استاد
محمد خيرآبادي
از وقتي اسنپ و تپسي آمده، تلفنهاي آژانس به ندرت زنگ ميخورد. با اينحال ما هم مشتريهاي قديمي خودمان را داريم. يك روز استاد بهاري كه استاد ادبيات پدرم بوده، زنگ زد و ماشين خواست. به مهران و حاج محسن گفتم: من ميرم. زنگ در خانهاش را كه زدم. آمد پاي آيفون. گفت: كيه؟ گفتم: آژانس.
- چي؟ آژانس؟
- بله!
در را باز كرد. تا پاي پلهها رفتم براي عرض ادب.
- سلام استاد، ماشين حاضره، در خدمتم.
- من كه ماشين نخواستم.
- استاد خودتون زنگ زديد چند دقيقه پيش.
- نه من به جايي زنگ نزدم پسرم.
- بسيار خب استاد، امري نيست؟
- نه، به سلامت.
سوار شدم و برگشتم. وقتي رسيدم، حاج محسن گفت: استاد بهاري يكي، دو دقيقه پيش زنگ زد.
- چي گفت؟
- گفت من به آژانس شما زنگ زدم؟ بهش گفتم: بله استاد. گفت: باشه ممنون و قطع كرد.
در ذهنم استاد بهاري را تصور كردم كه بعد از خداحافظي با من، دستي به موهايش ميكشد و ميرود سراغ يخچال. چند حبه انگور برميدارد و روي راحتي مخصوصش مينشيند. كتابي را كه ميخوانده باز ميكند و ادامه ميدهد به خواندن. اما هنوز ذهنش به ماجراي آژانس مشغول است. بلند ميشود، گوشي تلفن را برميدارد و شماره آژانس را ميگيرد.
نيم ساعتي با مهران تخته زدم تا اينكه باز تلفن زنگ خورد. استاد بهاري بود. كاپشنم را برداشتم و راه افتادم. دوباره زنگ در خانه استاد را زدم.
- كيه؟
- آژانس!
- من ماشين خواستم؟!
- بله خودتون همين چند دقيقه پيش زنگ زديد.
- باشه يه دقيقه اجازه بديد الان ميام.
باز استاد بهاري را در خيالم تصور كردم كه به سختي شلوار جين زغالياش را ميپوشد. پيراهن سفيدش را ميزند توي شلوار. به موهاي تنك سفيدش برس ميكشد. جيب پيراهنش را چك ميكند كه چند اسكناس به علاوه آدرس خانهاش و شماره تلفن محل كار پسرش توي آن باشد. كت تك مشكياش را ميپوشد. بعد در را قفل ميكند و عصازنان ميآيد توي ماشين كنارم مينشيند. ميگويد: من زنگنزدما ولي بزن بريم يكي، دو جا كار دارم.