مرتضي منصف
هنگامي كه مكس هيوارد و مانيا هراري در سال 1958 كتاب «دكتر ژيواگو» را به انگليسي ترجمه كردند، نسخه زبان روسي آن هنوز منتشر نشده بود. اين رمان كه داستان عشق و زندگي پزشكي از شهر مسكو را در ميانه زبانههاي آتش سه جنگ و دو انقلاب دنبال ميكند، توسط دفتر سياسي حزب كمونيست «ضدانقلاب» تلقي شد و ناشران شوروي از انتشار آن خودداري كردند. باريس پاسترناك در پاسخ به اين امر، نسخههاي دستنويس اثرش را به دوستان خارجي خود سپرد و آنها نيز از انتشار و خواندهشدن رمان در خارج از روسيه اطمينان حاصل كردند. اين اثر ادبي كلاسيك روس درواقع اولينبار در ميلانِ ايتاليا به چاپ رسيد و ترجمههاي انگليسي و فرانسوي آن نيز به سرعت منتشر شدند. هيوارد و هراري در بخش يادداشت مترجمان كتاب ابراز كردند كه مشتاقند اين اثر به زبان روسي منتشر و به دست مترجمي ترجمه شود كه از نظر استعداد همتاي نويسنده اثر باشد. اين سخن براي برخي خوانندگان ممكن است بهمنزله احساس حقارت مترجمان از اثر خود باشد، اما به هيوارد و هراري تنها سه ماه فرصت داده شد تا متن طولاني پاسترناك را ترجمه كنند. يادداشت مترجمان نيز بيانگر اين است كه آنها معتقدند كه به هيچ عنوان نتوانستهاند حق مطلب را در حق نسخه اصلي ادا كنند؛ امري كه در ترجمههاي فارسي پيشين اين رمان به فارسي نيز اتفاق افتاده بود و اكنون نخستين ترجمه آن از زبان روسي توسط پروانه فخامزاده از سوي نشر نو منتشر شده است.
«دكتر ژيواگو» به زعمِ ادموند ويلسون منتقد، يكي از رويدادهاي بزرگ در تاريخ ادبيات و اخلاقيات انسان است. رماني كه به نقلِ از وي. اس. پريچت در نشريه نيواستيتسمن، اولين اثر هوشمندانهاي است كه پس از انقلاب از روسيه به جهان بيرون انتشار يافت. مارينا تسوتايوا شاعر روسي گفته بود كه باريس پاسترناك شبيه يك عرب و اسبش است. در دهه 1930، در يكي از كارتونهاي ساخت شوروي، پاسترناك را به شكل يك ابوالهول با فكي بلند به تصوير كشيده بودند كه پنجههايش روي يك تريبون جمع شده بود. به عنوان يك سخنران عمومي، سخنان او ثقيل و غيرقابل درك بودند و ترجمه آثار او نيز بسيار سخت است.
البته در آن دوران سخت، دشواري درك نوشتههايش مايه آسايش او شد. هنگامي كه يك نيمهشب استالين تماس تلفني دوستانهاي با او داشت و نظرش را درمورد شعرِ اوسيب ماندلشتام پرسيد، او چه پاسخي ميتوانست بدهد؟ پاسترناك موضوع بحث را تغيير داد و به توضيح مشكلات اساسي حقوق بشر در مورد مساله مرگ و زندگي از ديدگاه خود پرداخت. تمرد و به چالشكشيدن قدرت فردي مستبد و قاتل در مقابل خود او خطرات بسياري دارد. خوشبختانه استالين فرد صبوري نبود و بدون اينكه متوجه شود تماس را قطع كرد. اينبار، مجازات شعر ضداستالينيستي ماندلشتام نوعي تبعيد ملايم بود اما در پاكسازي بزرگ سال 1937، او يكي از 44000 نفري بود كه كشته شدند. استالين دستور داد تا روي سنگ قبر پاسترناك در كنار نام او بنويسند: «از اين خيالپرداز دوري كنيد.»
يكي ديگر از دلايل دشواري درك آثار پاسترناك، طرز فكر اوست كه به شكلي غيرقابل پيشبيني پيچيده، تداعيگرايانه، حسآميزانه و چندمعنايي است. او داراي دايره لغاتي بسيار گسترده و عقلي با يك قالب متافيزيكي برجسته است. پاسترناك در نامهاي جمعآورينشده خطاب به تي.اس اليوت، زيباييشناسي مشترك آنها به متون انگليسي كه به شكلي جاهطلبانه معيوب هستند را بررسي ميكند. او مينويسد كه هنر اليوت نيز همانند هنر او، «تكهای از چگالي هستي خود و از جنس ماده هيلومورفيك وجود است.» درك آثار بعدي پاسترناك بسيار آسانتر شد. «دكتر ژيواگو» بهطرزي بارز صريح و عيان بود و اشعار همراه آن نيز از اين شفافيت برخوردار هستند.
پاسترناك شرح ميدهد كه يوري ژيواگو، از دوران كودكياش روياي نوشتن كتابي درمورد عقايدش در زندگي را در سر ميپروراند كه در آن چشمگيرترين وقايعي كه تاكنون ديده بود را پنهان ميكرد. «دكتر ژيواگو» آن كتابِ سرشار از هيجان و اسرار بود و همانطور كه پاسترناك انتظار داشت عواقب بسياري را برايش دربرداشت.
پاسترناك نخستين نويسنده در رژيم شوروي بود كه جرأت كرد حقيقت را در مورد تاريخ اخير روسيه بيان كند. در فاصله چهل سال، روسهاي همنسل او، دو جنگ جهاني؛ سه انقلاب؛ جنگ داخلي و قحطي را متحمل شدند. علاوه بر آن، آنها شاهد بلاياي جمعيسازي و قحطي؛ پاكسازي روشنفكران، نظاميان، نخبگان سياسي شوروي و زندانهاي مخوف گولاك بودند كه آرامش آنها را درهم ميشكست. گرسنگي، آدمخواري، قتل، انتقامجويي، كشتار مشروع- معدودي از مواردي بودند كه در اين اثر شگفتانگيز به تصوير كشيده شده بودند. اين مشكلات با روي كارآمدن خروشچف پايان مييابد، كه بهطور آزمايشي «آزادي رواني جديد» را كه در كتابي كه ژيواگو پيش از مرگش نوشته بود، جشن ميگيرد.
هنگامي كه نسخه روسي «دكتر ژيواگو» از فهرست انتشارات شوروي خارج شد، آمالِ پاسترناك بر باد رفتند. در سال 1958، انتشار آن در غرب مصادف شد با كسب جايزه نوبل ادبيات توسط پاسترناك كه براي اشعار و آثارش در سنت ادبيات اساطيري روس به او اعطا شد و بهوضوح «دكتر ژيواگو» را با «جنگ و صلحِ» تالستوي پيوند داد. آندرس اوسترلينگ، دبير دايمي آكادمي سوئد كه مسوولیت اهداي جايزه نوبل ادبيات را برعهده داشت، در ژانويه 1958 نوشت: «اين متن سرشار از حس وطنپرستي اما فاقد هرگونه پروپاگانداي توخالي است. اين اثر با استناد فراوان، رنگ و بوي بسيار بومي و صراحت روانشناختي خود گواه قانعكنندهاي است بر اين حقيقت كه خلاقيت ادبي به هيچوجه در روسيه از بين نرفته است. باور اينكه مقامات شوروي با جديت به دنبال ممنوعيت انتشار آثار او در سرزمين زادگاهش هستند، بسيار دشوار است.» دولت شوروي در واكنش به اين مساله پاسترناك را به عنوان خائن محكوم كرد. او را از اتحاديه نويسندگان اخراج كردند، مانع امرار معاش او شدند و در مطبوعات او را مورد تقبيح قرار دادند. او از تبعيد به غرب امتناع كرد و جايزه نوبل را رد كرد، اما اتحاديه نويسندگان جماهير شوروي عليرغم تصميم پاسترناك براي رد اين جايزه، به تقبيح او در مطبوعات شوروي ادامه داد. علاوه بر اين، او دستكم به تبعيد رسمي به غرب تهديد شد. در پاسخ، پاسترناك مستقيما به نيكيتا خروشچف نوشت: «ترك سرزمين مادري براي من با مرگ برابري ميكند. تولد، زندگي و كار من به روسيه گره خورده است.» خروشچف پس از بركناري از منصب خود، رمان را خواند و از ممنوع اعلامكردن اين كتاب در وهله اول بسيار پشيمان شد. درنتيجه اين امر و ميانجيگري جواهر لعل نهرو، نخستوزير هند، پاسترناك از زادگاه خود اخراج نشد. دو سال پس از اعطاي جايزه نوبل، پاسترناك، در تبعيد در وطن درگذشت.
داستان «دكتر ژيواگو» در سالهاي آغازين قرن بيستم آغاز ميشود و وقايعي همچون انقلاب، جنگ داخلي و وحشت دهه سي را دربرميگيرد و در اواسط دهه 1940 به پايان ميرسد. «دكتر ژيواگو» ما را متقاعد ميسازد كه اشتياق به آزادي در سطحي بسيار عميقتر از سياست و با قدرت و خلوصي كه قادر است همه ترديدها را از بين ببرد، نابودناپذير است. پاسترناك آرام و قاطعانه از تقدس زندگي انسان سخن ميگويد و به پرسشهايي ابدي ميپردازد كه اين رمانِ روسي قرن نوزدهم را به اثري شگفتانگيز مبدل كرد و حتي امروزه نيز فرمولهاي روايي نويسندگان معاصر روس در برابر قلم او پيشپاافتاده بهنظر ميرسد.
رمانهاي اروپايي بهطور سنتي به برخي هنجارهاي ضمني «انسان» وابستهاند. بااينحال، در زمان ما، اين هنجار چنان در معرض خطر قرار گرفته است كه داستان به ناچار همانند پيشگويي و سوگنامه بهنظر ميرسد و صدايي آخرزماني در برابر آخرزمانِ دروغين تماميت سياسي شده است. برخي از جديترين نويسندگان غربي، بيدرنگ از بازنمايي تجربيات آشنا روي گرداندهاند و در عوض تلاش كردهاند تا آثارشان بهطور بيسابقهاي مملو از حدس و گمان و مباحث فلسفي شود. آنها با فداكردن بخشي از غناي سنتي رمان اروپايي، به جستوجوي ساختارهاي كوتاه جديدي پرداختهاند كه به آنها اجازه ميدهد شكاف مدرن بين رويدادهاي تاريخي و وجوديت شخصي را به نمايش بگذارند. درنتيجه، كار آنها گهگاه به تمثيلي در مورد ماهيت و امكان آزادي تبديل شده است.
اما در جايي كه برخي از رماننويسان غربي ساختارهاي روايي خود را بههم ريختند تا به «جوهرِ» وحشتِ مدرن دست يابند، پاسترناك استراتژي كاملا متفاوتي را در پيش گرفت. او با آگاهي ظاهري از معناي نمادين انتخاب خود، به سبك رمانهاي قديمي و فارغانه تالستوي بازگشت. برخلاف اكثر نويسندگان شوروي، هدف او تقليد دامنه بيروني آثار تالستوي نيست، بلكه احياي روحيه آزادي آن و سپس بازگرداندن اين روح بر زندگي معاصر روسيه است. با توجه به فضاي زندگي و كار پاسترناك، چنين بازگشتي به سبك آثار تالستوي، عميقا آزادي عمل زيادي به او ميبخشيد.
پاسترناك از پذيرفتن هرگونه ادعايي در رابطه با تقدم نظامهاي ايدئولوژيك خودداري ميكند. او با پرهيز از هرگونه كاوش براي يافتن «جوهرِ» وحشت مدرن، ترجيح ميدهد تا اثرات آن بر زندگي مردم عادي را مورد بررسي قرار دهد. او بهطور مكرر به مفهومي كه ميتوان آن را ماهيت بنيادي تجربه ناميد، بازميگردد. اين مفهوم همان ريتمهاي مستقل انساني است كه بهنظر او به تنهايي قادر به تجسمبخشيدن به مبناي واقعي آزادي هستند. ساختار روايي تالستويي، شخصيتي جديد و پويا اتخاذ ميكند و اين ساختار باور او را تجسم ميبخشد كه همه مفاهيم اساسي در زندگي، فراتر از درك ايدئولوژي يا دولت، مصون ماندهاند.
درباره تفكرات پاسترناك اطلاعات دقيقي در دست نيست، اما ميتوان گفت كه تفاوتهاي بين دو شخصيت رمانش بسيار بيشتر از شباهتهايشان است. رودين، مردي از دهه 1840، شخصيتي سرشار از شور و شوق بروز نيفتاده است كه نميتواند او را در چارچوب خاصي گنجاند. او نمونه كلاسيك از فردي است كه قادر نيست ايدههاي انقلابي مبهم خود كه او را تهييج ميكند را در عمل تحقق بخشد. در مقابل، ژيواگو مردي است كه بهندرت درگير هيجانات دستهجمعي ميشود. او نه به دليل ضعف ذاتي، بلكه به دليل دشواري شرايط زندگي در رسيدن به اهداف خود شكست ميخورد. بااين حال برخلاف رودين، او از موهبت زندگي برخوردار است و با وجود فروپاشي مكرر شركتهايش، همچنان حس هدفمندي و تعالي را در زندگي نزديكان خود به ارمغان ميآورد. در يادداشتهاي او جملهاي كليدي وجود دارد كه احتمالا رودين را جوهره سفسطهگرايي ميداند، اما در روسيه قرن بيستم تاثيري كاملا متفاوت به خود ميگيرد.