چوپان
محمد خيرآبادي
قاسمي تعطيلترين دانشآموزي است كه شما ميتوانيد فكرش را بكنيد. جمع و تفريقهاي ساده را با انگشت حساب ميكند، آخرش هم اشتباه. ضرب و تقسيم كه هيچ. يك كلمههايي را با املاي غلط مينويسد كه آدم شاخ در ميآورد. درباره علوم و اجتماعياش هم بهتر است چيزي نگويم. نه اينكه بچه خنگي باشد، نه. درس نميخواند. اصلا فكر ميكنم از لج معلمها و پدر و مادرش درس نميخواند. ما امسال كلاس پنجمي هستيم، اما قاسمي انگار هنوز توي پايه دوم گير كرده است. پارسال آقاي طيبي معلم كلاس چهارم آنقدر از دست قاسمي حرص خورد كه نزديك بود سكته كند. يك روز به او گفت: « قاسمي تو آخرش بايد چوپون بشي با اين درس خوندنت.» امسال درست روز اول مدرسه بود كه آقاي هاشمي معلم كلاس پنجم آمد و بعد از معرفي خودش، اسم يكييكي بچهها را پرسيد. بعد گفت: «شغل پدرهاتونم بگيد كه بيشتر با هم آشنا بشيم.» يك دفعه دهانم خشك شد و قلبم شروع كرد به تند زدن. پدرم كارگر بود. وردست چند تا بنا توي ساختمانهاي مختلف كار ميكرد. تا اينكه يك روز يك نامردي با ماشين به او زد و فرار كرد. پدرم ديگر نتوانست كارگري كند. حالا براي يكي، دو تا از دامداريهاي نزديك خانهمان چوپاني ميكند و گوسفندهايشان را ميبرد چرا. پول زيادي از اين كار در نميآورد ولي با وضعيتي كه دارد فقط همين كار از دستش بر ميآيد. بچهها يك به يك بلند ميشدند و شغل پدرشان را ميگفتند. كارمند، بازارياب، پرستار، كابينتساز، نانوا، تاسيساتي. همينطور كه به من نزديك ميشد حلقم خشكتر ميشد و قلبم تندتر ميزد. صورتم داغ شده بود و پاهام ميلرزيد. معمولا چوپان و حمال و مردهشور فحشهايي هستند كه معلمها استفاده ميكنند. ديگر صداي بچهها را درست نشنيدم. همهمهاي توي سرم درست شد. رفتم به يك دنياي ديگر. جايي كه داشتم زير درختهايي پر از ميوه با پدرم بازي ميكردم. پدرم كه هيچ وقت دويدنش را نديدم، داشت دنبالم ميكرد و از اين طرف به آن طرف ميدويد. بوي گل و چمن و صداي رودخانه و پرنده فضاي خيالاتم را پر كرده بود. پدرم من را بلند كرد و روي دوشش گذاشت تا از درخت سيب بچينم. سيبها را چيدم و از آن بالا پريدم پايين. پاهام پيچ خورد و درد گرفت. به خودم كه آمدم، ديدم نوبت از من گذشته و به بچههاي رديف آخر رسيده. نميدانم گفتم يا نگفتم؟ كسي به من خنديد يا نه؟ آقاي هاشمي به من چه گفت؟ گفتم پدرم چوپان است يا نه، مثلا گفتم پدرم شغل آزاد دارد؟ يك ماه از شروع سال تحصيلي جديد گذشته و من آقاي هاشمي معلم كلاس پنجمم را خيلي بيشتر از آقاي طيبي معلم كلاس چهارم دوست دارم، چون نه به قاسمي و نه به هيچ دانشآموز ديگري تا حالا نگفته چوپان. حتي حمال يا مردهشور هم نگفته. من گاهي وقتها چيزهاي عجيب و غريب دلم ميخواهد. مثلا دلم ميخواهد همين فردا آقاي هاشمي بيايد سر كلاس و برايمان تعريف كند كه پدرش چوپان بوده و او معلمي به اين خوبي، پسر يك چوپان است. يعني ميشود؟