نگاهي به آقاي ترنر، آخرين ساخته مايك لي
پرترهاي از زبان خودت
شهريار حنيفه/ متفاوتنمايي آخرين اثر مايك لي، گواهي ديگر بر استعدادهاي بالاي اين فيلمساز تواناست. اينكه همچنان ميتواند ما را همچون گذشته، همراه با مسافران ساده پيچيدهاش، به مسيرهاي ناشناخته (يا ناديده) و عميق زندگي ببرد و داستاني تلخ و لذتبخش را برايمان بازگو كند.گيريم اينبار نه با ترفندهاي هميشگي ظاهرياش، اعم از بيان ديالوگهاي تند و تند توسط كاراكترها، تعدد در كاراكترهاي فرعي و همچنين بروز مشكلات دروني و زودگذر افراد كه ريشههاي قديمي دارند، اينبار لي دست به تجربهاي نو زده است، اينبار بيشتر به تصوير ميكشد تا اينكه به زبان بياورد.
اينمرتبه تصاويري از ديدگاه هنرمندي (نقاش) در قالب اثري ساكن و بيوگرافيك و البته همچنان پرفراز و نشيب را به ما ارايه ميدهد. بهجاي اينكه در فاصلهاي معين از شخصيتها، ديدگاهها و عكسالعملها و روابطشان با يكديگر را به وسيله ديالوگ دريابيم، با ويليام ترنر همراه ميشويم و روابط اين جهان مرموز را از قابهاي نقطه نظر او، بسان نقاشي (همچون نگاه ترنر) درمييابيم. ترنر درياچهاي را در دل كوهستان چنان سوژهاي ميبيند و ما سوژهاي كاملتر (ترنر كنار درياچه) را از ديد مايك لي ميبينيم.
به واقع مايك لي با ادغام نگاه خود با نگاه ويليام ترنر، پرترهاي از نگاه خودش را نسبت به نگاه هنرمندي ديگر عرضه ميكند؛ پرترهاي باشكوه كه تمامي اميال دروني يك هنرمند را شامل ميشود؛ موفقيت و شكست، تقديس و توهين، محبوبيت و آوارگي... ترنر تولد را ميبيند، مرگ را ميبيند، عشق را دريافت ميكند و تا آخرين لحظات زندگياش هنرمند ميماند، اثر هنري خلق ميكند (تلاش براي به تصوير كشيدن مرگ دخترك در لحظات پاياني عمرش) و وظايف هنرمند بودنش را فراموش نميكند (نفروختن آثارش به فرد ثروتمند) . مجموعه اين ويژگيهاست كه باعث شكلگيري حس مشتركي بين زندگي ويليام ترنر و زندگي هر هنرمندي ميشود (حداقل در آرزو و آرمان)، اينچنين زيستن ترنر، حتي اگر مقبول هم نباشد قابل تقدير است، آنقدر كه لي براي احترام به او، از مولفههاي ظاهري و هميشگياش دور ميشود و خود را و دنياي ظاهري اثرش را با دنياي ترنر تطبيق ميدهد.
البته با نگاهي ريزبينانهتر همچنان ميتوانيم ويژگيهاي مايك لي بودن اثر را پيدا كنيم، از جمله اهميت به ذات افراد. دقت كنيد كه اگر در سالي ديگر تغييرات (يا عدم تغييرات) دروني افراد، به وسيله تاكيد بر گذر فصلها وجهه بيروني و زميني پيدا ميكرد، در آقاي ترنر، گريم اين وظيفه را برعهده دارد بهطوري كه در صورت نبود آن ميتوانستيم مجموع جريانات فيلم را به يك دوره مثلا دوساله نسبت دهيم و به آن صورت متوجه گذر بيروني و زميني عمر نميشديم چراكه توالي تصاوير و مفاهيمي كه ارايه ميدهند، متمركز بر تغييرات ذاتي شخصيتهاست و به حوادث بيروني اهميت چنداني نميدهند. اضافه براينكه آقاي ترنر حتي نسبت به آثار پيشين لي، به اين ذات نزديكتر هم ميشود و جنبهاي درونيتر و سربهزيرتر به خود ميگيرد.
كاراكترهاي لي پيشتر با به كار بردن ديالوگهاي روزمره، رفته رفته آستانه تحملشان به حد نهايي ميرسيد و برونريزي از جنس داد و فرياد را ارايه ميدادند، همچون برونريزي وندي در زندگي شيرين است يا برونريزي موريس در رازها و دروغها يا برونريزي اسكات در الكيخوش. اما اينبار تصوير حرف اول را ميزند؛ ترنر در غم از دست دادن پدرش، سوژهاي غمانگيز را انتخاب ميكند و با طرحزني از روي او، غم را به خود (و ما كه ناظر لي هستيم) منتقل ميكند و برونريزي خود را (گريه كردن) كنترل ميكند.
به واقع با كمي دقت درمييابيم كه اين تصويرپردازي، بعدي ديگر از همان ديالوگپردازي معروف لي است كه به مقتضيات شخصيتپردازي ويليام ترنر تغيير شكل داده است.
البته اين به آن معنا نيست كه ديگر ابدا از ديالوگهاي چندوجهي و عميق كه مخاطب را به كشف واميدارد خبري نيست، نه... نكته اينجاست كه پيشتر پردازشهاي عرضي فيلمنامه بودند كه روي اتفاقات خاصي فوكوس ميشدند و به دليل نبود نقاط بحران آنچناني (از نظر داستاني و نه عاطفي) اين امر امكان پذيرتر و قابل فهمتر بود، ولي مقتضيات فيلمنامه آقاي ترنر و حركت روبهجلوي آن (از نظر داستاني) آن پردازشها را به صورت طولي ادامه ميدهد و باعث ميشود كه سكانسها زودگذرتر جلوه كنند و به يادآوردن آن اتفاقات خاص كمي مشكلتر بشود. سكانس تحت تاثير قرار گرفتن ترنر توسط موسيقي پرسل كه توسط پيانيست نواخته ميشود و سخن از عشقي ازدسترفته را به ميان ميآورد، به همراه آن قطره اشك حلقه شده و آن صداي بم به زور كنترلشده، آن قدمهاي سريع و آن طراحي صحنه خالي، دقيقا همان چيزي است كه از مايك لي انتظار داريم، اما حيف كه نياز به پوششهاي ديگر داستاني، ما را همچون پيانيست مبهوت، سرگشته رها ميكند.
اما آيا اين رها كردن مخاطب را ميتوان به عنوان يك نقطه ضعف تلقي كرد؟ بدون شك نه. دغدغه مايك لي در اين اثر، نه پرداختن موشكافانه به زيروبم زندگي يك هنرمند كه شكافتن ويژگيهاي انساني (و هنري) او در دوران زندگياش است. از دقت او در آن چيزي كه به چشم ميبيند (فيل كوچك را در نقاشي عظيم او به ياد آوريد-يا تصحيح شگفتانگيز او در ايرادات نقاشي دوستانش در گالري) تا تقسيم نكردن درد و رنج هنرمند بودنش با خانواده (دوري از دخترانش-يا استفاده از هويت جعلي در رابطهاش با بوث) كه آن را در قالب نصيحتي به هيدون نيز ميگويد: درد شما درد شماست و نبايد به عزيزانتان تحميلش كنيد. علاوه بر اينكه اساسا هدف لي، بيان عينيات تاريخي و مثلا شكافتن علت نزاع ميان ويليام ترنر و جان كانستبل (نقاشي كه مشغول تكميل تابلوي افتتاح پل واترلو بود و با عصبانيت گالري را ترك كرد) نيست.
نگاه مايك لي بيش از آنكه تاريخي باشد، هنرمندانه است. اصالتش را از زيبايي گذرايش (همچون طلوع خورشيد در ابتداي فيلم و غروب آن در انتها) ميگيرد تا رئاليتي ايستاي احيانا نه چندان زيبا. همين ميشود كه مثلا حذف ديالوگ ترنر مبنيبر اينكه در چه مدرسهاي درس ميخوانده يا سكانس آوازخواندن دخترك در مهماني، در داستان و جنبههاي دراماتيك و بيوگرافيك آن مشكلي ايجاد نميكنند، اما كليت هنري اثر را به عنوان آن چيزي كه كامل پذيرفته شده و درخشان ميكند، زير سوال ميبرد.