كيكاووس (8)
علي نيكويي
فرهاد كه سخنان تند شاه مازندران را شنيد به سرعت به سوي سپاه ايران حركت كرد؛ به پيش كاووس شاه درآمد و هر چه ديده و شنيده بود برِ پادشاه گفت؛ كاووس شاه از قدرت پادشاه مازندران پرسيد. فرهاد گفت كه بيهوده سخن نميراند! قدرتش به بلندي زمين تا آسمان است.
پادشاه ايران، رستم را فراخواند و هر چه از فرهاد شنيده بود را بازگفت؛ رستم كه سخنان كاووس شاه را شنيد گفت: بايد نامهاي من براي او بنويسم كه چون تيغ برنده باشد و آن را به نام شما اي پادشاه ايران، مهر و موم کنم بعد خويشتن به شكل پيك نامه به پيشش بروم تا او نيك بهراسد.
كاووس شاه گفت: اي رستم، تو شكوه تاج و تخت مني! پس تصميم اين مهم نيز با خود توست هر چه تو بخواهي آن شود؛ پس رستم به پيش دبير پادشاه رفت و نامهاي از قول كاووس شاه نوشتند كه: اي شاه مازندران؛ اين نامهنگاريهاي بيحاصل پيش مردم هوشيار كار بيهودهاي است، پس بدان اگر دست از زيادهخواهي برداري و به فرمان در آيي، جان و تختت خواهد ماند وگرنه لشكر ايران دريا به دريا سوي تو خواهد آمد؛ اميدوارم روان بدانديش ديو سپيد به تو درايت بدهد و بداني كدام راه براي تو نيكوتر است.
كاووس شاه نامه را مهر نمود و رستم همراه نامه راه به سوي شاه مازندران گرفت، چون نزديك مازندران رسيد گرزي كه يادگار نيايش سام بود را در مقابلش روي زين گذاشت؛ به شاه مازندران خبر رسيد كه كاووس شاه دوباره نامه فرستاده؛ اما اينبار پيك نامه بر شاه ايران چون شير خشمگين ميماند كه بر اسبي بسان فيل نشسته!
شاه مازندران كه اين را بشنيد از لشكر خود چندين پهلوان جنگي گزيد و دستورشان داد تا آماده شوند تا از اين شير خشمگين استقبال بگيرند! پهلوانان مازندران به نزديك رستم كه رسيدند، رستم درختي بزرگ و پهن پيكر بديد و روي اسب دست بر درخت برد و از ريشه درآوردش و چون نيزه در دست بگرفت! لشكريان مازندران شگفتزده ماندند، چون نزديك ايشان رسيد درخت را بر زمين انداخت؛ يكي از پهلوانان مازني پيش رفت و دست خويش را برِ رستم دراز كرد تا با رستم دست بدهد چون رستم بر دست پهلوان دست نهاد وي دست رستم را بفشرد! رستم خندهاش آمد و فشاري بر دست پهلوان مازندراني داد، ناگهان رگان دست پهلوان پاره شد و رنگ رخسارهاش پريد! مابقي پهلوانان هوشيار و شگفتزده شدند، رستم از اسب فرود آمد.
خبرچيني به سرعت پيش شاه مازندران رفت و هرچه ديده بود را به پادشاه گفت! شه مازندران دستور داد كلاهور پهلوان را فرا بخوانند؛ كلاهور از بزرگان و پهلوانان آن ديار بود، چون پلنگ ميماند و آرزويش تنها جنگيدن و پهلواني كردن بود.
شاه مازندران كلاهور پهلوان را گفت: اي بزرگ پهلوان، اكنون به استقبال پيك شاه ايران برو و هنرهاي خود را نشانده، چنان كن اين پيك صورتش پر از شرم و خجالت شود و از چشمانش اشك ببارد! كلاهور چون شير ژيان به استقبال رستم رفت! چون روي در روي رستم شد با صدا و صورتي خشمگين بهظاهر به رستم خوش آمد گفت و دست سوي رستم دراز كرد و رستم دست بر دستش نهاد كه كلاهور دست رستم را خواست بپيچاند! كه رستم فشاري سخت بر دست كلاهور داد و از بزرگي زور رستم تمام ناخنهايش بريخت و دستش بشكست و آويخته شد! كلاهور با دست آويخته و دردي بزرگ سوي شاه مازندران رفت و به شاه گفت: پادشاها، بهتر آن است با ايرانيان از در آشتي درآيي؛ زيرا كسي ياراي جنگ با اين پهلوان را ندارد! اگر به ايشان باج و ماليات بدهيم بهتر از كشته شدن است، باج ايرانيان را از مازنيان ميگيريم و جان خويش نگه ميداريم! رستم همان زمان بسان شيري درنده به تالار كاخ شاه مازندران درآمد؛ پادشاه مازندران چون رستم را بديد، دستور داد جايي درخور بنشانندش، پس از شاه ايران و احوال لشكرش پرسيد و از سختي راهي كه ايشان از ايران تا مازندران كشيده؛ سخن كه گرم شد شاه مازندران روي به رستم نمود و پرسيد: با اين بروبازو و پهلوانيها تو بايد رستم باشي! رستم پاسخ داد من از خدمتكاران و چاكران رستمم، در جايي كه رستم باشد من هيچم؛ پسدست برد و نامه كاووس شاه را بيرون آورد و بر دبير شاه داد؛ چون نامه را براي سرور مازندران خواندند و شاه متن نامه را شنيد، رويش را درهم كشيد و خشمگين گشت و به رستم گفت: اين چه گفتوگوي بيهودهاي است كه شهريار ايران آغاز نموده؟! به او بگوي درست است كه بزرگ ايران است و شيران و پهلوانان نامي در سپاه خود دارد؛ اما من نيز شاه مازندرانم و تاج و تخت خود را دارم و تكيه بر لشكر جنگجوي خويش نمودهام؛ چرا من بايد براي دستبوسي به پيش او بروم! به ايشان بگوي با خردش بينديشد و تخت بزرگان را نخواهد كه اين زيادهخواهي براي او خواري و شكست خواهد آورد! بهتر است كه شهريارتان با سپاهيانش به سوي ايران باز گردند وگرنه جانتان را از اين زيادهخواهي شهريارتان از دست خواهيد داد! اگر من با سپاهيانم از جاي خود بجنبيم ديگركسي در ميان كشتههاي ايرانيان نميتواند سر و پاي بريده شده كاووس شاه را بيابد! شهريار ايران را خيال خام برداشته، بهتر است راه برگشت به ايران را برگزيند كه اگر صبر من به پايان رسد و روي ترشم بالا بيايد ديگري كسي در سپاه ايران زنده نخواهد ماند!
رستم به شاه مازندران و پهلوانان و لشكرش نگريست، ديد سخن در وي اثر نميكند؛ عزم يل سيستان براي جنگيدن به وي دوچندان شد، رستم از جاي خود برخاست تا از درگاه شاه مازندران بيرون آيد كه سرور مازندران دستور داد براي رستم خلعت و هديه آورند! اما رستم هداياي وي را نپذيرفت.
رستم خشمگين از شهر مازندران خارج شد و راه به سوي سپاه ايران نهاد؛ چون به لشكرگاه كاووس شاه رسيد به ديدار شهريار ايران رفت و پاسخهاي گستاخانه شاه مازندران را بازگفت. شهريار ايران به رستم گفت، بدان كه دليران گردان مازندران در چشم من هيچند پس بايد سپاه ايران زمين را براي رزمي بزرگ بسيج كنيم.