و كسي نميداند در كدام زمين ميميرد
اسدالله امرايي
مهزاد الياسيبختياري كتاب «و كسي نميداند در كدام زمين ميميرد» را در نشر اطراف منتشر كرده. اين كتاب بيش از هر چيز، روايت سفر است. زني جوان كه به دلايلي از همه چيز و همه كس خسته شده، تصميم ميگيرد قيد همه چيز را بزند و با كولهپشتياش سفر كند. مسير سفر - از البرز و هرمزگان و فارس و چهارمحال و بختياري گرفته تا افغانستان و گرجستان و ايتاليا تا نپال - در هر پيچوخمش قصهاي تازه سر راه او ميگذارد؛ قصههايي كه مهزاد الياسيبختياري در كتابش روايت كرده است. اما اين كتاب با سفرنامههاي معمولي سنتي فرق دارد و تصويري نو از سفرنگاري معاصر پيش چشم ما ميگذارد. نويسنده، به جاي اينكه قصه سفر و كولهگردياش را در قالب خطي و متعارف سفرنامهها بازگو كند، تجربههاي گوناگون سفر را در قالب روايتهايي جستارگونه وصف ميكند و از دل اين تجربههاي منفرد و بيروني به احوال دروني انسان و اوضاع كلي جوامع انساني پل ميزند. اين كتاب هم سفرنامه است و هم سفرنامه نيست. سفرنامه است، چون سفر و وقايع سفر را روايت ميكند و سفرنامه نيست،
چون مهزاد الياسيبختياري -كه انسانشناسي خوانده- خلاف سنت سفرنامههاي متعارف، هر جا مجالي يافت از هياهوي جهان و شتاب سفر كناره گرفت تا تأني و تأمل پيشه كند و به درك عميقتري از سفر در بيرون و درون برسد. سفر و كولهگردي در ايران و نپال و افغانستان و تركيه و روسيه و فرانسه و ايتاليا را دستمايهاي قرار داده تا اوضاع و احوال جوامع انساني را گزارش دهد و مهمتر از آن، در احوال خود تأمل كند؛ كاري كه در نقد ادبي به خودمردمنگاري معروف است. مهزاد الياسيبختياري بيش از سفرنگاري، «سفرانديشي» كرده و در جستارهايش بيرون و درون سفر را چنان با هم درآميخته كه تصوير و تفسيري نو شكل بگيرد. كتاب او تلاشي است براي فهم احوال و تفسير رويدادهاي پيرامون خود.
«ساعت سه صبح بود كه به بقيه گفتم همانجا در مرز ارمنستان چادر بزنيم. عبدي گفت نه، برويم جلوتر. بقيه هم مخالفت نكردند. عبدي هميشه ساز مخالف ميزد. در همان چند هفته سفر كه از طالقان شروع شده و به مرز گرجستان-ارمنستان رسيده بود، فهميده بودم كه همسفر خوبي نيست، اما هنوز راهم را از بقيه جدا نكرده بودم. نميخواستم به چيزي كه ما را از اتوبان تهران-كرج تا ارمنستان كشانده بود بياعتماد بشوم. قرارم با خودم همين بود. نميخواستم جلوي سير حوادث بايستم. ميخواستم ببينم تا كجا ميتوانم تسليم باشم و در روند وقايع دخالت نكنم. اگر عقل الانم را داشتم، از آن چالش بيهوده زودتر بيرون ميآمدم، اما عقل الانم را از تجربه ناداني آن موقع دارم. راستش حالا حتي ديگر حوصله هيچ يك را هم ندارم. احتمالا به خاطر همين تصميمم به تسليم بود كه تا قبل از آنكه وسط جاده جنگلي ارمنستان از آن فيات نارنجي رنگ كوفتي پياده شوم، هنوز خيال ميكردم كه اگر گروه به دردسر بيفتد، ميتوانيم روي رزمي كار بودن عبدي حساب كنيم.
با وجود همه نشانههاي قبلي در طالقان و تخت سليمان و آذربايجان و گرجستان، هنوز نفهميده بودم كه ما دقيقا به خاطر جنگ دايمي عبدي با جهان هستي در آن مهلكه افتادهايم. آن همه آمادگي بدنياش براي جنگيدن دايما آشوب را ميكشاند سمت ما. وقتي تصميم گرفتم از بقيه جدا شوم، ميخواستم از جهان جنگنده عبدي به دنيايي بادرايتتر برگردم، چون جهان او ما را به سمت نابودي ميبرد. در مقايسه با دو سرنشين مست فيات نارنجي كه انگار از فيلمهاي تارانتينو بيرون پريده بودند و جاده تاريكي كه حتي يك چراغ روشن هم در آن ديده نميشد، پناه بردن به حيوانات جنگل امنتر به نظر ميرسيد. از مرز گرجستان كه وارد ارمنستان شديم، ساعت سه نصفه شب بود، چون قطار تفليس-ايروان را از دست داده بوديم. قرار بود از ايروان با اتوبوس برگرديم ايران و سفر را تمام كنيم. از مرز رد شديم، چون گفتيم جاده است ديگر، مثل هميشه كمي جلوتر در خانهاي روستايي ميخوابيم يا چادر ميزنيم. نميدانستيم بايد چند ساعت در آن جنگل بينور راه برويم تا جايي براي چادر زدن يا خانهاي براي اقامت پيدا كنيم. بيتجربگي و دو، سه ساعت معطل ماندنمان كنار جاده خلوت بعد از مرز باعث شد متوجه مستي سرنشينان فيات نارنجي رنگي كه جلوي پايمان ايستاد، نشويم. البته الان برايم بديهي است كه دو سرنشين ظاهرا روس هر فيات قديمياي كه در جاده جنگلي نقطه مرزي ارمنستان-گرجستان برانند، قاعدتا بايد مست باشند.»