پيش از هر چيز لازم است معرفي كوتاهي از خودم داشته باشم. من فارغالتحصيل كارشناسي فلسفه غرب از دانشگاه تهران، فارغالتحصيل كارشناسي ارشد فلسفه-منطق از دانشگاه علامه طباطبايي و نهايتا فارغالتحصيل دكتراي فلسفه دين از دانشگاه تهران هستم. اكنون هفت سالي ميشود كه مدرك دكتراي خود را گرفتهام.
آنچه ميخواهم در اينجا بنويسم، چشماندازي است از آنچه دانشجويان فعلي رشتههايي مانند فلسفه پيش روي خود خواهند داشت (البته اگر آنقدر در انجام كار دانشگاهي سمج باشند كه تا پايان دكترا به اين راه ادامه دهند). صحبتهاي من عمدتا معطوف به بخشي از رشتههاي علوم انساني، مانند فلسفه است؛ اما اين به آن معنا نيست كه رشتههاي ديگر وضعيت متفاوتي دارند.
شايد تصور خيلي از شما محصلان رشتههايي مانند فلسفه، تاريخ، ادبيات، جامعهشناسي و... اين باشد كه اگر دانشجوي خيلي خوبي باشيد و خيلي خوب درس بخوانيد، ميتوانيد در دنياي كوچك علوم انساني ايران براي خودتان موقعيتي دست و پا كنيد. اين تصوري است كه ميخواهم در ذهن شما بشكنم و آب پاكي را روي دستانتان بريزم.
من و بسياري از دوستانم كه پاي فلسفه ايستاديم و اين رشته غريب را تا سطح دكترا در دانشگاههاي برتر كشور خوانديم (بعضي حتي پست دكترا هم خواندند!) جز معدودي، موفق به ورود به دانشگاه به عنوان عضوي از اعضاي هيات علمي نشديم. بسياري از دوستان مرتبههاي برتر كنكور بودند. حتي برخي مقالاتي در نشريات خارجي چاپ كردهاند كه بسياري از اساتيد رسمي فلسفه ايران خواب داشتن چنين مقالاتي را در رزومه خود ميبينند. اما از تمام اينها چه طرف بربستيم؟ هيچ!
اين وضعيت، معلول وجود دو سهم شكل در جذب هيات علمي در كشور است. مشكل اول، عدم توازني است كه ميان تعداد فارغالتحصيلان دكترا و تعداد كرسيهاي استادي وجود دارد. يعني تعداد فارغالتحصيلان دكترا بسيار بيشتر از تعداد موقعيتهاي شغلي استادي در دانشگاههاست. البته اين مشكل منحصر به ايران نيست و حتي در كشورهاي توسعهيافته نيز وجود دارد.
با وجود اين، در ايران كه سيستم آموزش عالي متمركز و سراسري است، وجود اين مشكل غيرقابل هضمتر است. توضيح آنكه وقتي در كشوري سياستگذاري آموزش عالي به شكل متمركز انجام ميشود، اين دستگاه نظارت مركزي (در ايران وزارت علوم) است كه تعيين ميكند چه اتفاقي در دانشگاههاي كشور ميافتد. حال آنكه در كشورهايي كه سياستگذاري متمركز وجود ندارد، هر دانشگاه سياستهاي خود را تعريف ميكند كه اين باعث ميشود هماهنگي ميان دانشگاهها دشوار باشد. به اين ترتيب، تنظيم كردن ميزان ورودي و خروجي دانشگاهها در كشوري مانند ايران كه داراي سيستم آموزش عالي متمركز است، كار دشواري به نظر نميرسد. با اين حال، وزارت علوم دغدغهاي براي برقراري چنين توازني ندارد، آنهم درحالي كه اين عدم توازن براي رشتههايي مانند فلسفه كه چشم اميد اهالي آن براي داشتن شغل تنها به دانشگاه (و معدودي پژوهشگاه) است، مشكل بزرگي به حساب ميآيد.
مشكل دوم، گزينشهايي است كه تحت عنوان «گزينش عمومي» براي جذب اساتيد صورت ميگيرد. اين گزينشي است كه هنگام جذب در دانشگاه، به موازات گزينش علمي پيش ميرود. راجع به گزينش عمومي نميتوان راحت صحبت كرد، اما همينقدر بگويم كه براي رد شدن در اين گزينش نيازي نيست كه يكي از اعضاي گروهكهاي مسلح، يا يك فعال سياسي زندان رفته باشيد؛ حتي لازم نيست يك حكم انضباطي ساده در دانشگاه داشته باشيد، بلكه صرف داشتن اختلاف فكري با «آنها» ميتواند مانع شما براي رسيدن به موقعيت استادي شود. پس، حتي اگر شما بزرگترين انديشمند تمام تاريخ هم باشيد، اما با نهادهاي تصميمگير زاويه فكري داشته باشيد، شانس ورود شما به دانشگاه بسيار اندك است، مگر اينكه توانسته باشيد در تمام سالهاي تحصيلتان با زيركي زياد (بخوانيد انفعال محض!) گرايشهاي فكري خود را پنهان كنيد.
مايلم به دو عامل بالا، عامل سومي را نيز اضافه كنم كه «بعضا» مانع شايستهگزيني در دانشگاهها ميشود. اين عامل، يكي از معضلات عمومي در كشور ماست؛ بله، از پارتيبازي صحبت ميكنم. البته وقتي در اينجا از پارتيبازي صحبت ميكنم منظورم الزاما وجود آقازادهها يا اشخاص سفارش شده توسط فلان شخص يا نهاد نيست؛ بلكه منظورم كساني است كه اساتيد از نزديكتر با آنها آشنايي دارند. كساني مانند شاگردان عزيزكرده يا كساني كه به هر شكل معرف حضور اساتيد هستند. اين عامل هم مجددا باعث ميشود كه چهبسا شما بزرگترين متفكر تمام ادوار باشيد، اما نتوانيد در چشم اساتيدِ گزينشگر خوشتر از آن رقيبِ آشنا بنماييد و درنتيجه رقابت را به او ببازيد.
از اين قسم سخن براي گفتن بسيار و مجال نوشتن اندك است. پس ميروم سراغ دو پيشنهادي كه براي عبور از اين وضعيت دارم؛ يكي از اين پيشنهادها براي شما دانشجويان است و ديگري براي مسوولان تصميمگيرنده (هر چند اين دومي را اميد زيادي به شنيده شدن نيست).
توصيه به دانشجويان
اگر عاشق علوم انساني هستيد (كه البته كمتر ديدهام چنين عاشق!) و میخواهید در خارج از کشور به تحصیل بپردازید اگر براي كارشناسي میروید، احتمال پذيرش گرفتن براي يك دانشگاه درجه يك خارجي، در هر مقطعي، كم است. اين را براساس مشاهداتم ميگويم. اما اگر شما براي ارشد نقلمكان كنيد، ميتوانيد ارشد را در يك دانشگاه متوسط تحصيل كنيد، سپس اين شانس را داريد كه دكترا را در دانشگاهي درجه يك بخوانيد.
اهميت تحصيل در يك دانشگاه درجه يك چيست؟ اول اينكه طبيعتا دانشگاه بهتري است و بهتر ميآموزيد و با تحصيل در آنجا برند بهتري هم پيدا ميكنيد. دوم و مهمتر، اينكه -چنانكه پيشتر گفتم- در خارج از كشور نيز عرضه و تقاضا ميان فارغالتحصيلان دكترا و موقعيتهاي شغلي استادي نامتوازن است. لذا تا وقتي فارغالتحصيلان دانشگاههاي درجه يك وجود دارند، شانس فارغالتحصيلان دانشگاههاي متوسط براي جذب در شغل استادي كمتر است (ميتوانيد با مراجعه به دپارتمانهاي چند دانشگاه خارجي و ديدن سابقه تحصيلي اساتيد آنها، اين حرف را راستيآزمايي كنيد).
اما اگر قصد ماندن در ايران و دكترا خواندن داريد، در طول تحصيلِ خود مهارتي بياموزيد كه اگر در آينده به سرنوشت اكثريتِ بيرونمانده از گودِ دانشگاه مواجه شديد، بتوانيد نان خود را از آن مهارت دربياوريد. فقط هم مهارت نياموزيد، سابقه كار هم كسب كنيد. چون اگر اين دو را نداشته باشيد، فرداي فارغالتحصيل شدن از دكترا، شما شخصي فاقد مهارتي بازارپسند و بدون سابقه كار هستيد كه باتوجه به سن و سالتان، پيدا كردن شغل برايتان دشوار خواهد بود.
توصيه به مسوولان امر
بهتر است اين توصيه را با سوالي آغاز كنم: هدف از توليد اين همه فارغالتحصيل دكترا در رشتههايي مانند فلسفه چيست؟ شما كه ميدانيد اينها بيكار ميمانند، پس چرا باز هم دانشجوي دكترا جذب ميكنيد؟ آيا فارغالتحصيل دكتراي رشتهاي مانند فلسفه ميتواند كاري جز تدريس در دانشگاه يا پژوهش در پژوهشكدهها انجام دهد كه با نوع و سطح تخصصش همخوان باشد؟ طبيعتا خير؛ فارغالتحصيلان دكترا رشتههاي نظري جايي جز در دانشگاه ندارند و اگر نتوانند شغل آكادميكي پيدا كنند، تحصيلشان -جز مقداري نفع شخصي احتمالي- بيحاصل خواهد بود.
پس اي مسوولان، چرا اصرار داريد كه بودجه عمومي كشور خرج كاري بيحاصل شود؟! با اين وضعيت بيكاري فارغالتحصيلان ممكن است، خداي ناكرده، برخي گمان كنند كه افزايش مستمر ظرفيت دكترا (كه از قضا تصميمگيران اين افزايش خود اساتيد دانشگاه هستند كه در مسندهاي مختلف وزارت علوم نشستهاند) نفع خاصي براي اساتيد دارد. مثلا ممكن است كسي گمان كند اساتيد براي كسب پولِ هدايتِ پاياننامه يا واداشتن دانشجو به نوشتن مقاله مشترك -كه ميتواند موجب بالا رفتن پايه شغلي و درنتيجه افزايش حقوق استاد شود- اينقدر مشتاقِ افزايشِ ظرفيتِ تحصيلات تكميلي در كشور هستند. بزرگوارانِ تصميمساز! اين ظن و گمانها هيچ براي آبروي شما خوب نيست!
در عوض چه كاري ميشود انجام داد؟ ميشود پولي كه قرار است براي پرورش دانشجوي دكترا صرف شود را به جذب اساتيد پژوهشي اختصاص داد (استاد پژوهشي استادي است كه وظيفه تدريس ندارد و كارش تنها پژوهش كردن است).
مثلا اگر با بودجهاي ميتوان سالانه پنج دانشجوي دكترا جذب كرد، آن بودجه را بدهند و يك استاد پژوهشي استخدام كنند و آنقدر اين تبديل را تكرار كنند تا عرضه و تقاضا برابر شود؛ يعني تعداد فارغالتحصيلان دكترا با تعداد مشاغل دانشگاهي برابر شود. به اين ترتيب، اگر كسي در مقطع دكترا قبول شد، ميتواند مطمئن باشد كه به احتمال زياد شغلي هم در دانشگاه خواهد داشت و ديگر چند سال از مهمترين سالهاي عمر كسي براي خواندن دكترا كه منجر به شغل نميشود، هدر نخواهد رفت. آن گزينش عمومي سفت و سخت هنگام اعطاي سمت استادي را هم -براي اينكه خيالتان راحت باشد- ميتوانيد هنگام راه دادن بچهها به مقطع دكترا انجام دهيد.
حال اين وسط اگر كسي خواست دكترا بخواند اما برايش داشتن شغل دانشگاهي اهميت زيادي نداشت، تكليف او چيست؟ يك راه اين است كه دانشگاهها را به دو دسته تقسيم كنند: آنهايي كه فارغالتحصيلان دكترايشان مستقيما جذب هيات علمي ميشوند و آنهايي كه چنين اتفاقي براي فارغالتحصيلانشان نميافتد.
اين دانشگاههاي دوم ميتوانند پولي باشند تا از جيب ملت براي كسي كه صرفا براي دل خودش رشتهاي مانند فلسفه را ميخواند هزينه نشود. در اين حالت، اگر شخصي صرفا از شوق علم بخواهد دكترا بخواند و داشتن شغل مرتبط برايش مهم نبود، ميتواند به اين دانشگاهها برود.
فارغالتحصيل دكتراي فلسفه
از دانشگاه تهران