنه من بسيار به كوتاه قامتيهايم مشرفم و ميدانم چقدر ناتوانم. دارم تلاش ميكنم تواناتر بشوم، اميدوارم به آنجايي كه لايق نگاه مخاطب است، برسم.