گزارش اختصاصي «اعتماد» از آخرين ديدار با بابك تختي در تهران
ناگفتههايم درباره «تختي» را كتاب ميكنم
علي عالي
تابستان 93 بود و براي رسيدن به منزل مادري «بابك تختي» عجله داشتيم. ترافيك سعادتآباد كلافهمان كرده بود. ساختمان قديمي، بدون آسانسور، پلههايي خاك گرفته و درب چوبي، اولين تصوير از محل زندگي «مامان شهلا»، همسر جهانپهلوان غلامرضا تختي بود. بابك كه به ايران ميآمد، در همين خانه ميماند. خانهاي كه ديگر مامان شهلايي هم نيست كه شوق آمدن به ايران داشته باشد. بابك تختي با شلواري پارچهاي و تيشرتي خاكستريرنگ منتظرمان بود. ساده بود و راحت. اهل تعارف هم نبود. قهوه مهمانمان كرد تا احساس راحتي بيشتري داشته باشيم. چشم چرخاندم تا جزييات خانه را به ذهن بسپارم. خانه مرتب نبود. عكس قابشدهاي را روي طاقچه ديدم كه چند ثانيهاي ذهنم را مشغول كرد. جهانپهلوان تختي با كتي روشن و كراواتي مشكي و پيراهني سفيد پشت شهلا توكلي، همسرش ايستاده و عكسي به يادگار ثبت كردند. تختي بهسمت چپ خيره مانده و شهلا هم زل زده به دوربين. انگار اين عكس در يك باغ گرفته شده بود. لبخند تختي مثل هميشه بود. آرامبخش، شيرين و مهربان. عكس را هيچجا نديده بودم. مبلهاي راحتي رنگارنگ و كتابهاي بسيار در طاقچه از ديگر جزييات خانه بود. چند تابلوي نقاشي هم از سقف تا زمين، پشت بابك تختي خودنمايي ميكرد؛ از معروفترين برجها و ساختمانهاي دنيا، مثل برج ايفل فرانسه. همهجاي خانه قاب عكس بود. از شهلا و دوستانش. از بابك و دوستانش. از غلامرضا، نوهاي كه ديگر در ايران نيست. هرچقدر بابك پيش از مصاحبه گرم است و صميمي، اما حين مصاحبه گويي گارد دارد. انگار حرف دارد و نميخواهد بزند. انگار بحث دارد اما حوصله ندارد. حرفهايي كه در گلو مانده اما نميخواهد منتشر شود. براي همين وقتي بحث ميرسد به اينكه «فرزند تختي بودن» چقدر سخت است، پاسخ ميدهد: «براي اينكه هيچوقت حق انتخاب نداشتم. من دراين شرايط به دنيا آمدهام.»
مثل آقاتختي باش
خاطرهاي تعريف ميكند كه ميتوان اعماق ذهنش را خواند. حدود سال 1390، براي سخنراني به لندن دعوت ميشود. سيوچهار ساله بود و كمتجربه. مرد چهل- پنجاه سالهاي او را براي رسيدن به مراسم همراهي ميكرد تا بابك در آن جمع درباره تختي و زندگي شخصياش حرف بزند. همراه به او گفت: «تو هيچ كار سختي نداري. راه و كارت اين است كه فكر كني اگر تختي بود چكار ميكرد و همان كار را انجام بدهي» بابك برايم تعريف ميكند اين جمله مثل پتك بر سرش كوبيده شد. خشكش زد و تمركزش را از دست داد. خودش درباره اين جملات ميگويد: «منظورش اين بود يعني تو وجود نداري. يعني بايد كاري كني كه مردم از تختي ميخواهند. اما من كه تختي نبودم ! و البته اين يك بخش عمده است. اين ماجرا در زندگي من خيلي متداول بود و اين را دوست نداشتم. تختي جدا از اينكه آدم خوبي بود، پدر من هم بود. در مجلس ختم شهلا ديديد چه شد؟ مجلس ختم مامان شهلا بود اما همه درمورد تختي حرف ميزدند. تمام مدت درمورد تختي حرف زدند به جز اصغر فرهادي كه از مامان من صحبت كرد. همه از تختي صحبت كردند در حالي كه مجلس ختم مادر من بود. اين يعني زير سايه بودن. داستان اين است كه شما زيرسايه يكي ديگر هستيد.» جامعه ناخواسته براي بابك تختي، شخصيتي قايل نبود و همين آزارش ميداد. شخصيت مستقل «پسر تختي» زير سوال رفته بود. بحث كه به اينجا ميرسد، فنجان قهوهاي كه تمام شده را روي ميز ميگذارد و ميايستد. گويي ميخواهد سخنراني كند. ميگويد: «داستان زيباترين غريق جهان از ماركز را خوانديد؟ داستان يك غريق است كه يك روز دريا، جسدش را به ساحل مياندازد و قصه از اينجا شروع ميشود. ماركز تعريف ميكند كه وقتي زنده بود، چطور همه به او حسادت ميكردند. چطورهمه از او نفرت داشتند. همه مردها فكر ميكردند كه همسرانشان به خاطر اين مرد به آنها خيانت ميكنند. همه زنها حسادت ميكردند كه شريكشان نميشود. اما وقتي كه از دنيا رفت، همه رفتند و برايش گل گذاشتند. جسدش را تزيين كردند و حتي سقف خانههايشان را بزرگتر كردند كه اگر يك روز چنين آدمي وارد خانهشان شد، در خانه آنها جا بگيرد. اين قصه يكي از ويژگيهاي زندگي تختي است. باور كنيد اگر تختي جايي هم سنتهاي ما را ناديده گرفته، ما نميشنويم. چون آن صدا خفه شده است. مگر ميشود كسي خلاف سنتها يا باورهاي رايج كاري نكند؟ مگر ميشود چنين كسي كاري نكند مخالف باورها و اعتقادهايي كه ميبينيد چقدر پيچيده و دست و پا گير است. آن صدا خفه شده است. شنيده نميشود. اين طور بود بعد از اينكه آن اتفاق براي تختي افتاد، همه رويدادها را مطابق آن چيزهايي كه دلشان ميخواست ببينند، برگرداندند. تختي چند ويژگي بسيار مهم داشت. اينكه طرف مردم بود. خودش را به دم و دستگاه شاه نفروخت. پهلوان و قهرماني بود كه ميتوانست خيلي از اين موقعيتهايي كه آدمها در تب و تابش ميسوزند، براي خودش استفاده كند. اما اين كارها را نكرد و اينها در دل مردم جا گرفت. پاي اين اعتقاداتش هم ايستاد و جوانمرگ شد وهمه اينها تبديل شد به اين موضوع كه ما خيلي چيزها را از زندگي تختي نشنويم. نشنويم كه كسي تا به حال بگويد تختي دروغ گفته است. ولي مگر تختي قديس بود؟ يعني تختي دروغ نگفت؟ بايد گفته باشد. بايد يك جايي گفته باشد نه؟ اما ما نميشنويم. اصلا عوضش ميكنند.»
غايب هميشگي مراسم پدر
بابك مينشيند و ما را دعوت به قهوه دوم ميكند. به آشپزخانه ميرود. از 17 دي و سالگردهاي تختي ميپرسم. بابك و مادرش معمولا در اين مراسم شركت نميكردند. يكي از دوستانم گفته بود بعد از انقلاب، اوايل سال 1388 بود كه شهلا تختي به مزار تختي رفت. اين همه سال دوري. عادتي كه گويا به بابك هم سرايت كرده بود. وقتي درباره اين ماجراها ميپرسم، بابك فقط از صداوسيما گفت: «بعد ازاينكه خيلي سال پيش تلويزيون با من مصاحبه كرد ومن از مصدق حرف زدم كه سانسور كردند، ديگر مصاحبه نكردم. چند بارهم تكه تكه و بدون سرو ته مصاحبهام را نشان دادند كه صحبتهاي من قلب شد. مثلا پدر همين آقاي ذاكاني كه نماينده مجلس بود، مجلسگردان ما در ابنبابويه بود كه البته شنيدم فوت كرد. بنده خدا يكي از آن كساني بود كه وقتي من حرف ميزدم دايم صلوات ميفرستاد سيني قهوه به دست ميآيد و مقابلمان مينشيند. درباره اسطوره بودن تختي بحث ميكنيم. درباره اينكه مردم چه اعتقادي به پدرش دارند. با دسته فنجان بازي و احتمالا به گذشتههاي دور فكر ميكرد. كمي عصبي شده بود اما آرام آرام پاسخ داد: «اين مطلب را كه ميگويم، نميدانم ميگذارند چاپ شود يا نه؟ پدر اگر ميرفت ميدان انقلاب، مردم معمولا تختي را خيلي وقتها روي دوششان ميگذاشتند. هميشه اين اواخر كيفش را ميداد دست يك نفر و ميگفت وقتي مرا بالا ميبرند، جيبم را ميزنند. اين داستان، همان داستان غريق است. به نظر من اگر تختي زنده بود به اين مرحله از زندگي نميرسيد. چون آسيب داشت براي همه كسانيكه بزرگش كرده بودند و ميتوانست به آنها آسيب بزند. من يادم ميآيد زمانيكه از دانشگاه بيرون آمدم، يك شركت توليدي با يكي از همكلاسيهايمان براي توليد قطعات لاستيكي راه انداختيم. زمان آيتالله هاشميرفسنجاني بود كه خيلي ميخواستند توليد را ساپورت كنند. هر جايي كه ما شركت ميكرديم در مناقصهها، پسر فلان مدير يا رييس، برنده ميشد. من از شركت جدا شدم. يك روز يكي از دوستان پرسيد كارت چي شد و گفتم ورشكست شدم. گفت مگر ميشود تو ورشكست شوي؟ باور نميكرد. اين نگاه شكستناپذيري خيلي هست. نبايد شكست بخوري. فرض كنيد اگر تختي هم در مسابقه كشتي باخت، اگر هزار و يك دليل برايش نتراشند، جاي ديگر پيروزش ميكردند.»
بابك روي تشك كشتي
ساكت ميشويم. انگار حرفزدنهايمان نياز به استراحت داشت. بابك براي اينكه بيشتر فكر كند و ما براي اينكه او را مشتاق كنيم تا بيشتر حرف بزنيم. بارها ميان گفتوگو اعلام كرد: «بگذار بيشتر فكر كنم. هنوز ننشستم تا دربارهاش فكر كنم. بگذاريم بعدا.» اما ما ميدانستيم احتمال اينكه بعدا بشود دربارهاش حرف زد، كم است. برگشتم و صحبت را از دوران دانشجويي و جوانياش شروع كردم. بحث را به كشتيگير شدنش ميكشانم. ميدانستم در جواني تجربه حاضر شدن روي تشك داشت اما دوستان پدرش آن را به صلاح «خانواده جهانپهلوان تختي» نميدانستند. «خيلي دير جايگاه كشتي را در وجودم فهميدم. كشتي را دوست داشتم اما اين را زماني فهميدم كه دانشجو بودم.» بابك اين را ميگويد و براي اينكه از پايان تلخ اين تجربه بگويد، از تجربه مرگ حرف ميزند: «مرگ هميشه حالت پايان دارد. قبول داريد؟ اما براي من هرگز اين معني را نداشت و من مرگ را براي اولينبار با درگذشت پدربزرگم درك كردم. يادم است وقتي صحبت از مرگ ميشد، ميگفتند فراموش ميشوي. من اين موضوع را درك نميكردم. به نظرم اين موضوع خيلي بيمعني بود چون من مرگ پدرم، مقابلم بود كه هميشه براي من زنده بود؛ يعني هيچوقت اين احساس را نكردم؛ اين شعار نيست. براي من هميشه تختي زنده بود و همه جا حضور داشت و من با مرگ پدربزرگم مفهوم مرگ را فهميدم. براي همين من درك و فهم متفاوتي از اين موضوع داشتم. هيچوقت فكر نميكردم كه لازم است و بايد كشتي بگيرم و البته هيچ كس از اطرافيان من اصلا راضي نبود كه من كشتي بگيرم. مخالفان اصلي، خانواده مادري و دوستان پدر من بودند. حتي زماني كه شروع كردم به كشتي گرفتن حدودا 20سالم بود. سالهاي 69-68 دوستان پدرم خيلي به مادرم زنگ ميزدند كه اجازه ندهد بروم كشتي. نميدانم دليلش چه بود، شايد براي اينكه تختي ناملايمتيهاي بسيار كشيده بود. واقعا دليلش را نميدانم و هيچوقت درباره اين موضوع با هيچكدام از دوستان پدرم صحبت نكردم. مربيها به من خيلي لطف داشتند. من سال 57 يك بار سالن كشتي رفتم و با تيمملي و هاشم كلاهي تمرين كردم. تورانيان و سوختهسرايي هم بودند اما بيشتر يك جورشوخي بود. حدود يازده ساله بودم كه اولين جام تختي آغاز شد و من ميرفتم با رحمتالله غفوريان كه مربي پدرم بود، در امجديه تمرين ميكردم چون كشتي را دوست داشتم.» با خنده ميگويد يكي دو فن را بسيار خوب بلد بود. در همان حال يك جمله كليدي گفت و سكوت كرد: «در آن مقطع كشتي براي من واقعا جدي بود و دلم ميخواست خودم را روي تشك كشتي شهيد كنم. نميدانم اصلا فكر قهرمان شدن بودم يا نه ولي خيلي لذت ميبردم زمانيكه روي تشك كشتي ميرفتم.»
پدر و جاي خالي مامان شهلا
بهنظر ميرسيد به ذوق آمده و حالا درباره تختي و شهلا راحتتر حرف ميزد. فكر كردم بهترين فرصت است تا درباره مادرش بپرسم. درباره زني كه سالها سكوت كرد و حرفي نزد. همسر تختي سرشار از ناگفتهها بود و حالا ميان ما نيست. بابك تختي، لحظهاي به پشتسرش نگاه كرد، انگار دنبال كتابي باشد. پيدايش نكرد و رو به ما گفت: «در يكي از سالگردهاي تختي يادداشتي براي روزنامه اعتمادملي نوشتم كه برف آمد و فقط 4 صفحه از روزنامه چاپ شد ويادداشت من ماند بيرون براي هميشه. ببينيد تختي خودش را به شاه نفروخت. علاقهاش هميشه به دانشجوها بود. ميگفت هر دفعه دلم ميگيرد، ميروم دانشگاه را طواف ميكنم. اينها براي من ويژگيهاي برجستهاي بود كه در وجود تختي ميديدم. ببينيد شهلا و تختي هر دو داراي ويژگيهاي خوبي بودند اما پيغمبرومعصوم نبودند. اشتباهاتي داشتند و البته خيلي هم كار خوب كردند. حرف من اين است كه ما نميتوانيم آدم عادي را قبول كنيم. همين فرآيند را نگاه كنيد. ببينيد در همان سالهاي 46 چقدر به مامان شهلا ناسزا گفتند و افترا زدند. حتي تا همين چند سال پيش. حالا الان در فيس بوك نگاه كنيد و ببينيد درباره سكوتش چه ميگويند. اينجا همهچيز سياه و سفيد است و من معتقدم بايد نگاه خاكستري داشته باشيم.» ميپرسم «چرا خودتان ناگفتهها را درباره تختي نمينويسيد؟» و پاسخ ميدهد: «چرا؛ خيلي دلم ميخواهد ناگفتهها درباره تختي را بنويسم و تبديل به كتاب كنم. شايد هم اين كار را كردم. درصدد بودم كه بنويسم.» و ناگهان سكوت طولاني ميكند، انگار به نام كتاب فكر ميكند.
درباره مادر
زندگي بابك با مادرش باعث شده بيشتر از شهلا توكلي بداند تا غلامرضا تختي. براي همين درباره مادرش اعتقاد دارد: «زندگي شهلا، زندگي زنهاي اين مملكت است. ضعيفه بودن. كنج آشپزخانه بودن. بچه نگه داشتن. اين نگاه متداول و اين فشار خوفناك وجود دارد. اما شهلا يك زن دانشگاهي بود. زيبا بود و به تختي نميخورد. من نميدانم به تختي چي ميخورد اما همه اين را ميگفتند. پدر تختي براي تختي زن نگرفته بود، او خودش انتخاب كرده بود و وصلت سر گرفت. تختي بلايي سر شهلا نياورد. مردم آوردند. با اين نگاه كه زن خوب توسريخور است و حرف گوش كن. زن خوب فرمانبر پارسا/ كند مرد درويش را پادشا. اين نگاه به زندگي شهلا بود.» و ادامه ميدهد: «شروعش اين بود كه قاتل است و او مسوول قتل تختي. البته اين موضوع خاصش بود. موضوع عام نگاهي بود كه ما به زن داريم. شهلا دانشگاهي بود و دانشجو و تختي نماينده يك مرد سنتي. آدم سنتي نبود به اين معني كه ما ميشناسيم و ميخواهيمش. انتخابش حداقل اين را نشان داد كه سنتي نبود. اما جامعه ميخواست اين را نشان دهد. » ديگر خسته شده بود. بيحوصله. قرار گذاشتيم يك روز بنشينيم و درباره كتابهايش گپ بزنيم. سه ساعتي گپ زده بوديم اما فقط بخش كوچكي از حرفها را ميشد چاپ كرد. شايد حرفهايش را ميخواهد تبديل به كتاب كند.