بشر از زمان پيدايش، موجودي مدني بالطبع بهشمار ميآيد و براي مدت طولاني در تلاش و تكاپوي حل سوالات بنيادين خود بوده است. اولين آجر براي بنا كردن ساختارهاي اجتماعي در هر جامعه، ايدئولوژي غالب آن جامعه است و اگر آن ايدئولوژي غلط باشد، «تا ثريا ميرود ديوار كج!» پس بيراه نيست اگر بگوييم رفتارهاي غيرمتعادل انسان معاصر نتيجه كجانديشي انديشمندان و متفكران دورههاي مختلف تاريخي در مورد حقيقت انسان و جهان و تزريق اين باورها به جامعه است.
منشا فساد در جهان
قدرت، ثروت، طبيعت و شهوت، هيچيك ذاتا فاسد و پليد نيستند بلكه برخورد شيطاني ما با آنهاست كه منشا فساد در انسان و جهان ميشود. هر فسادي در جهان، نه كار خداوند بلكه دستاورد انسانهاي بيتقواست. انسانشناسي اسلام ريشه در آسمان و شريعت الهي دارد و در تقابل با خداوند، معنا نميشود. عوامل بنيادي تكامل تاريخي، تقابل گرايشات اجتماعي، پيدايش بينشها و تفكرات، شرايط اجتماعي، سياسي، فرهنگي و رويدادها موجب پيدايش تحولات و دگرگوني بزرگي در جامعه غربي شد، ولي با وجود تمام تغييرات و تحولاتي داشته است، ميتوان ناكامي دوران مدرن و جديد در غرب را در نارسايي مفاهيم فلسفي كليسا و سوالات بنيادين بشر بود به وضوح مشاهده و بررسي كرد، مسائلي همچون: حقيقت عالم، خدا، انسان و مبدا و مقصد انسان، اينها از ابتداي تاريخ بشر تا الان مساله بوده و مورد بحث فيلسوفان و دانشمندان بيشماري واقع شده است.
دنياي بدون كليسا
تاريخ گواه اين مطلب است كه؛ دست كليسا از اروپا قطع و دنياي اروپا از لحاظ عقلاني يك دنياي بدون كليسا شد و حتي با وجود پيشرفتهاي تكنيكي شگرف و قدرتمند خود، نتوانست پاسخ اين سوالات را روشن كند و تا به امروز اين مسائل گريبان آنها شده است. يكي از راهكارهاي تشخيص دين ناب و كامل، تحليل و بررسي آموزههاي آن و مقايسه و تطبيق آن با اديان ديگر است تا در پرتو مقايسه و تطبيق ميزان، كمال و ناب بودن دين روشن شود.اگر در غرب شرط توجه به خدايان ميتولوژي باستان و خداي مسيحيت قرون وسطي رو برگرداندن از حقيقت انسان بوده است، در فرهنگ اسلام انسانها بندگان خدا، محترم و ذويالحقوقاند و اثبات كرامت انسان و حقوق مادي و معنوي او با اثبات خدا و نبوت آغاز ميشود.
انسان در اسلام
انسان در اسلام، قدرت تغيير سرنوشت خود و تغيير جامعه و طبيعت را دارد و خداوند اين قدرت را به او داده است، او را آزاد و مختار و بنابراين، «مسوول» آفريده و در عين حال با «عقل» (پيامبر درون) و انبياي الهي، از ابراهيم و نوح تا موسي و عيسي و محمد (ص)، به او آموخته است كه راه حفظ كرامت انسان، نزديك شدن به خداوند و اجتناب از گناه و ظلم و كفر است. اسلام كه شامل عقايد، اخلاق و عبادات و قوانين فردي و اجتماعي (در حوزههاي سياست، حقوق و اقتصاد) است، سراسر براي حفظ و احياي كرامت و حقوق انسان آمده است.
فرجام مشكلات اروپا
از قرن 16 و 17 به بعد امثال فرانسيس بيكن
(1626-1561) و دكارت (1650-1596) اقدامي شبيه به اقدام گاليله كه در علوم تجربي آغاز شده بود در حوزه فلسفه و روششناسي انجام دادند و راه جديدي در استفاده از علوم تجربي و پيشرفت آن گشودند و براي عقل و خرد بشر حساب جداگانه باز كردند، اين روند با فعاليتهاي علمي دانشمندان ديگر نظير نيوتون در زمينه علوم تجربي ادامه يافت و به تدريج پوچي گزارههاي كليسايي بر مردم هويدا شد. مردم فهميدند اولين گزاره ظاهرا علمي كليسا مبني بر مركزيت زمين در عالم غلط است. گزارههاي ديگر نيز يكي پس از ديگري نقض ميشد. اين جريان نه تنها سبب شكستن تقدس كليسا در اذهان مردم شد، بلكه به زير سوال رفتن ساير مباني و تعليمات كليسا نيز انجاميد و به تدريج متفكران دچار نوعي بياعتقادي به كليسا شدند.
مدرنيته و عقل ناب بشري
در عالم مدرن موجي ايجاد شده است كه حدود 200 سال تمام افكار را محصور كرد و يك ضد موج مدرنيته هم رواج يافت به نام پستمدرن كه تمام مباني مدرنها را زير سوال برد. مثلا يكي از اوصاف موج مدرنيته (دكارت و كانت) اين بود كه انسان اروپايي به عقل ناب رسيده و از طريق همين عقل ناب به يك فرهنگ و سبك زندگي دست يافته و چون اين فرهنگ همراه با پيشرفت تكنولوژيكي بوده بنابراين همه عالم بايد به راه غربيها بيايند (جهاني شدن) در اين رويكرد، همه فرهنگها بايد در يك فرهنگ هضم شوند.
موضع پستمدرنها در مورد عقل ناب
در مقابل پستمدرنها ميگفتند ما عقل ناب نداريم و فرهنگ مدرن لزوما بهترين فرهنگ نيست، زيرا بدترين جنگهاي بينالمللي محصول همين تمدن مدرن بوده است پس عقل مدرن عقل ناب نيست و فرهنگ مدرن بهترين فرهنگ نيست و لذا خردهفرهنگها براي خود اصالت دارند و لازم نيست كه همه افراد يك فرهنگ را بپذيرند و بلكه بايد كثرت فرهنگي را پذيرفت، در نتيجه كسي كه بخواهد پستمدرن را بشناسد بايد مدرنيسم را بشناسد و برعكس. در همين دوران بود كه موجي توسط جمعي از روحانيون مسيحي عليه تفسير رسمي كليساي كاتوليك نهضت پروتستانتيسم را به راه انداختند، پروتست (Protest) به معني اعتراض است و نهضت پروتستان به رهبري مارتين لوتر نهضت اعتراض به كليساي كاتوليك بود، اين آغاز دوران جديد يا مدرنيته بود. يكي از پديدههاي ذاتي عصر مدرن علم است. علوم تجربي بعد از دوران رنسانس پيشرفت حيرتآوري داشت و مورد اقبال جامعه غربي و به تبع آن جامعه جهاني قرار گرفت و از همين روي بر صدر نشست و تقدير دنياي مدرن قرار گرفت و همين امر لوازم اخلاقي، اجتماعي و فلسفي به بار آورد.
ادوار سهگانه شكگرايي
يكي از اتفاقات مهمي كه بعد از نقض مفاهيم اساسي كليسا و انكار صريح بديهيات در غرب افتاد نهضت شكگرايي بود، يعني شك در مفاهيم اساسي فلسفي و حتي حقيقت عالم البته شكگرايي پيشينهاي در يونان نيز داشت:
1- دوره اول شكگرايي:
تاريخ شكگرايي را ميتوان از قـرن پنجم پيش از ميلاد مسيح، با ظهور گروهي به نام «سوفسطاييان» شروع كرد كه منكر حقيقت بودند، نخستين كسي كه شكاكيت را غايت و نيز همهچيز انديشه خود قرار داد و آن را به اصطلاح تبديل به فلسفه كرد -فلسفه باور نكردن هيچ چيز- پورهون(Pyrrho of Elis)
-حدود 365 تا 370 پيش از ميلاد- بود. از اينرو، وي را بنيانگذار شكاكيت ميدانند.
سوفسطاييان
سوفسطايي در معناي مجازي، به كسي گفته ميشد كه با چرب زباني و مغالطه از آنچه ميدانست نادرست است، بهقصد فريفتن ديگران دليل ميآورد و نتيجه ميگرفت. در يونان، وكلايي بودند كه كارشان وكالت و دفاع از متهمان بود. خطباي قوي كه، انسان را مقياس همه چيز ميدانستند، مقياس هستي را چيزهايي كه هست و مقياس نيستي را چيزهايي كه نيست. در چنين جامعه مدني، هر كسي، حقيقتي اختصاصي داشت، بلكه هر كسي خود حقيقت و تمام حقيقت است براي خود بود. قرائت هر كس از حقيقت، همان حقيقت است پس وراي قرائت من و تو، حقيقتي نيست كه ثابت بوده و ملاك سنجش قرائات ما باشد. بنابراين، داوري ميان قرائات در سنجش نسبتشان با «حقيقت»، لايمكن و ممتنع است. همه -و به يك اندازه- رسمي هستند، حق و باطل، وجود ندارد پس حق ابطال هيچ قرائتي نيز در كار نيست. براي مثال؛ سوفيستها گاهي كاري ميكردند كه آدمي كه قاتل بود بيگناه جلوه داده ميشد و آدمي كه بيگناه بود قاتل جلوه داده ميشد. اين اتفاقات به مرور زمان در بين مردم منتج شد كه؛ ما نميتوانيم بـدانيم كـه كدام حق و درست است. در برابر هـر قـولي، قول مـخالفي ميتوانيم ارايه كـنيم با دلايلي به هـمان اندازه معتبر. بنابراين، ما نميتوانيم درباره هر چيزي مطمئن باشيم و مرد خردمند از حكم قطعي و راسـخ خـودداري ميكند. بهتر است به جاي ايـنكه بـگوييم «اينچنين اسـت» بگوييم: «به نـظر مـن چنين ميآيد» يا «ممكن است چنين باشد.» كمكم اين نوع نگاه به جريان فلسفي تبديل شد.
سوالات اساسي شكل گرفت كه سه سوال بود؛
الف) اصلا واقعيتي در عالم وجود دارد؟
ب) به فرض وجود داشته باشد، آيا قابل ادراك است؟
ج) و به فرض اينكه قابل ادراك باشد، آيا قابل انتقال است؟
دوران اول شكگرايي در يونان با ظهور سقراط و ارسطو و افلاطون و نظام فلسفي قوي آنها به پايان رسيد و آنها پاسخهاي محكمي به شكگراها ارايه كردند.
2- دوره دوم شكگرايي:
نخستين شكوفايي به راستي بزرگ در فكر و تمدن اروپايي از سقوط امپراتوري روم به اين طرف، در قرن سيزدهم روي داد. اين دوراني بود كه دو فرهنگ مسيحي و اسلامي بارورترين مبادلات خود را داشتند؛ فلسفه ارسطو از جهان عرب به اروپا بازگشت؛ ادبيات شگفت رمانتيك مربوط به افسانههاي آرتور و ادبياتي پيرامون شارلماني و نيبلونگ (اساطير ژرمني) به وجود آمد، كليساهاي بزرگ گوتيك فرانسه ساخته شد، در انگلستان دانشگاههاي آكسفورد و كمبريج تاسيس شد؛ همچنين شروع حكومت مشروطه صدور منشور ماگنا كارتا و تشكيل مجلس عوام در انگلستان بود.
پيدايش رنسانس
بين سالهاي 1400 تا 1800 ميلادي جنبش مهمي در ايتاليا آغاز شد و به تدريج كل اروپا را فراگرفت. اين جنبش كه از آن تحت عنوان «رنسانس» ياد ميشود، همه جنبههاي فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و مذهبي جوامع اروپايي را تحت تاثير قرار داد و پايههاي تمدن نوين مغربزمين را بنيان نهاد. نتايج اين تحولات براي ساختار سنتي انديشه و مراجع ديني فاجعهآميز بود. رفتهرفته فضاي فكري در اروپا از مسائل جزمي و قطعي كه وجود داشت مانند: زمين مسطح است. مركز عالم است و تعاليم ديگر كليسا همانند روز، براي مردم قرون وسطي روشن و قابل پذيرش بود، نقض شد. مردم گفتند؛ از كجا معلوم ساير ادراكات ما، درست و واقعي باشد.
خلع مرجعيت كليسا
كليسا ديگر مرجع خوبي براي پاسخ نيازهاي مردم نبود و محلي از اعراب نداشت. از اين زمان جريان شكاكگرايي دوم شروع ميشود. دوباره افتادند در جريان شكگرايي، جالب است اين يك تاثير فلسفي رنسانس بر اروپا بود كه البته كماكان مشكلش در آنجا حل نشده است، فيلسوف معروف دكارت خواست جلوي اين موج شكگرايي بايستد، با آن شك دكارتي گفت: «شما به همهچيز شك داريد.» كه آن هست يا نيست، واقعيت دارد يا ندارد، شكتان تا كجا پيش ميرود؟ با طرح اين سوال خواست با شكگرايي مبارزه كند كه در دوره سوم شكگرايي درصدد حل آن به آن اشاره ميكنيم.
انسانشناسي مدرن
مقارن با دوره رنسانس تفكري به نام تجددگرايي يا «مدرنيسم» در اروپا رواج يافت و از دل اين تفكر «انسان مدرن» متولد شد. انسانشناسي مدرن سعي داشت به جامعه جهاني بقبولاند، كه همزمان با تحول در ساير بخشها، انسان نيز متحول شده و انسان مدرن فرد جديدي است كه هويت، خصلتها و گرايشهايش با «انسان سنتي» كاملا تفاوت دارد. يكي از ابعاد مدرنيته، رفورميزم مذهبي و جنبش ضد كليساي كاتوليك رومي دانسته شده است. اختلافات اصلي بر سر اعتراض به تشريفات دعا، سلسله مراتب كليسا، اتوريته پاپ، اعترافات و خريد و فروش گناهان و بهشت و جهنم، تجرد كشيشها، چگونگي تفسير آيين عشاي رباني، فساد مالي و اخلاقي درون كليسا، غسل تعميد كودكان، ترجمه انجيل و حق قرائت فردي آن و «خودكشيشي»، خشونتهاي مذهبي، تثليث، گناه نخستين، شمايل مذهبي، ميوه ممنوعه و... بوده است كه به انشعابات گوناگون مسيحي منجر شد.
تفاوت مسجد با كليسا
در اسلام طبقه اجتماعي به نام «روحاني» يا «كشيش» نداريم و مسجد برخلاف كليسا، يك نهاد به مفهوم جامعهشناسي آن نيست و در آن تشريفات و سلسله مراتب و اتوريتههاي اسرارآميز وجود ندارد. تنها اتوريته و مرجعيت معتبر اتوريته «علم» و «تقوي» است و علماي دين نه طبقه خاصياند و نه درگير تشريفات ويژهاي. هر كس ميتواند بدون هيچ تشريفات به مدارس ديني رفته و عاليترين مراتب علمي و اخلاقي را طي كند. گرچه در جامعه، گاه تشريفات مذهبي و القاب اجتماعي در اين باب، پديدميآيد اما متن اسلام، هيچ قيد و بندي در اين خصوص ندارد، نه شرط لباس، نه شرط طبقه، نه شرط مليت و جنسيت.
مارتين لوتر؛ فرمان توقف به قرون وسطا
سده هفتم ميلادي پيامبر اسلام مبعوث شد. در اواخر قرن 14 و اوايل قرن 15 اولين اتفاق بحث مارتين لوتر اسقف بزرگ مسيحي كه عليه اسقفها موضع گرفت. مارتين لوتركشيش آلماني، شخصيتي بزرگ و تاثيرگذار در تاريخ مسيحيت است كه زمينه را براي ظهور جنبش دينپيرايي مسيحيت در اروپا هموار كرد. لوتر نجات از طريق فيض الهي را مورد تاكيد قرار داد، اين تعليم باعث ايجاد تضاد شديد با عقايد كليساي كاتوليك روم در مورد ماهيت كليسا و اقتدار داخلي آن گرديد. او بهجاي سلسله مراتب روحانيت كليسا، كشيش بودن همه ايمانداران را مطرح كرد، مفهوم اين تعليم آن بود كه هيچ ايمانداري احتياج ندارد كه يك كشيش نقش واسطه بين او و خدا را ايفا نمايد و واسطه فقط مسيح است. لوتر هفت آيين مسيحيت را به دو آيين (تعميد و عشاي رباني) تقليل داد؛ زيرا معتقد بود اين آيينها را مسيح عليهالسلام به وجود نياورده است، بلكه محصول تاريخ است. بنيانگذار نهضت پروتستان براي اولينبار انجيل را از متن عبري به آلماني ترجمه كرد. حدود 15 قرن كليسا اجازه ترجمه به هيچ فردي نميداد. لذا خيلي فرق است بين «جهان و گفتمان اسلامي» و «جهان و گفتمان مسيحي.»
پروتستان معترض
مارتين لوتر يك پروتستان معترض بود. از دلايل رونق پروتستان اين بود كه اسقفها و پاپها قدرت داشتند و امپراتوريها را عزل و نصب ميكردند، لوتر با اعتراضش هيمنه پاپها را شكست و در مقابل امپراتوريها از لوتر حمايت كردند و كمكم آلمان و ايتاليا را گرفتند و كشيشان مسيحي را در يك شهر روم (واتيكان) محدود كردند. با ترجمه مارتين لوتر در قرن 15و 16 مردم متوجه شدند، بهشتفروشي در كتاب مقدس وجود ندارد و مردم ميتوانند حق تملك زمين داشته باشند و آرامآرام مردم صاحب املاك شدند. ماركس: مالكيت خصوصي در اين زمان شكل گرفت و همچنين آزاديهايي در علم و دانش پيدا شد.
نگاه اسلام به حقوق و مالكيت افراد
علي(ع) در حكومت خويش روزي در كنار خيابان پيرمرد كوري را ديد كه گدايي ميكند. پرسيد: «اين چه وضعي است؟! در جامعه اسلامي گدايي مفهوم ندارد.» گفتند: «او مسيحي است.» فرمود: «باشد، ولي زير سايه حكومت اسلامي زندگي ميكند. تا او جوان بود و در اين جامعه كار ميكرد نگفتيد كه مسيحي است، حال كه از پا افتاده است چنين ميگوييد؟!» سپس فرمود تا او را از بيتالمال تا آخر عمر، بيمه و تامين كردند. نيز وقتي شنيد كه نيروهاي شورشي به ظاهر مسلمان به روستايي حمله كرده و به دختر يهودي توهين نموده و دستبند او را با خشونت دزديدهاند برآشفت و فرمود اگر از غم اين جسارت بميريم، شايسته است، زيرا آن دختر يهودي كمك خواسته و ما نبوديم كه كمكش كنيم. يا وقتي شنيد كه مسلماني در معامله زمين، يك شهروند مسيحي را فريب داده است با او برخورد شديد كرد و فرمود كه سود و ضرر او سود و ضرر ماست و بايد از او عذرخواهي و جبران كني. او در دوران خلافت و رهبري خود، بهطور ناشناس همسفر فردي يهودي بود. پس از خداحافظي، با پيمودن مقداري از راه، همسفر يهودياش را بدرقه كرد. يهودي پرسيد: مگر راه شما از آن طرف نيست. فرمود: چرا، ولي در دين ما به كوچكترين بهانه، دوستي و برادري تقويت ميشود و انسانها بر گردن ما حقوقي پيدا ميكنند. من به خاطر حق همسفري، مقداري تو را بدرقه ميكنم.
3- دوره سوم شكگرايي:
دنياي مدرن از پروتستان شروع ميشود و امپراتوريها موضوع خاصي پيدا ميكنند. در اين زمان دانشمندان ضدكليسا برجسته ميشوند. تا قبل از مارتين لوتر همهچيز با خدا تعريف ميشد، اما در دنياي مدرن محور انسان است و اينجا خدا كنار ميرود. وظيفه اوليه انسان، اين است كه طبيعت را مهار كند. تنها راه مهار طبيعت، علوم تجربي است ،پس بايد طبيعت را شناخت. تا قبل از رنسانس آمدن سيل و زلزله تهديد و قهر خداوند از انسان معنا ميشود و علتها را به ماوراء تفسير ميكردند اما ديگر تهديد نيست بلكه تبديل به فرصت شده و كمكم سد بنا ميكنند و از آب، برق توليد ميكنند و غيره انسان با شناخت طبيعت به تكنولوژي ميرسد و تكنولوژي باعث شناخت انسان از طبيعت ميشود. موج شكگرايي نسبت به خدا و ماوراء عالم همه جا را گرفته است حال فيلسوف بايد فكري كند.
دكارت و پرسش اساسي او
دكارت فيلسوف خداپرست است. او در ابتدا براي دستيابي به معرفت يقيني، از خود پرسيد: آيا اصل بنياديني وجود دارد تا بتوانيم تمام دانش و فلسفه را بر آن بناكنيم و نتوان در آن شك كرد؟ راهي كه براي اين مقصود به نظر دكارت ميرسيد، اين بود كه به همه چيز شك كند. او ميخواست همه چيز را از اول شروع كند و به همين خاطر لازم ميدانست كه در همه دانستههاي خود (اعم از محسوسات و معقولات و شنيدهها) تجديدنظر كند. او در همه چيز شك ميكند. او اين شك را به همهچيز تسري داد تا جايي كه در وجود جهان خارج نيز شك كرد و گفت: از كجا معلوم كه من در خواب نباشم؟ شايد اينطور كه من حس ميكنم يا فكر مينمايم يا به من گفتهاند، نباشد و همه اينها مانند آنچه در عالم خواب بر من حاضر ميشود، خيالات محض باشد. اصلا شايد شيطانِ پليدي در حال فريب دادن من است و جهان را به اين صورت براي من نمايش ميدهد؟
شكاكيت دكارت
دكارت به اين صورت به همه چيز شك كرد و هيچ پايه مطمئني را باقي نگذاشت، اما سر انجام به اصل ترديدناپذيري كه به دنبالش بود، رسيد. اين اصل اين بود كه من ميتوانم در همه چيز شك كنم، اما در اين واقعيت كه شك ميكنم، نميتوانم ترديدي داشته باشم، بنابراين شك كردن من امري است يقيني. از آنجا كه شك، يك نحوه از حالات انديشه و فكر است، پس واقعيت اين است كه من ميانديشم، چون شك ميكنم، پس فكر دارم و چون ميانديشم، پس كسي هستم كه ميانديشم. بدينترتيب يك اصل ترديدناپذير كشف شد كه به هيچوجه نميشد در آن ترديد كرد. دكارت اين اصل را به اين صورت بيان كرد:
مي انديشم، پس هستم. دكارت به هدف خود رسيده بود و فلسفهاش را براساس همين اصل بنيادين بنا كرد.
1) ما تصوری از كمال مطلق داريم كه دارای صفات علم، قدرت، وجود و... است.
2) تصور ما از اين كمال مطلق به نحو روشن و متمايز است.
3) هر تصوری كه در آن، تصور وجود مندرج باشد و وجود بر آن به نحو ضروری صدق كند و حمل شود، موجود است.
4) تمام تصورات متمايز و روشن ديگر من، تصور هستی را به نحو امكان دارند ولی تصور من از كمال به گونهای است كه تصور هستی در آن به نحوه ضروری مندرج است.اين تصور صفت هستی را به نحو ضروری دارد.
5) پس كمال مطلق موجود است.
6) خدا همان كمال مطلق است.
در نتيجه: خداوند موجود است.
بررسي استدلال دكارت:
٭ از طريق شك من، خدا را اثبات كرد.
٭ يعني من شك ميكنم، من هستم.
٭ من يك موجود كاملي را تصور ميكنم از جمله كمالات وجودي. پس بنابر صورتبندي دكارت ترتيب معادله دكارت به شرح ذيل است:
1) شك 2) من 3) خدا
يعني خدا در مرحله سوم است. خدا اينجا فرع شد و «من» اصل شد. در قرن 16 ميلادي انسان محوريت قرار ميگيرد. تاحدي در زمان لوتر مقدماتش شكل گرفت انسانها صاحب زمين شدند و غيره فلسفه رنه دكارت بسيار تاثيرگذار بود، زيرا باعث پايهگذاري زيربناي مكتب خردگرايي در اروپا شد و در واقع ميتوان گفت كه علم فلسفه و فلاسفه بعد از او، مديون اين فيلسوف بزرگ هستند. اما اين سخن دكارت بدون اعتراض باقي نماند، زيرا فيلسوفان آمپريست انگليسي (Philosophy Empricism) كساني كه قائل به حس و تجربه بودند به شدت فلسفه دكارت را زير سوال بردند و راهحل او را بيارزش نشان دادند خصوصا هيوم با مطالب مفصل خود تمام نگاههاي يقيني فلسفي را بهشدت بههم ريخت براهين اثبات وجود خدا را مورد انتقاد شديد قرار داد و حتي فلسفهاش به نوعي وجود خارجي موجودات مادي را هم با شك مواجه كرد، اين جريان بعد از مدتي دوران سوم شكگرايي در اروپا را پديد آورد يعني باز سوالات بنيادين بشر حل نشد.
يكي از كساني كه خواست مساله را به نوعي حل كند ايمانوئل كانت آلماني است، او تلاشي براي حل مساله كرد و بهطور كلي ذهن و عين را از هم تفكيك كرد، ولي نظر او به شدت به نسبيگرايي و شكگرايي دوباره در غرب دامن زد. بعد از او هگل نيز نظريهاي براي حل مشكل ارايه كرد و ذهن و عين را متحد و عين هم دانست، لذا ماجراي شكگرايي به صورت موج و ضدموج ادامه خواهد داشت.
بيراه نيست اگر بگوييم رفتارهاي غيرمتعادل انسان معاصر نتيجه كجانديشي انديشمندان و متفكران دورههاي مختلف تاريخي در مورد حقيقت انسان و جهان و تزريق اين باورها به جامعه است.
هر فسادي در جهان، نه كار خداوند بلكه دستاورد انسانهاي بيتقواست. انسانشناسي اسلام ريشه در آسمان و شريعت الهي دارد و در تقابل با خداوند، معني نميشود.
دست كليسا از اروپا قطع و دنياي اروپا از لحاظ عقلاني يك دنياي بدون كليسا شد و حتي با وجود پيشرفتهاي تكنيكي شگرف و قدرتمند خود، نتوانست پاسخ اين سوالات را روشن كند و تا به امروز اين مسائل گريبان آنها شده است.
انسان در اسلام، قدرت تغيير سرنوشت خود و تغيير جامعه و طبيعت را دارد و خداوند اين قدرت را به او داده است، او را آزاد و مختار و بنابراين، «مسوول» آفريده و در عين حال با «عقل» (پيامبر درون) و انبياي الهي، از ابراهيم و نوح تا موسي و عيسي و محمد (ص)، به او آموخته است كه راه حفظ كرامت انسان، نزديك شدن به خداوند و اجتناب از گناه و ظلم و كفر است.
در عالم مدرن موجي ايجاد شده است كه حدود 200 سال تمام افكار را محصور كرد و يك ضد موج مدرنيته هم رواج يافت به نام پستمدرن كه تمام مباني مدرنها را زير سوال برد. مثلا يكي از اوصاف موج مدرنيته (دكارت و كانت) اين بود كه انسان اروپايي به عقل ناب رسيده و از طريق همين عقل ناب به يك فرهنگ و سبك زندگي دست يافته و چون اين فرهنگ همراه با پيشرفت تكنولوژيكي بوده بنابراين همه عالم بايد به راه غربيها بيايند (جهاني شدن) در اين رويكرد، همه فرهنگها بايد در يك فرهنگ هضم شوند.
در مقابل پستمدرنها ميگفتند ما عقل ناب نداريم و فرهنگ مدرن لزوما بهترين فرهنگ نيست، زيرا بدترين جنگهاي بينالمللي محصول همين تمدن مدرن بوده است پس عقل مدرن عقل ناب نيست و فرهنگ مدرن بهترين فرهنگ نيست و لذا خردهفرهنگها براي خود اصالت دارند و لازم نيست كه همه افراد يك فرهنگ را بپذيرند و بلكه بايد كثرت فرهنگي را پذيرفت. در نتيجه كسي كه بخواهد پستمدرن را بشناسد بايد مدرنيسم را بشناسد و برعكس.
بين سالهاي 1400 تا 1800 ميلادي جنبش مهمي در ايتاليا آغاز شد و به تدريج كل اروپا را فراگرفت. اين جنبش كه از آن تحت عنوان «رنسانس» ياد ميشود، همه جنبههاي فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و مذهبي جوامع اروپايي را تحتتاثير قرار داد و پايههاي تمدن نوين مغرب زمين را بنيان نهاد. نتايج اين تحولات براي ساختار سنتي انديشه و مراجع ديني فاجعهآميز بود. رفتهرفته فضاي فكري در اروپا از مسائل جزمي و قطعي كه وجود داشت مانند: زمين مسطح است. مركز عالم است و تعاليم ديگر كليسا همانند روز، براي مردم قرون وسطي روشن و قابل پذيرش بود، نقض شد.
در اسلام طبقه اجتماعي به نام «روحاني» يا «كشيش» نداريم و مسجد برخلاف كليسا، يك نهاد به مفهوم جامعهشناسي آن نيست و در آن تشريفات و سلسله مراتب و اتوريتههاي اسرارآميز وجود ندارد. تنها اتوريته و مرجعيت معتبر اتوريته «علم» و «تقوي» است و علماي دين نه طبقه خاصياند و نه درگير تشريفات ويژهاي. هر كس ميتواند بدون هيچ تشريفات به مدارس ديني رفته و عاليترين مراتب علمي و اخلاقي را طي كند. گرچه در جامعه، گاه تشريفات مذهبي و القاب اجتماعي در اين باب، پديد ميآيد اما متن اسلام، هيچ قيد و بندي در اين خصوص ندارد، نه شرط لباس، نه شرط طبقه، نه شرط مليت و جنسيت.