يكي از داستانهاي عاشقانه هيتلر
مرتضي ميرحسيني
عاشق شده بود. بيشتر از 10 ماه منتظر ماند و بعد، وقتي نيمساعت با او صحبت كرد در نامهاي به پدرش نوشت «آن روز بهترين و زيباترين روز زندگيام بود. انگار داشتم از خوشحالي بال درميآوردم. فكر ميكنم خوشبختترين دختر جهانم. به نظر من هيتلر بزرگترين مرد در تمام طول تاريخ است.» آلماني نبود. كشورش انگليس را براي ديدن هيتلر، به اميد بودن با او ترك كرد. در مونيخ به جستوجوي هيتلر رفت. آن زمان، يعني تابستان 1934 دسترسي به رهبر نازيها چندان دشوار نبود. شنيد كه او هر روز براي ناهار به رستوران اُستريا باوريا ميرود و گاهي با مردم عادي همصحبت ميشود. پس هر روز به آن رستوران رفت. تا مدتي نه كسي او را ميديد و نه توجهي به خواستههايش ميكرد. اما صبر كرد. ده ماه صبر كرد. سرانجام آن فرصتي كه منتظرش بود رسيد. به دعوت هيتلر كنارش نشست و از آنچه در دلش ميگذشت صحبت كرد. نامش يونيتي ميتفورد بود. نوشتهاند نه زيبا بود و نه خوشاندام. حرف كه ميزد، دندانهاي كجومعوجش معلوم ميشدند. اما صداي جذابي داشت، واژهها را درست تلفظ ميكرد و ميدانست وقت صحبت از چه چيزهايي بگويد و درباره چه چيزهايي ساكت بماند. هيتلر را جذب خودش كرد. در همان نخستين ملاقات كه كوتاه بود و حدود نيمساعت طول كشيد دل پيشوا را برد. حداقلش اينكه قصهها چنين نوشتهاند. از آن روز به بعد، بارها كنار هيتلر نشست و با او درباره تقريبا همهچيز، بهويژه علايق مشتركشان صحبت كرد. اينكه همه نژادها برابر نيستند و برخي بر ديگران برتري دارند، كه يهوديان نقشه بزرگي براي تسلط بر دنيا كشيدهاند و بخشي از اين نقشه را هم اجرا كردهاند كه جهان روي آرامش نميبيند مگر آنكه همه يهوديان و نژادهاي پست ريشهكن شوند. حتي مقالههايي براي روزنامههاي حزب، از جمله يكي براي نشريه «مهاجم» نوشت: «انگليسيها متوجه خطر بزرگي كه از جانب يهوديان آنها را تهديد ميكند نيستند. بدترين اقدامات يهوديان پشت پرده انجام ميشود. سرانجام آن روز فرخنده فراخواهد رسيد كه انگلستان را از غيرانگليسيها خالي كنيم و يهوديها را بيرون برانيم. هايل هيتلر!... لطفا نام كامل مرا چاپ كنيد، ميخواهم همه بدانند كه من يك يهودي ستيز هستم.» در مدتي كوتاه، از دختري گمنام كه در توهم عشق رهبر آلمان عمرش را هدر ميدهد به يكي از نزديكان هيتلر و چهرهاي مشهور تبديل شد. نشان صليب شكسته طلايي گرفت و در المپيك 1936 برلين، در جايگاه ويژه - متعلق به خواص حزب نازي- نشست. هم محبوب شد و هم چند دشمن پيدا كرد. يكي از اين دشمنان، اوا براوان، معشوقه هيتلر بود. براون در دفتر خصوصي خاطراتش، از اين دختر انگليسي نوشت: «اسم مياني دخترك والكيري است. اندامش، بهخصوص لنگهاي زمختش به جنگجويان شباهت دارد. من، معشوقه بزرگترين مرد آلمان و سراسر جهان، اينجا به انتظار نشستهام و خورشيد از ميان پنجره به من ريشخند ميزند.» اما هيتلر يا آزردگي براون را نديد يا ديد و اهميتي به آن نداد. آپارتماني در مونيخ به يونيتي هديه داد و در چند مراسم رسمي، او را با خود همراه كرد. انگليسيها به خيانت متهمش كردند. اما او اين اتهام را جدي نگرفت. قصد بازگشت به كشورش را نداشت. حتي نوشتهاند «يونيتي اميدوار بود كه به زودي بتواند جايگاه اوا براون را تصاحب كند و دوستدختر رسمي هيتلر شود.» البته قصد خيانت به كشورش را نداشت و در بودن با هيتلر عيب و ايرادي نميديد. اما بعد، در نخستين روزهاي دسامبر 1939 و پس از اعلام جنگ انگليس به آلمان، همهچيز زيرورو شد. از يك طرف به كشوري كه در آن متولد شده و خانوادهاش آنجا زندگي ميكردند تعلق خاطر داشت و از طرف ديگر نميتوانست از هيتلر دل بكند. البته هيتلر مثل قبل با او گرم نميگرفت و شماري از نازيها نيز از احتمال جاسوسياش ميگفتند. به نظر دختر مقاومي ميآمد، اما فشارها را تاب نياورد. تپانچه كوچكي را كه قبلا از هيتلر هديه گرفته بود برداشت و در مركز مونيخ، جلوي چشم مردم به خودش شليك كرد. قصد خودكشي داشت و گلوله هم جمجمهاش را سوراخ كرد. اما زنده ماند. به هزينه هيتلر، مدتي در آلمان و بعد در سويیس بستري بود. سپس خواهرش سررسيد و او را به انگليس برد. ادامه ماجرا روشن نيست. نوشتهاند گلوله در مغزش ماند و عمرش را كوتاه كرد. گويا تا زمان مرگ، زمينگير بود. سال 1948 از دنيا رفت. شايعهاي دربارهاش باقي ماند كه او در بازگشت به انگليس، از هيتلر باردار بوده و در يكي از درمانگاههاي خصوصي آكسفورد فرزندي به دنيا آورده است. درستي يا نادرستي اين شايعه-كه گويا نخستينبار از زبان مدير آن درمانگاه نقل شده بود- هرگز معلوم نشد.