• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5926 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۸ آذر

رفتن‌هاي واقعي

محمد خيرآبادي

هميشه با خودم گفتم بعد از رفتنت به زندگي عادت مي‌كنم و كردم. اصلا زندگي مگر بدون عادت كردن مي‌شود؟ عادت كه نكني همه‌چيز شگفت‌زده‌ات مي‌كند، از همه‌چيز مي‌ترسي، هميشه مرددي، هميشه نگراني. اما اگر عادت كني همه‌چيز عادي مي‌شود، آشنا، مانوس، روي روال و البته تكراري. بايد به مكررات عادت كرد. نبايد غر زد. ملال را بايد به جان خريد. نبايد بي‌خود دنبال هيجان بگرديم، آمد و رفت‌ها را جدي بگيريم و الكي اداي سورپرايز شدن در بياوريم.  هميشه با خودم گفتم بعد از رفتنت به زندگي عادت مي‌كنم و كردم. به همه‌چيز عادت كردم. به كارم، به تنهايي‌ام، به خوابم، به خوراكم، به چارچوب‌هاي زنگ زده در دستشويي، به غژ‌غژ صندلي چرخ‌دار، به پارازيت‌هاي ماهواره، به صداي نوزاد طبقه پاييني‌ها، به زنگ بي‌موقع آيفون، درست ساعت ۱۲‌شب كه «آقا بيا ماشينت را جابه‌جا كن، بد جا گذاشتي» در حالي كه « من اصلا ماشين ندارم».  هميشه با خودم گفتم بعد از رفتنت به زندگي عادت مي‌كنم و كردم. اين وسط خيلي چيزها به كمكم آمد، دستم را گرفت، دلم را قرص كرد. يكي از آنها پسر نوجواني بود كه اول با پيگيري مطالب كانالم و گفت‌وگوهاي مكتوبي كه داشتيم غافلگيرم كرد و الان بهش عادت كرده‌ام. هر روز بلااستثنا ري‌اكشني به نوشته‌هايم نشان مي‌دهد و من جمله‌هاي گنده‌تر از دهانش را و حرف‌هاي حسابي كه مي‌زند دوست دارم. كمك ديگري كه به سراغم آمد، آمدن نيما و سحر بود و همسايه شدن‌شان با من. سحر چه دستپختي داشت، هر روز بوي غذاهايش توي راهرو مي‌پيچيد. هر هفته پنجشنبه‌شب‌ها يك كاسه آش‌رشته داغ مي‌آورد و در مي‌زد و با يك لبخند زيباي دوست‌داشتني كاسه را به دستم مي‌داد. مادر نشده بود هنوز، ولي وقار و محبت و پختگي يك مادر را داشت. نيما از آن دست به آچارهاي قهار بود. همان روز اول وقتي فهميد بچه شمالم و از كولر آبي سر در نمي‌آورم، سه‌سوت برايم رديفش كرد. هميشه براي‌شان يافا و پرتقال مي‌آوردم. آدم‌هاي مهربان و خوش‌برخورد و مودبي بودند. دوست‌شان داشتم. گرماي زندگي‌شان را از پشت ديوار مشترك احساس مي‌كردم.  ديشب ساعت يك نصفه‌شب رسيدم. خانه سرد بود. از ديوارها سرما مي‌باريد. چند روزي رفته بودم شمال. خوابيدم. امروز صبح وقتي بيدار شدم، هيچ صدايي از خانه نيما و سحر نشنيدم. نه صداي تلويزيون، نه صداي جاروبرقي، نه صداي نامفهومِ حرف‌زدن، نه صداي قدم‌هاي آرامش‌بخش. به ديوار مشترك‌مان دست كشيدم، از سرما داشت مي‌تركيد. در را باز كردم. پابرهنه رفتم روي سراميك‌هاي يخ‌بسته. زنگ‌شان را زدم. هيچكس خانه نبود. راست مي‌گويند كه رفتن‌هاي واقعي بدون خداحافظي انجام مي‌شود. هميشه با خودم گفتم بعد از رفتنت به زندگي عادت مي‌كنم و كردم. حالا، رفتن نيما و سحر را به آن گفته ضميمه خواهم كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون