نقد كتاب براي مرگ نام ديگري انتخاب كن
كلنل به فكر انتقام ميافتد
سعيد كاويانپور| فلاكت انسان تنها از يك چيز ناشي ميشود: اينكه نميتواند با آرامش در يك اتاق بماند. چهار قرن از اين اظهارنظر پاسكال گذشته و هنوز تازگي دارد و يادآور ميشود: انسان، حيواني اجتماعي است. به عبارت ديگر انسان ميتواند در تنهايي همهچيز به دست آورد الا شخصيت 1. اگر كسي نباشد كه به اعمال و رفتار آدم واكنش نشان بدهد، هويتش را از دست ميدهد. از اين خاطر به عشق زميني يا آسماني روي ميآورد. قيامت، پاسخ نياز انسان به ارزيابي و ديدهشدن است. تمام اديان گواهي ميدهند كه خداوند در همه حال ما را ميبيند و داوري ميكند. اين باور بيش از هر چيز به آدم اطمينان خاطر ميدهد كه هميشه مورد توجه است و هيچوقت فراموش نميشود. نظريه شرطبندي پاسكال هم مويد همين مطلب است: به سود ما است كه به دلمان رجوع كنيم و از سر احتياط، خداباور بمانيم. ريسك دوزخ بالاتر از آن است كه به عقلمان تكيه كنيم و از سر بدشانسي به عذابي ابدي دچار شويم. پشيماني از دست دادن چيزي كه داشتهايم از مرگ هولناكتر خواهد بود. اين همان اتفاق بزرگي است كه موجب زوال قهرمان رمان براي مرگ نام ديگري انتخاب كن، ميشود. كلنل پيش از آنكه به ارتش پا بگذارد، هنرمند بوده، ميخواسته نوازندهاي بنام شود. اما بعد از دستدادن مريم، قيد احساس را ميزد و يك زندگي عاقلانه پيش ميگيرد. بعدها اعتراف ميكند: «من درست به همان دلايلي در اين سالها عاشق زندگي نظامي شدم كه ديگران از آن نفرت داشتند و آن دلايل چيزي جز مقام، احترام و فرار از خودم نبود.»
اين فقط رويكرد كلنل نيست. مادرش سالها به همين منوال زندگي كرده. بعد از دست دادن شوهرش، تنها شده و از خودش فراري است. محض كسب احترام به انجمنزنان پناه ميآورد. افتخارش به اين بوده كه دختر فرمانفرماست و اينقدر به آن شوكت از دسترفته نياز دارد، كه براي احياش روي زندگي فرزندش شرطبندي ميكند. ميداند اين پسر براي نظام ساخته نشده، هنوز دلش پيش مريم است اما همچنان پافشاري ميكند تا كلنل را به مهلكه جنگ ظفار ميفرستد. مادر شرط را ميبازد، تنها داشتهاش از دست ميرود و پسرش به عذابي دچار ميشود كه از مرگ هولناكتر است. مافوقها ميگويند عملكردش مفتضحانه بوده، كلي سرباز به كشتن داده و احتمال دارد توبيخ شود. اينجا نقطه عطفي است كه بعد از آن هيچچيز به روال قبل نميماند. تنها ديركي كه كلنل به اتكاش سرپا بود، از دست رفته: ديگر به كار هم چشم اميدي ندارد. بيهويت شده، نه با عقل ميتواند زندگي كند نه با احساس. به اذعان خودش از شدت ترس، غصه و ابهام به مرگ پناه ميآورد: «من كه چيزي براي از دست دادن ندارم. تمام زندگيام اينطوري بوده، به دنيا آمدن فقط درد است و اين دنيا يه زخم چركي. يه غده سرطاني كه بزرگ و بزرگتر ميشود و با اسفناكترين وضع از پا درت ميآورد... يك عدم مبهم و گنگ مثل مخملي بزرگ روي صورتت ميافتد.»
اين واگويهها يادآور تاملات پاسكالاند: «من نظاره ميكنم اين سپهرهاي هولناك جهان را كه مرا درنورديدهاند و خود را مييابم كرانبند در سوكي از اين پهنه پهناور، بيآنكه بدانم چرا در اين جايگاهم. در جهالتي دهشتناك نسبت به همهچيز گرفتار آمدهام. نه كالبدم را ميشناسم، نه احساسم را، نه روحم را و نه حتي ميدانم چيست آن جلوه از هستيام كه ميانديشد آنچه را ميگويم. فقط ميدانم مرا ياراي رستن از اين مرگ نباشد. چنين است حال من، آكنده از سستي، بيثباتي و فرجام جمع سخنم اينكه بايد بيواهمه تمامي عهد عمرم را در جستوجوي آنچه بر من خواهد آمد فدا كنم، شايد كرانهاي بيابم بر ترديدهايم.»
همين ترديدهاست كه كلنل را زمين ميزند. عوض اينكه به داشتههاش ايمان بياورد و پي جبران خرابكاريها برود، به فكر انتقام ميافتد. وقتي ميبيند هيچ شانسي ندارد، توي داو آخر، روي خودش قمار ميكند. به خيال اينكه اگر قرار به نابودي است، همه را با خودش غرق كند. توجيهي ندارد، به گمانش بهش خيانت شده و آنقدر به اين توهم دامن ميزند كه همه دوستانش را از دست ميدهد. سرآخر وقتي با ارواح دمخور شده و به معناي واقعي كلمه به زندهمرگي دچار است به صرافت ميافتد فلاكت انسان از چي ناشي ميشود.
«همهچيز از همين تنهايي شروع ميشود. آنقدر بزرگ ميشود كه ديگر جايي را نميبيني. از مرگ هم بدتر است.»
همينجاست كه براي مرگ نام ديگري انتخاب ميكند: «شايد مرگ يعني تنهايي.»
1- استاندال