در تنگناي توالت
مهدي خاكيفيروز
ساعت حدود 6 عصر بود و كاركنان طبقه ما، همگي اداره را ترك كرده بودند. طبقه 7 عصرهاي چهارشنبه زود خالي ميشود؛ چون اشتياق سفر يا مهماني آخر هفته، همكاران را فراري ميدهد. من هم مانده بودم تا پاورپوينت جلسه صبحانه كاري شنبه را آماده كنم. كارم كه تمام شد و فايل را ايميل كردم، با خودم گفتم بهتر است قبل از رفتن به خانه، سري هم به دستشويي بزنم تا اگر در ترافيك گير كردم، اذيت نشوم. وقتي وارد دستشويي شدم و خواستم در را ببندم، ناگهان دستگيره كنده شد و در دستان من جاي گرفت. كارم كه تمام شد، خواستم دستگيره را در جاي خود قرار بدهم كه ديدم اي دل غافل، از بيخ كنده شد. حالا من بودم و آن ساختمان اداري بيروح. در تنگناي دستشويي گير كرده بودم و دنياي بيرون، از من خبري نداشت. گويي در ديوارهاي سرد و بيرحم گم شده بودم. هر ضربهاي كه به در ميزدم، بيپاسخ بود. هواكش را از جا درآوردم تا شايد ناجياي بيابم؛ ولي حتي گربهاي كه روي ديوار روبهرو لميده بود و حتما در حال خوشگذراني بود هم به من توجهي نكرد. نداهاي خاموش و نااميدم به جايي نميرسيد و تنها همنشينم، سايهام بود كه در آن فضا همراه من به انتظار نشسته بود. بدبختي آنكه موبايلم را هم روي ميز كارم در حالي كه به شارژر بود، جا گذاشته بودم.
دو ساعت گذشت و زمان در تنهاييام به آرامي طي ميشد. خواب سراغم ميآمد و هر لحظه آرزو ميكردم كه ايكاش به جاي اين سرويس بهداشتي لعنتي، به دستشويي فرنگي آقاي رييس رفته بودم تا دستكم در آنجا، راحت روي كاسه توالت بنشينم و از خواب شيرين لذت ببرم. اما اين دستشويي ايراني، با همه عطرهاي خاصش، جاي مناسبي براي خواب نبود! به خودم ميگفتم، آيا اين تقاص گزارشهاي انتقادي است كه در روزنامهها نوشتهام؟ اينكه از برخي مديران نوشتم و فساد اداري را به چالش كشيدم، به حكم كارما به اينجا ختم ميشود؟
بين خنده و گريه سرگردان بودم و در عجب كه چرا عاقبت كارم اينگونه است؛ گرفتار در توالت، با خوابآلودگي در دستشويي و بدون گوشي! آيا ميتوانم در آينده براي دوستانم بگويم كه بزرگترين بحران زندگي من، تنگناي توالت بود؟ ناگهان صداي قدمهاي نگهبان به گوش رسيد و اميدي تازه در دل من شعلهور شد. اينبار، با تمام وجود به در كوبيدم و فرياد زدم: «من اينجا هستم!» و زير لب گفتم: «بيا بگشاي در، بگشاي دلتنگم!» سرانجام، در گشوده شد و من به دنياي بيرون بازگشتم.
گاهي زندگي هم همينگونه است؛ در تنگناها ميمانيم تا ياد بگيريم كه آزادي چه زيباست و گاهي خندهدارترين داستانها، در بدترين موقعيتها زاده ميشوند. اميدوارم دفعه بعد، اگر قرار است در جايي گير كنم، حداقل يك دستشويي فرنگي نصيبم شود!