عقل و وحي در معرفتشناسي اخلاقي مولانا
مهناز قانعي
استاد دانشگاه و مولوي پژوه
در بسياري از حكايتهاي مثنوي، مولانا با تصريح اين مطلب كه هركس از جانب حق سخن ميگويد، سخن او عين صواب است، وحي را منبع اعتبار و حقانيت افعال يا گزارههاي اخلاقي شمرده است. پرسشي كه در اينجا پاسخ آن را ميجوييم، اين است كه آيا ميتوان مساله اعتبار احكام اخلاقي نزد مولانا را با استفاده از همان طرزتلقي و تبييني كه از ديرباز در مجادلات كلامي دنياي اسلام، نظريه حسن و قبح شرعي (Theological Voluntarism) ناميده شده و امروزه در حوزه فلسفه اخلاق نظريه فرمان الهي (Divine Command theory) خوانده ميشود- و در اين مقال نام اخير آن را بهكار خواهم برد- توضيح داد؟ اين نظريه، نوعي ديدگاه مبتني بر وظيفه اخلاقي است كه معتقد است افعال، مستقل از امر و نهي خداوند، مطلقا متصف به حسن (=خوبي) يا قبح (= بدي) نميشوند. مطابق اين نظر تشخيص خوب و بد تنها بهواسطه فرمان خدا كه از راه شريعت به ما ميرسد، امكانپذير است و انسان- نه با عقل و نه در قلب خود- راهي به درك خوبي و بدي ندارد.
از جمله حكايتهاي مثنوي كه در آن بر عينيت وحي با صواب (= درستي اخلاقي) تاكيد شده، حكايت پادشاه و كنيزك است. ديگري حكايت موسي و خضر است كه مولانا آن را در دل حكايات ديگر به اختصار يا اشاره بيان كرده تا نشان دهد كه گاهي عقل ِ چون موسايي نيز، در تشخيص حق دچار خطا ميشود و آنگاه، حق را فقط نزد چون خضري كه سخن او عين سخن حق است، ميتوان يافت و از او بايد شنيد.
مورد ديگر، داستاني است كه در آن، ابليس سحرگاهي به بالين معاويه رفته و او را براي نماز بيدار ميكند. توجيه كساني كه اين داستان را نيز، شاهدي بر اعتقاد مولانا به نظريه حسن و قبح شرعي دانستهاند، اين است كه يادآوري نماز كه فعلي پسنديده است، به اين دليل مورد پذيرش مولانا نيست كه از ابليس سرزده؛ زيرا نزد او، اگر فاعلي به منبع حكمت متصل باشد، هرچه كند نيكوست وگرنه، عملش هرچه باشد، صواب نخواهد بود.
ممكن است در بادي نظر استناد به اين شواهد براي يكي دانستن تلقي مولانا با نظريه فرمان الهي، قانعكننده به نظر برسد، اما شواهد ديگري نيز در متن همين داستانها وجود دارد كه كفايت شواهد پيشين را در اثبات اين مدعاخدشهدار ميكند. اگر مدعاي مذكور درست باشد، مولانا براي توجيه اينكه يك عمل اخلاقي است، كافي است تا نشان دهد كه آن عمل فرمان خدا است، اما وي در داستان پادشاه و كنيزك، پس از بيان كشته شدن مرد زرگر به اشاره حكيم، قسمتي را به توضيح اين مطلب اختصاص ميدهد كه فرمان او از روي تامل فاسد يا هواي نفس نبوده است؛ پس باور دارد كه براساس ظواهر امر، كار حكيم ناشايست است و بنابراين گويي خود را موظف ميداند تا زواياي تاريك ماجرا را توضيح داده و تاكيد كند كه كار حكيم هرچند «بدنما» بود، اما «بد» نبود، بلكه «نيك» بود:
«پاك بود از شهوت و حرص و هوا / نيك كرد او ليك نيك بدنما»
اگر مولانا از نظر معنايي «نيك» را چيزي جز «فرمان خدا» و «بد» را چيزي جز «خلاف فرمان خدا» نميدانست، هرگز سخن خود را نيازمند اين توضيح نميدانست؛ زيرا «بدنما»، براي كسي كه نيكي را جز امر شرع و بدي را جز نهي آن نميداند، نميتواند معنايي را كه مولانا در متن اراده كرده است، داشته باشد. «بدنما» در متن داستان و براساس قرينه زباني اين متن، كاري است كه ناشايست مينمايد، اما در واقعيت چنين نيست و حكم به ناشايستي آن در حقيقت ناشي از ناآگاهي به همه جوانب و عواقب آن امر است. به اين ترتيب در داستان پادشاه و كنيزك، عمل حكيم، مانند عمل خضردر كشتن جوان يا سوراخ كردن كشتي است كه هرچند ضداخلاقي است، اما چنين نيست؛ زيرا از لطف مطلق حق و آگاهي او به همه جوانب امور ناشي شده و بنابراين نتيجه خير درپي خواهد داشت؛ درست همانطور كه عمل مادري مهربان كه براي بهبودي فرزندش وي را برتحمل رنج حجامت وادار ميكند، در نزد كودك كوتاهبين ممكن است قساوتآميز تلقي شود و البته اين نيز مسلم است كه از نظر مولانا عمل چون خضري، حتي درمورد چون موسايي، هرگز قابل تعميم يا توصيه نيست.
تامل در عبارت «صد درستي» دربيت «گر خضر در بحر كشتي را شكست /صد درستي در شكست خضر هست» نيز مجالي براي بيان اين پرسش فراهم ميكند كه اگر امر خداوند همان درستي است، چگونه صد درستي در يك امر الهي هست؟ در اين جا نيز مولانا يك چشم به فرمان خدا دوخته و چشمي ديگر به اينكه پيامد اجراي اين فرمان چيزي جز خير نيست و اين پيامد، همان است كه چشم موسي ازديدنش محجوب بود: «پس خضر كشتي براي اين شكست / تا كه آن كشتي ز غاصب بازرست» در داستان معاويه و ابليس نيز دقت در همه واژههايي كه مورد استفاده قرار گرفته، نظري خلاف نظريه فرمان الهي را به ذهن متبادر ميسازند. مولانا در موقعيتي كه در داستان توصيف ميكند، حسرت ناشي از فوت نماز را خيري بهتر از نماز ناميده است؛ اما اگر معناي «خوب» همان «فرمان خدا» باشد، چگونه ميتوان سوز ناشي از گناه را «خوب» يا حتي «خوبتر» دانست و واژه «خير بهتر» چه معنايي ميتواند داشته باشد، در حالي كه همه خوبها به يك اندازه فرمان خدا هستند؟
علاوه بر اين دقتهاي زباني، مباني هستيشناختي و انسانشناختي مولانا نيز با اعتقاد او به نظريه فرمان الهي سازگار نيست. در حقيقت بايد گفت براساس اين مباني، نگاه وي به وحي، نقش آن در معرفت اخلاقي و ارتباط آن با عقل، يكسره به شكل ديگري است، كه از اساس با نظريه فرمان الهي تفاوت دارد. از اين ميان در اينجا تنها به سه مورد از جوانب فكر او- كه به سخن ما ارتباط صريحتري دارند، ميپردازيم.
1. از نظر مولانا تفاوت حسن و قبح، تفاوتي حقيقي است نه اعتباري.
با نگاهي روانشناسانه هر عملي اعم از جوارحي يا جوانحي و نيك يا بد، تاثير ويژه خود را بر منش انسان ميگذارند و برآيند اين تاثيرات مداوم در طول زمان هويت انسان را شكل ميدهد. فرمانهاي الهي با نظر به اين واقعيت صادر شدهاند و هدف نهايي از آنها هم تكميل گوهرعقل بوده است.
بنابراين، با نگاهي هستيشناسانه، حسن و قبح به نوعي واقعيت بازميگردند و جزاي الهي براساس همين واقعيتها است: «حق تعالي آنچه حكم كرده است در ازل كه بدي را بدي باشد و نيكي را نيكي، آن حكم هرگز نگردد؛ زيرا كه حق تعالي حكيم است...» راستي با كژي، ظلم با عدل و «شكر با كفران نزد خداوند يكسان نيست.» براين اساس، حكم الهي براساس واقعيت ازلي حكمت او، كه باعث تفاوت واقعي و عيني ميان نيكي و بدي است، به افعال تعلق گرفته است.
اين نگاه از اساس با نظريه فرمان الهي سازگار نيست؛ زيرا اين باور كه براساس حكمت الهي، تاثير افعال بر منش انساني خوبي و بدي آنها را تعيين كرده، به معني پذيرش تفاوت واقعي ميان افعال خوب و بد است، كه با اعتقاد به تفاوت اعتباري كه لازمه نظريه فرمان الهي است، ناسازگار است.
2. انسان در درك تفاوت ميان حسن و قبح نقش اساسي دارد.
مولانا در مورد اينكه انسان چگونه حسن و قبح را تشخيص ميدهد، توضيحي ارايه ميكند كه مشابه توجيه افلاطون در مورد درك صفات موجودات است. او ميگويد: «چون شما را اين در خاطر ميآيد كه اين بد است و ناپسند، قطعا ديده دل شما چيزي بيچون و بيچگونه و عظيم ديده كه اين، او را زشت و قبيح مينمايد. آب شور، شور كسي را نمايد كه او آب شيرين خورده باشد.» به اين ترتيب به اعتقاد وي، انسان در كنه وجود خود با خير آشنا است و اين به او امكان ميدهد كه مصاديق خير و شر را بازشناسد. اگر آدمي به نحو ماتقدم با نيك و بد آشنا نبود، هرگز قادر به درك مصاديق بيشمار آندو نيز نبود: «هزار سخن از بيرون بگوي تا از اندرون مصدقي نباشد، سودي ندارد. »پس شكي در اين نيست كه از نظر مولانا خود انسان در تشخيص خوبي و بدي نقش اساسي دارد. البته به اعتقاد وي اين نقش را هميشه عقل، وقتي در همان مرتبه عادي و عرفي خود- كه به كار تدبير امور دنيايي زندگي بشر ميآيد و مولانا آن را عقل جزوي مينامد- ايفا نميكند؛ زيرا هرچند عقل ذاتا طالب خير و عدل است، اما در معرض خطاهاي نفساني و شناختي گوناگوني قرار ميگيرد و بنابراين گاهي در تشخيص احكام اخلاقي يا مصاديق خوبي و بدي دچار اشتباه ميشود و بنابراين نيازمند تربيت است و چنين تربيتي تنها از مربي الهي، كه انساني آشنا با واديهاي گوناگون نفس و درعين حال راهيافته باشد، ساخته است.
3. مولانا براي انسان شأني برتر از عقل- به آن معنايي كه همگان ميشناسند و به تصور دكارت همه آدميان يكسان از آن بهرهمندند- نيز قايل است. وي با تعبيرات گوناگوني چون عقل كلي، مقام دل و طوطي نهان از اين شأن نام ميبرد و آن را انساني- الهي ميداند. وحي الهي در حقيقت سخني است كه از زبان اين شأن- كه اصيلترين بعد هستي انساني و به بيان دقيقتر هستي اصيل انسان و همان نفخه الهي است كه در ازل در او دميده شده - شنيده ميشود: «طوطيي كايد ز وحي آواز او / پيش از آغاز وجود آغاز او / اندورن تست آن طوطي نهان / عكس او را ديده تو بر اين و آن.»بنابراين رابطه وحي با انسان يك رابطه وجودي است و كسي به مبدا هستي متصل شده، سخن حق را از حلقوم حقيقت خويش، كه الهي است و با جان همه آدميان هم پيوند دارد، ميشنود: «تا نفخت فيه من روحي تو را / وارهاند زين و گويد برتر آ.»به اين ترتيب، در نگاه مولانا اينكه فرمان الهي يا سخن وحي را عين نيكي بدانيم، به اين معني نيست كه عقل نقشي در دريافت نيكي و بدي و احكام اخلاقي ندارد. درست است كه عقل ممكن است دچار خودبيني شده و دچار خطا در درك احكام اخلاقي يا تشخيص موضوعات و مصاديق آن شود، اما همين عقل است كه با فرا رفتن از خود، مرتبه برتري را در خود مييابد كه انساني- الهي است و سخن وحي را از زبان او- كه زبان خودش نيز هست- ميشنود. به اين ترتيب وحي، چيزي جز عاليترين درجه شهود حقيقت در آينه جان نيست و عقل – به شرط آنكه آميخته با هوي نباشد- مرتبه پايينتري از درك همان حقيقت است. .