مصاحبه با مارگارت اتوود، نويسنده كانادايي درباره سرنوشت بشر
وقتي نفت تمام ميشود...
منتظرم هر اتفاقي از حالا تا آينده بيفتد
بهار سرلك/ اگر خواننده آثار «مارگارت اتوود» باشيد، ممكن است فكر كنيد او نگاهي تاريك به آينده بشريت دارد. اين نويسنده كانادايي در 50 سال حرفه نويسندگياش معمولا به سبك سناريوهاي جورج اورولي قلم زده است؛ مثل كودتاي مسيحي بنيادگرايانه در رمان «سرگذشت كلفت» يا آن موقع كه در رمان «اوريكس و كريك» از آزمايش ژنتيكي غيرقابل كنترل سخن ميگويد و همچنين در آخرين اثرش «قلب در آخر ميايستد» كه از سقوط اقتصادياي مينويسد كه بيشتر امريكاييها را قاصر از خريد اجناس ضروري زندگيشان كرده است. اتوود تاكيد ميكند آثارش متعلق به ژانر «علمي-تخيلي» نيست كه شخصيتهايش را موجودات بيگانه تشكيل ميدهند، بلكه آثار او در دسته «ادبيات گمانهزن» قرار ميگيرد؛ ادبياتي كه روايتگر اتفاقهايي است كه امكان دارد رخ داده باشند.
تازهترين اثر اتوود داستان زندگي «استن» و «چارمن»، زوجي هستند كه در ميانه سقوط اقتصادي و اجتماعي با مشكلاتشان دستوپنجه نرم ميكنند. بيكاري آنها را وادار ميكند در اتومبيلشان زندگي كنند و همين موضوع باعث ميشود در مقابل تبهكاران آسيبپذير باشند. آنها نااميدانه به دنبال چارهاي هستند تا شرايط زندگيشان را تغيير دهند. بنابراين زماني كه در روزنامه آگهي شغل ثابت را كه از مزاياي آن خانهدار شدن نيز هست، ميبينند بلافاصله با اين شركت قرارداد ميبندند. تنها كاري كه بايد بكنند اين است كه هر دو ماه يك بار از آزادي خود چم بپوشند و به سلول زندان بروند. ابتدا همهچيز خوب پيش ميرود. اما مدتي بعد استن و چارمن با جايگزينهاي خود، زوجي كه وقتي آنها در زندان هستند در خانه آنها مستقر ميشوند، به مشكل برميخورند.
اتوود در مقالهاي كه به تازگي در مجله «مديوم» منتشر كرده است، سه منبع انرژي را براي آينده ترسيم ميكند. در تصوير اول، نفت تمام شده است و ما انسانها براي نقلوانتقال با اشتياق تمام به سوخت خورشيدي و لباسزيرهاي گرم روي آوردهايم. در تصوير دوم، ناگهان نفت تمام ميشود و وحشت همه جا را فرا ميگيرد. تصوير سوم تركيبي از تصور اول و دوم دارد: كشورهايي مانند ايسلند از قبل پيشبيني اين مساله را كردهاند و به راحتي از تصور اول بهره ميبرند و مرزهاي كشورشان را ميبندند و باقي كشورها دچار هرجومرج ميشوند.
در مصاحبه تلفني كه «جسيكا استيس» خبرنگار مجله «اين ديز تايمز» با اتوود داشته است اين نويسنده از اينكه داستانهاي او چه نقشي در اخطار به مساله تغييرات آبوهوايي دارد و آيا گونه انساني محكوم به سرنوشت است، صحبت ميكند.
داستان اخيرت در ژانر نوظهور «تغييرات آبوهوايي» است. منصفانه است بگوييم ادبيات گمانهزن آينده احتمالي را به نمايش ميگذارد و ادبيات تغييرات آبوهوايي...
... آينده را؟ هميشه در استفاده از كلمه «آينده» محتاط هستم چون هر اتفاقي ممكن است از حالا تا آينده بيفتد. بهتر است بگويم آينده همان «جاده آجري زرد» است كه جلوي خود ميبينيم، (اصطلاح «جاده آجري زرد» به موقعيتي اطلاق ميشود كه شخص با انجام دادن مجموعهاي از كارها انتظار رسيدن به بهترينها را دارد. م) البته به شرطي كه بدجنسيهاي خود را تغيير دهيم. شخصيت «اسكروچ» در رمان «سرود كريسمس» اثر «چارلز ديكنز»، به آيندهاش مينگرد؛ آيندهاي كه هولناك است. اسكروچ به روح كريسمس ميگويد: «اين آينده آيا تغييرناپذير است؟ آيا ميتوانم تغييرش دهم؟» و روح جواب او را نميدهد. اما اسكروچ هوشيار ميشود و ميفهمد ميتواند آيندهاش را تغيير دهد. در واقع جواب روح كريسمس «آري» بود فقط خود اسكروچ بايد آيندهاي را براي خود تصور ميكرد.
فكر ميكني ميتوانيم سناريوهاي تغييرات آبوهوايي وحشتناك را تغيير دهيم؛ منظورم تصور دوم و سوم است؟
در حال حاضر من خودمان را در مرحله گذر ميبينم. واقعيت امر اين است كه انجام اين مصاحبه يك نشانه است. پنج سال پيش تو اصلا به ترتيب دادن چنين مصاحبهاي فكر نميكردي. غير از نفت، نشانههاي ديگري از مرحله گذر وجود دارد. اما سوال مهم اين است: آيا نشانهها كافي هستند و آيا به اندازه كافي سريع عمل ميكنيم؟ يا آيا خودمان را آماده اين اتفاق كردهايم؟
در اين باره چه فكر ميكني؟ آيا تغيير ميكنيم؟
در واقع هيچ دليلي براي گفتن جمله «ما محكوم به سرنوشت هستيم» نيست. در كتاب «بازپرداخت: وام و بُعد تاريك ثروت» از چندين واكنش به مرگ سياه (طاعون) صحبت كردهام. اولي اين است كه سريع بدوي! اما معمولا طاعون آدم را اسير خودش ميكند. بعضي در قلعهها پناه ميگيرند. برخي سعي ميكنند كمك كنند: آنها پرستار بيماران طاعوني ميشوند و خودشان هم ميميرند. برخي هم تجاوز و غارت ميكنند و جشن ميگيرند. بعضي هم وقايع را ثبت و ضبط ميكنند و ما بهشدت وامدار اين افراد هستيم؛ آنها نميدانستند چرا اين اتفاق ميافتد اما تمامي آن را نوشتند و به ما اين اجازه را دادند كه درباره اين بيماري برآورد تجربي داشته باشيم.
اگر بگويي محكوم به سرنوشتي و ميخواهي خودت را آماده كني، همه آن آدمهايي كه سعي در كمك كردن دارند، فرار ميكنند، يا غارت و تجاوز ميكنند و در آخر جشن ميگيرند. اميد چيزي است كه باعث ميشود صبحها از خواب برخيزي و تلاش كني. بنابراين من طرفدار اميد هستم.
درباره بحثهاي «نائومي كلاين» كه ميگفت بايد از پس كاپيتاليسم بربياييم تا پس از آن بتوانيم از پس تغييرات آبوهوايي هم بربياييم، چه فكر ميكني؟
هميشه دوست دارم بدانم در سر مردم چي ميگذرد. مردم در جواب به سوال «جايگزين شما چيست؟» ميگويند: «بايد همين حالا استفاده از نفت را كنار بگذاريم.» و من ميگويم: «اگر اين كار را بكنيم هرجومرج جامعه را فراميگيرد؛ جنگ به پا ميشود، همه دستگاهها از كار ميافتند و قحطي و قتل و جنايت مهمان جامعه ميشود.» در حال حاضر به استفاده از نفت معتاد شدهايم. مثل هر ماده مخدر ديگري: بايد از اين وضعيت گذر كنيم. اگر عاقلانه گذر كنيم به آسودگي ميرسيم.
در كانادا كميسيوني به نام «اكوفيسكال» داريم. (اين كميسيون افراد را تشويق به سرمايهگذاري در تكنولوژيهاي مبتكرانه ميكند؛ بنابر اين طرح مردم كانادا ميتوانند از سرمايه طبيعي خود سود اقتصادي ببرند و از محيط زيست خود حفاظت كنند.) اين كميسيون معتقد است برخي از راهحلها، راهحلهاي تجاري هستند. به عنوان مثال اقدامات «ايلون ماسك» (بنيانگذار شركت «تسلا موتورز») من را اميدوار ميكند. او زيركانه پدر و مادرش را معروف كرد بنابراين هيچ كس نميتواند جاي او را بگيرد.
از هر آدمي كه بپرسيد: «ماشين شيك و تروتميزي را كه قيمت قابل توجهي هم دارد، الكترونيكي است و ميتواني با خورشيد شارژش كني، ميخري؟ » و ميگويد: «بله.» و اگر بگويي: «ميخواهي باترياي در خانه داشته باشي كه با خورشيد شارژ ميشود و همه وسايل خانه را راه مياندازد و در نتيجه ديگر اداره برق برايت قبض نميفرستد و البته اين باتري از طريق نور مستقيم خورشيد شارژ ميشود و هيچ اشعهاي ساطع نميكند؟ اين باتري را كه قيمتش بالا است ميخري؟» يك لحظه هم طول نميكشد كه ميگويند: «بله. » هيچكس نميگويد: «نه من ميخواهم از همان نفت استفاده كنم. من نفت را دوست دارم، بويش، چسبندگياش را و همه خصوصيات نفت را دوست دارم.»
آيا مداخلههاي دولت هم در اين مساله نقش دارد؟
نه. به اين خاطركه هميشه هزينه نفت بسيار بالا است، استفاده از آن غيراقتصادي شده است و مردم كمكم دارند متوجه اين نكته ميشوند. اگر هميشه براي خريد چيزي كمكهزينهاي وجود داشته باشد، بعد مشخصا شما براي آن محصول پول نميپردازي، مگر نه؟
بگذاريد درباره آخرين رمانتان «قلب در آخر ميايستد» صحبت كنيم. اين رمان در ادبيات گمانهزن جاي ميگيرد و داستانش در زمان آينده اتفاق ميافتد؛ داستان درباره زوجي است كه پس از سقوط اقتصاد مجبور ميشوند در اتومبيلشان زندگي كنند. چيزي كه من را تحت تاثير قرار داد، اين بود كه چقدر فصلهاي ابتدايي كتاب بحران اقتصادي اخير يا حتي سقوط «راست بلت» را انعكاس ميدهد. (راست بلت اصطلاحي است كه در دهه 1980 در مناطقي از امريكا رواج يافت و منظور از آن سقوط اقتصادي، كاهش جمعيت و فساد شهري به خاطر ضعف قدرت بخش صنعتي اين مناطق است.)
آه بله. سال 2008 يادتان هست؟ اكثر مردم خانههايشان را از دست دادند؛ مخصوصا آنهايي كه در نورثايست و اطراف دترويت زندگي ميكردند. اين اتفاق يك تجربه مجزا نيست. هر اتفاق وحشتناكي را كه در اين كتاب گنجاندم پيش از اين فردي آن را انجام داده است.
شخصيت «استن» را شناختم: اين آدم كه بيكار شده همه كارهاي زندگياش را به درستي انجام داده و نقش نانآورياش تضعيف شده است و همسرش «چارمن» سعي دارد با اين وضعيت دستوپنجه نرم ميكند.
در يك رابطه هر اتفاقي كه يك طرف رابطه را تحت تاثير قرار بدهد، طرف ديگر رابطه هم تحتالشعاع آن اتفاق قرار ميگيرد. سوال اين است كه چطور اين اتفاق ميافتد؟ جواب اين است: مادر شدن را تجربه كردهاي يا حتي توسط كسي تغذيه شدهاي؟
در نهايت كار آنها به شهرك سازماني زندانمانند ختم ميشود.
گفتم هر اتفاق هولناكي كه در داستان گنجاندهام قبلا توسط فردي انجام شده است. علاوه بر مسائل ديگر، اين داستان پيچيدگيها و نتايج احتمالي طرح زندانهاي با سود را نشان ميدهد. لازم نيست براي ديدن چنين اتفاقي در طول تاريخ به زمانهاي خيلي دور بنگريد. احتمالا به استرالياي قرن نوزدهم ميرسيد. مستعمرههاي مجازاتي كه مدام به كارآموزهاي جديد احتياج داشتند. مردي كه به اين مستعمرهها منتقل ميشد، بايد سارق يا چنين آدمي ميبود. اما زنهاي زيادي نبودند كه شغلشان دزدي بود بنابراين سطح توقعشان را براي زنها پايين آوردند. آنها ميخواستند زنها در اين مستعمرهها باشند تا مردها با زنها تشكيل خانواده بدهند. بنابراين يك زن با تحقير به آنجا منتقل ميشد. آنها طوري با اين مساله برخورد ميكردند كه انگار عادت به سربازگيري براي ارتش داشتند.
فكر ميكنيد ادبيات گمانهزن چقدر ميتواند در اخطار آينده احتمالي به مردم نقش خودش را بازي كند؟
قانون اول: نميتوانيد به يك نويسنده بگوييد چه كار كند. تنها فرهنگهايي كه به نويسندگانش دستور ميدهند چگونه بنويسند دولتهاي تماميتخواه هستند.
هيچ فرقي بين اينكه دولت به نويسندهها بگويد چه بنويسند و مردم به آنها بگويند، نميبينيد؟
فكر ميكنم هر دو يكي باشند. كاري را كه نويسنده انجام ميدهد ميتوانيد نقد كنيد اما نميتوانيد به آنها بگوييد چه كار بكنند.
درباره «كتابخانه آينده» برايمان بگوييد. (كاري هنري است كه هدفش اين است كه هر سال و تا سال 2114، از يك نويسنده مشهور يك داستان غيراقتباسي بگيرد تا در سال مشخصشده اين داستانها را در اختيار مردم و علاقهمندان بگذارد.)
هنرمندي به نام «كيتي پترسون» پروژهاي به نام «كتابخانه آينده» كه با همكاري«كتابخانه عمومي اسلو» در نروژ انجام ميشود راهاندازي ميكند. او هزار نهال در يك جنگل كاشته است كه طي 100 سال به ثمر خواهند نشست. هر سال از يك نويسنده - از هر زباني و در هر كشوري- درخواست ميشود دستنوشتهاي را درون جعبه بگذارد. قوانين از اين قرار است: قانون يكم: كتاب فقط بايد از كلمه تشكيل شده باشد و تصويري در آن نباشد. قانون دوم: اين اثر در هر قالبي ميتواند باشد؛ شعر، داستان كوتاه، خاطره، نامه، رمان، فيلمنامه، نمايشنامه و هر چيز ديگري. قانون سوم اين است كه نبايد به كسي بگويي چه چيزي در اين جعبه وجود دارد. سال صدم در اين جعبه گشوده ميشود و درختها بريده ميشوند تا بتوانيم اين مجموعه آثار را منتشر كنيم.
تو نخستين نويسندهاي هستي كه سال 2014 اثرت را در اين جعبه گذاشتي. بدون اينكه قانون سوم را بشكني، ميتواني بگويي چطور براي مردم 100 سال آينده اثري را خلق كردي؟
اين داستان مثل تيري است كه در تاريكي رهايش كردهام، اما بهتر از آن تيري كه هميشه در تاريكي ميزنيم. چون در هر صورت هرگز نميفهمي چه كسي كتابت را خواهد خواند. تنها وجه مشتركي كه خوانندهها دارند اين است كه همگي خواننده هستند. اين خوانندهها از هر جايي ميتوانند باشند، هر سن و سالي ميتوانند داشته باشند، هر جنسيتي، هر نژادي و هر زباني. زماني كه داستان به زباني كه نميداني ترجمه شود ديگر نميداني اين اثر چه حرفي براي گفتن دارد. از يك نظر، مثل اين است كه پيغامي را درون بطري گذاشتي و آن را در دريا مياندازي. در اين وضعيت دريا بزرگتر است.
بنابراين فكر ميكني صد سال آينده مردمي وجود داشته باشند كه اين كتاب را بخوانند.
اين پروژه خيلي اميدواركننده است چون فقط به تمامي چيزهايي كه پيشفرضش است بايد فكر كني. پيشفرض اولش اين است كه مردمي وجود خواهند داشت. دوم اينكه هنوز هم مفهومي به اسم خواندن وجود دارد. پيشفرض سوم، اين مردم به خواندن علاقه دارند. پيشفرض چهارم، كشور نروژ وجود دارد. پيشفرض پنجم، درختها هنوز ميرويند. اينها اما و اگرهاي بزرگي هستند.
نكته ديگري درباره كتاب «قلب در آخر ميايستد» نداريد؟
اين كتاب روي جلد قشنگي دارد، مگر نه؟
بله! يادم است جايي گفته بوديد طرح جلد كتابهاي نخستينتان را طوري تنظيم كرديد كه شبيه به...
رمان رومانس باشد. فكر ميكنم احتمالا بعضي از خوانندهها نااميد هستند.
همين حالا ترجمههاي كتابهاي «النا فراتته»، نويسنده ايتاليايي، همين مشكل را دارند. روي يكي از كتابهاي او لباس عروسي بود. نميتوانستم دوستانم را وادار به خواندن اين كتاب كنم.
كتاب «زن جذاب» من هم روي جلدش زني را در لباس عروسي نشان ميداد اما او ظاهري پريشان داشت و در دستش يك قيچي بود.