گفتوگو با دكتر شهين اعواني، عضو هيات علمي موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران
فرهنگ ايراني هميشه فرهنگ ديني بوده است
منوچهر دينپرست / زندگي بدون اخلاق، بيتعهدي در قبال انسانيت و وجدان انساني است. در سراسر دنياي معاصر ما با تمامي تنشها و چالشهاي جدي كه با آن روبهرو هستيم و مشكلات عديده اقتصادي و معيشتي از يك سو و تنشهاي سياسي و اجتماعي از سوي ديگر معنا و غايت زندگي را چنان هدف قرار داده كه سخن از اخلاق ،گويي بيوجه است. اما هر آدمي در ذات و نفس خود به خوبي آگاه است و ميتواند ميان نيك و بد تمييز قايل شود. در چنين وضعيتي اخلاق در زندگي فردي تبلور نمييابد بلكه در ساحت اجتماعي ظهور و بروز مييابد. در گفتوگوي ذيل سعي كرديم پيوندي ملموس ميان مباني فلسفه اخلاق و زندگي عادي هر فردي داشته باشيم و نشان دهيم كه زندگي بياخلاق زندگي بيمعناست. خانم دكتر اعواني از جمله چهرههايي است كه در حوزه فلسفه اخلاق تلاش كرده و فعاليتهاي علمي وي در حوزه اخلاق مورد توجه قرار گرفته است.
ما به دليل مقام انساني كه داريم و به دليل ارتباط اجتماعي كه در آن حضور داريم، همزيستي با ديگران را جبرا تجربه ميكنيم. اين همزيستي معمولا با درد و آلام و همينطور با نشاط و سرور همراه است. به نظر شما بودن با ديگران را چگونه ميتوانيم با بستر اخلاقي همراه كنيم؟
بنده در پاسخ به اين سوالتان يك سوال اساسيتر را مطرح ميكنم كه البته شكل ديگر از پرسش شما هم هست. سوال بنده اين است كه «چرا انسان بايد اخلاقي باشد؟» همانطور كه در دين هم اين سوال مطرح است «اصولا چرا انسان بايد ديني باشد؟» در تعامل انسان با ديگر انسانها هم جنبههاي اخلاقي ضرورت دارد و هم ديني. هر چند دين و اخلاق تا اندازه زياد همپوشاني دارند ولي چون سوال شما مضمون اخلاقي دارد و همزيستي با ديگر انسانها را مطمح نظر قرار دادهايد، بر همان سوال متمركز ميشويم. چرا انسان بايد اخلاقي باشد؟ پاسخ به اين سوال به نحوي سهل و ممتنع است. هم آسان به نظر ميآيد و به آساني هم مورد سوء فهم قرار ميگيرد و از سوي ديگر سوالي بسيار دقيق و جدي است و پاسخ به آن دشوار. ساده است وقتي در پاسخ گفته شود اخلاق سبب ميشود مسائل و منازعات اجتماعي فيمابين مردم حل و فصل شود. يعني ضرورت اخلاق، به فايده عمومي اخلاقيات و شيوهاي از حل منازعات اجتماعي لحاظ شود. اين پاسخ ميتواند ظاهر قضيه باشد و مخاطب شما سوال را به شكلي ديگر مطرح كند. مثلا بپرسد چرا انسان در همان گام نخست بايد ديدگاهي اخلاقي داشته باشد؟ و سوال ديگر آنكه آيا اخلاق فقط به درد حل منازعات و اختلافات اجتماعي ميخورد؟ يعني اخلاق براي خود فرد انسان ضرورت ندارد و ضرورت آن فقط در اجتماع و زندگي اجتماعي يك فرد پديد ميآيد؟ در پاسخ به اين سوال از زمان ارسطو گفته شده كه اخلاق خير است و انسان را سعادتمند ميسازد. خير و نفع اخلاق در درازمدت پديدار ميشود. بعضي از فلاسفه، كه به زيانهاي رواني و اجتماعي يا رفتار دوگانه فردي و اجتماعي، يا زيانهاي دروغ فرد به خودش، كه بنده آن را به «ريا» تعبير ميكنم، توجه دادهاند، استدلال ميكنند كه يك انسان درستكار اخلاقي بودن، كم و بيش سودمند است و غيراخلاقي بودن زيانبار. در اينجا سود و زيان اول متوجه خود فرد است و بعد دامنه گستردهتري به خود ميگيرد.
به دنباله مطلب به عنوان پاسخ سوال، برگرديم. درمقابل اين دسته از فيلسوفان، عدهاي هستند كه اين شيوه استدلال را نميپسندند يا آن را رد ميكنند. آنها ميگويند در برخي مواقع، انسانهاي غيراخلاقي، بسيار خوب عمل ميكنند يا اصلا انگيزههاي ذاتا غيراخلاقي را براي تعليل اخلاقي بودن شخص مطرح ميكنند. يا اصولا عمل غيراخلاقي را خوب ارزيابي ميكنند. دو مثال ميزنم كه واقعي هم هست و خودم شاهد آن بودهام. در دهه 60، شايد شما نوجوان بوديد ولي به ياد داشته باشيد كه دستگاه ويديو در كشور ممنوع بود و داشتن آن خلاف محسوب ميشد. يك روز جايي مهمان بودم كه در آن منزل ويديو بود و صاحبخانه توضيح ميداد اين دستگاه را براي آموزش زبان فرزندانش خريده است ولي پارهاي وقتها فيلم خوب هم دستش برسد ميبينند. ساعتي بعد فرزند حدود 10سالهاش از مدرسه برگشت و به مادرش گفت: امروز معلم ما سر كلاس از بچهها ميپرسيد كه آيا در منزل ويديو دارند يا نه. آنهايي كه ويديو داشتند، اسمشان را يادداشت ميكرد ولي وقتي نوبت من شد، من گفتم نداريم!!. احساس كردم اين مادر با يك پارادوكس اخلاقي مواجه شده بود. آيا پسر را بايد تشويق ميكرد و باركالله پسر خوبم ميگفت يا تذكر ميداد كه چرا دروغ گفتي؟ سوالي بود كه من از خودم داشتم و در آن موقع هيچ پاسخ منطقي براي آن نيافتم. مخصوصا چند سال بعد كه ويديو آزاد شد و عليالظاهر از دارندگان آن رفع ممنوعيت شد.
مثال ديگر مخصوصا زماني كه در شهر تهران مترو يا اتوبوسهاي سريعالسير نداشت، خيلي ملموستر بود و شايد حالا هم باشد اين است: فرض كنيد فرزند نوجوانتان از مدرسه يا خريد يا... برميگردد و به شما ميگويد اصلا وسيله نبوده و تاكسي پيدا نميشده، بيش از 50نفر در صف، منتظر رسيدن تاكسيسرويس بودهاند، ولي او توانسته است با زرنگي همه در صفايستادگان را دور بزند و خارج از نوبت خيلي زود سوار شود. اگر اين كار را نميكرده، حالا حالاها بايد توي صف به نوبت ميايستاده. در مقابل اين پديده كه غيراخلاقي هم هست، در بادي امر چنين به نظر ميرسد كه اين نوجوان زرنگي كرده و عمل غيراخلاقي را بسيار خوب انجام داده است! مسلما او انگيزه غيراخلاقي نداشته ولي ميبينيم كه عمل غيراخلاقي به عنوان «زرنگي» تعبير ميشود و والدين هم بعضا او را تشويق ميكنند يا موضوع را مسكوت ميگذارند و اگر اخلاقا مورد سوال قرار گيرند، براي اين فعل توجيهي مطرح ميكنند. باب توجيه در اخلاق هميشه مفتوح است. به هر روي در اين مثال بيتوجهي به ديگر انسانها، باعث مسرت ما شده است. مسلما چنين نگرشي با ديدگاه متفكراني كه معتقدند براي اخلاقي بودن انسان، نبايد هيچ نوع دليل مبتني بر نفع شخصي ارايه شود، سازگار نيست. كساني هم كه در اخلاق «نداي وجدان» يا «نداي وظيفه» را مطرح ميكنند، هيچ توجيهي را قبول ندارند.
فلسفه در جايگاه خود به عنوان دانشي عقلاني راههاي مختلفي براي مباحث اخلاقي ارايه كرده است. حتي در ادبيات فارسي و عرفان اسلامي نيز ما با شيوهها و نگرشهاي مختلفي در بحث اخلاق مواجه هستيم. به نظر شما تا چه اندازه ميتواند بستر اخلاقيزيستن را در جامعه فراهم كند يا اينكه فلسفه اخلاق بايد وارد جريانهاي تاثيرگذار و نقش آفرين شود؟
از زمان يونان باستان، يكي از دغدغههاي اصلي فيلسوفان معرفت نفس خود و مراقبه بوده است كه هنوز هم يكي از موضوعات اصلي در اخلاق به شمار ميرود. سقراط هميشه درباره چيستي پرهيزگاري، عدالت، چيستي شجاعت و امثال آن ميپرسيده است. برخلاف آنچه درباره سقراط و اين سوالات گفته ميشود، منظور نظر او فقط متقاعدساختن سوفسطاييان و صرف حقيقتجويي و معرفت ناب نبوده است. بلكه او شناخت حقيقت را مثل افلاطون در عالم مثل نميجويد، بلكه هدفش درك ناداني، رفع جهل از خود، حيرت خصم در اين دنيا و دستيابي به خردمندي و خردورزي در نظر و عمل نيز بوده است. جهان سقراط، جهاني اخلاقي است كه نسبت به خوبي و بدي واكنش نشان ميدهد. گمشده سقراط در اخلاق، «خير» و «سعادت» انسان است. سعادت، فضيلتجويي، فضيلتخواهي و عدم كشمش دروني است. وقتي دغدغه و كشمكش دروني نباشد، انسان آرامش خواهد داشت و چنين آرامشي، سعادت و لذت واقعي و پايدار را به همراه خواهد داشت. روش او در اخلاق، روش مباحثه، گفتوشنود، طرح فضايل اخلاقي با جوانان زمانه خود و طرح كليت احكام ارزشي بوده است. البته نميتوان مسائل اخلاقي زمانه سقراط را با مسائل زمانه ما سنجيد، ولي چيزي كه مسلم است، هنوز هم معرفت اخلاقي، امر سهلالوصولي نيست.
افلاطون، شاگرد سقراط، به عالم مثل اعتقاد داشته است. او ميگويد وقتي انسان دو امر زيبا يا دو فرد عادل را با يكديگر مقايسه ميكند و يكي را زيباتر از ديگري مييابد يا يكي را عادلتر از ديگري ميبيند، اين نشانه آن است كه آدمي قبل از عالم هستي، در عالم ديگري كه او آن را «مثل» مينامد، زيسته است. در عالم مثل زيبايي، خير و عدالت مطلق يعني مثال زيبايي، مثال خير و مثال عدالت را به شهود دريافته است.
اهميت اخلاق نزد متفكران و فيلسوفان غربي به قدري است كه بعضي از فلاسفه در تعريف انسان «حيوان اخلاقي» را ذكر كردهاند. يعني وجه مميزه انسان و حيوان را «پايبندي به اصول اخلاقي» دانستهاند. انسان در حالت عادي و نه در اضطرار و اجبار و اكراه، حيواني است كه در فعلش اراده و اختيار دارد. او پايبند بايدهاي اخلاقي، وظايف و تكاليف است. فلاسفه دوره معاصر كمتر به اخلاق توصيفي (descriptive Ethics) ميپردازند. يعني در اخلاق به «توصيف» پديدههاي اخلاقي و محمول پديدههاي اخلاقي، آثار و علل آن پديدهها كمتر توجه ميشود. اينگونه موضوعات در رشتههايي نظير روانشناسي اخلاق، جامعهشناسي اخلاق، تاريخ انسان يا انسانشناسي مطرح ميشود و نه در فلسفه اخلاق. چيزي كه در دوره ما در اخلاق پررنگ شده است، در شاخههاي مختلف اخلاق توصيهاي يعني اخلاق هنجاري يا دستوري (prescriptive or normative Ethics)، كه روش تجربي، عقلي و شهودي (intuitive) دارد و در پي يافتن مصاديق مفاهيم بنيادي اخلاق يعني خوب و بد، بايد و نبايد، صواب و خطا، وظيفه و تكليف است. اين شاخه از اخلاق، زيرمجموعههاي متعددي را تشكيل داده است؛ موضوعاتي كه در فرهنگ ما به صورت «اخلاق مضاف» مطرح است. مثل اخلاق حرفهاي، اخلاق پزشكي، اخلاق سياسي يا اخلاق حوزه قدرت، اخلاق پژوهش و غيره. البته اين در فرهنگ ايراني و اسلامي ما موضوع جديدي نيست و به لحاظ عملي، سابقه طولاني دارد. مثلا در متون اصيل ما «اخلاق جنگ» و «اخلاق صلح» مطرح بوده است.
متون كلام اسلامي ما چه در كلام معتزلي و چه اشعري مملو از مباحثي درباره حسن و قبح ذاتي و شرعي است. البته نه به اين معنا كه خود افعال جداي از فاعل، داراي حسن و قبح باشند. اين مباحث در عرفان و ادبيات ما نيز مطرح و به لحاظ اجتماعي بسيار تاثيرگذار بوده است. مثلا مولانا به حسن و قبح ذاتي معتقد بوده و طاعت و معصيت اعمال انسان را عرضي دانسته كه تاثيراتي عيني و واقعي در جوهر و جان او ايجاد ميكند. او گفته است كه عقل در ذات خود خير و شر و عدل و ظلم را ميشناسد و خير و خوبي را ميجويد. اما نسيان و خطاي انسان از نفس است كه موجب كدورت دل و غفلت از عقل ميشود. مولانا ميگويد عقل پيمان الهي خود را كه در ذات او به وديعه نهاده شده، فراموش نميكند؛ چنانكه او در دفتر چهارم گفته است:
عقل را باشد وفاي عهدها/
تو نداري عقل رو اي خر بها
عقل را ياد آيد از پيمان خود/
پرده نسيان بدراند خرد
چون كه عقلت نيست، نسيان مير تست/
دشمن و باطل كن تدبير توست
در اخلاقيات هم عقلگراست. عقل در ذات خود مدرك حسن و قبح امور است. البته نه به معناي عقلي كه عقلگرايان (راسيوناليستها) ميگويند.
از خرد غافل مشو بر بند تند/
بعد آن عقلش ملامت ميكند
تو شدي غافل ز عقلت، عقل ني/
كز حضورستش ملامت كردني
گر نبودي حاضر و غافل بدي/
گر ملامت كي ترا سيلي زدي
همانطور كه ميدانيد مولانا عشق الهي و حقيقي را شافي همه آلام و ناآراميهاي بشر، از جمله مشكلات اخلاقي انسان در همه دوران ميداند. از نظر او عشق الهي در واقع دل عاشق را ميربايد و جلوه زيبايي و حسن جاوداني و زوالناپذير خود را در دل او ميكارد. انسان شيفته حق، به لحاظ انساني و اخلاقي، انسان والايي است.
مسلما وقتي متون ادبي، عرفاني، عقيدتي مثل مثنوي معنوي، كليات سعدي، آثار حكيم سنايي و ديگران در مراحل مختلف زندگي فرد به تناسب سني در نوجواني و جواني و دانشجويي تدريس شود، قطعا به لحاظ اخلاقي در رفتار و كردار آنان تاثيرگذار خواهد بود. اين متون فقط براي دوره دبيرستان و رشته ادبيات و علوم انساني نيست، ميتواند مبناي اخلاقي براي همه رشتههاي دانشگاهي قرار گيرد.
آيا ميتوان گفت جامعه كه دچار بياخلاقي شده و از اخلاق دوري ميكند به خاطر بيهدفي و بيمعنايي در زندگي شده است؟
جامعه ما جامعهاي ديني است و نقطهنظرات ديني و مابعدالطبيعي مختلف نقش موثري در تبيين و توجيه تعهدات به زندگي اخلاقي دارند. در اين جامعه تلاش اخلاقي، بدون حداقل پارهاي مباني اعتقادي، ديدگاه الهي و حكمي، بيمعناست. سوالي كه قبلا مطرح شد يعني «چرا انسان بايد اخلاقي باشد؟» در يك جامعه ديني، به ضرورت اخلاق براي دين تفسير ميشود. در اين صورت اخلاق، در خدمت دين و شريعت است. از اين روست كه متفكران در جوامع اسلامي كمتر به اخلاق ميپردازند. كافي است شما نسبت كتابهاي اخلاقي را كه از سوي متفكران مسلمان نوشته شده، با كتابهاي اخلاقي متفكران غربي مقايسه كنيد.
سوال اين است كه آيا ترجمه كتابهاي اخلاقي متفكران غربي براي جامعه فرهنگي و علمي ما كافي است؟ آيا مسائل كنوني ما در اخلاق اجتماعي يا اخلاق فردي و اخلاق حرفهاي همان مشكلات غربيهاست؟ من اصلا نميخواهم اين ترجمهها را بيتاثير بدانم، ولي آنها را اثرگذار قطعي هم نمييابم. اينها علم اخلاق است نه بينش اخلاقي. تدريس ترجمه اين كتابها خيلي خوب است چون ميفهميم كه ديگران مشكلات خود را چگونه علمي ميبينند و علمي هم درصدد پاسخ و حل آن هستند ولي عملا ميبينيم اين همه كتابهاي اخلاقي، نتوانسته است در جامعه ما از درصد طلاق بكاهد، يا معضل اعتياد را كاهش دهد و... مثلا يكي از روشهاي اخلاقي دين، روش وعظ، دعوت به توكل، رضا به مشيت الهي و تشويق افراد به تقوا و پرهيزگاري، زهد و خشيت و جنگ با نفس اماره و... است. مومن كسي است كه تقويپيشه باشد و متقيترين مومن نزد خدا گراميترين انسان است. خدا با كساني است كه متقي و نيكوكار باشند. از منظر ديني، دنيا به چشم مومن حقير است. او بايد از دنيا رويگردان باشد. خواجه نصيرالدين طوسي ازجمله فيلسوفان مسلمان است كه حداقل دو كتاب معتبر در اخلاق دارد. يكي اخلاق ناصري و ديگر اخلاق محتشمي. در اخلاق محتشمي مينويسد: در خدا به عزت و جلالش سوگند ميخورد كه دو خوف و دو امن را بر بندگانش جمع نكند. يعني اين دو ترس دو امن مانعهالجمعاند: اگر بندهام از من در دنيا ايمن بود، روز قيامتش او را بترسانم و اگر در دنيا از من خايف بود، روز قيامتش ايمن كند. «من خافالله، خوفالله منه كل شييءٍ» يعني هر كه از خدا بترسد، خدا همهچيز را از او بترساند و هر كه از خدا نترسد، خدا او را از همهچيز بترساند. پس خداترسي اصل ماجراست. اين نظر با اخلاق سازگار است ولي تحقق آن مشكل به نظر ميآيد.
درست است كه اگر كسي حقيقتا خداترس باشد، ديگر نيازي به فلسفه اخلاق، علم اخلاق و... ندارد، چون همه كردارها و رفتارهايش عين اخلاق ميشود. اين بايد با عقلانيت، علم اخلاق، وجود اسوههاي اخلاقي در جامعه و... سازگار شود تا از آن نتيجه مطلوب حاصل شود. وضعيت معيشتي، اقتصادي، كار، بيمه خواه درماني و خواه اجتماعي و همه و همه در نگرش اخلاقي ما به زندگي موثر است.
اگر زندگي بيمعنا شود ما دچار نسبيت اخلاقي و توجيههاي غير معقول از فضاي زيستن خود ميشويم و با نسبيت اخلاقي زندگي قابل استمرار نخواهد بود. مرز ميان معنادهي به زندگي و زيستن اخلاقي چگونه خواهد بود و نياز به چه بسترهاي معرفتي است؟
كليت پاسخ به اين سوال در مطلب قبلي گفته شده است. درباره معرفت نفس گفتيم كه فضاي زيستن، ما را اخلاقي و ايماني ميكند يعني «قدمتم من الجهاد الاصغر الي الجهاد الاكبر، مجاهده العبد هواه». به قول عرفا كشتن خصم بيرون كافي نيست زيرا خصمي هم در اندرون انسان هست كه از خصم بيرون بسي خطرناكتر است. كشتن اين خصم دروني، كار عقل و هوش هم نيست و اين خصم سيريناپذير است و دايما نعره «هل من مزيد» سر ميدهد.
چيزي كه مسلم است اين است كه اخلاق ناب هم مانند ايمان خالص چيزي آسانياب نيست. از سويي به اخلاق بايد ايمان داشت تا نظر و عمل اخلاقي از هم نگسلد؛ از سوي ديگر در تداوم ايمان هم بايد اخلاقي بود. مشترك اين دو چيزي جز صداقت به خود و غيرخود يا ديگري نيست. چنين مواردي در فرهنگ ديني ما كاملا روشن است ولي در غرب چنين نيست. فرهنگ ايراني هميشه فرهنگ ديني بوده و هست. اخلاق هم يكي از اركان اين فرهنگ را تشكيل ميدهد. ايراني در تاريخ فرهنگي خود، پيوسته به اصطلاح امروزيها هم «دينورز» و هم «اخلاقورز» بوده است. دين و اخلاق همزادي و همسويي داشته و دارند. در اين فرهنگ پيوسته، دانش با بينش توام بوده است. اخلاق در فرهنگ اسلامي- ايراني صرفا آموختني و نظري نيست، بلكه اين نظر با عمل پيوند ميخورد. زندگي توأم با باورهاي ديني-اخلاقي و قبول تعهد و مسووليت در قبال اين دو در همين دنيا و زندگي دنيوي معناي پرنغز و زيبا بهخود ميگيرد و مسلما ميوه باغ اين زندگي دنيوي در سراي آخرت و زندگي اخروي هم نتيجهبخش خواهد بود.
دلبستگي، شيفتگي و عشقي كه در بالاي مطلب مطرح شد، وقتي معناي غايي مييابد كه پايدار باشد و نه موقتي. پايداري آن در جهان ديگر است ولي چنان نيست كه آثار آن در اين دنيا براي نسلهاي ديگر نماند. يعني هر چند اين دلبستگي و شادي انجام كار نيك براي فرد انسان در اين دنيا، بقا و دوامي نخواهد داشت ولي ميوهاش در دنياي ديگر پايدار و ماندگار خواهد بود. متون عرفاني و ادبيات سرزمين ما مشحون از اينگونه معنويات و نقض يا پرهيز از دلبستگيهاست. به عنوان مثال، در اين باب مولانا گفته است:
هر چه از وي شاد گردي در جهان/
از فراق او بينديش آن زمان
زآنچه گشتي شاد، بس كس شاد شد/
آخر از وي جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وي منه/
پيش از آنكه بجهد از وي تو بجه...
شايد اين نكته هم جالب باشد كه گفته شود از مضمون اين ابيات شاعر آلمانيزبان، گوته الهام پذيرفته است. گوته را همزاد حافظ دانستهاند و الهام خود را از مضمون اين اشعار مولانا، در ديوان غربي-شرقي خود كه نخستينبار در سال 1819 انتشار يافته است، آورده كه آقاي حدادي آن را به فارسي برگردانده است: «اگر در جهان جا خوش كني، روياوار از پيشات ميگريزد و اگر به سفر روي، منزلگاهت در دست سرنوشت است. تا به گرما دل خوش كني، سرمايت ميبرد و گلي كه براي تو شكفت، آني نميپايد و ميپژمرد».
برش 1
فرهنگ ايراني هميشه فرهنگ ديني بوده و هست. اخلاق هم يكي از اركان اين فرهنگ را تشكيل ميدهد. ايراني در تاريخ فرهنگي خود، پيوسته به اصطلاح امروزيها هم «دينورز» و هم «اخلاقورز» بوده است. دين و اخلاق همزادي و همسويي داشته و دارند. در اين فرهنگ پيوسته، دانش با بينش توام بوده است. اخلاق در فرهنگ اسلامي- ايراني صرفا آموختني و نظري نيست، بلكه اين نظر با عمل پيوند ميخورد. زندگي توأم با باورهاي ديني- اخلاقي و قبول تعهد و مسووليت در قبال اين دو در همين دنيا و زندگي دنيوي معناي پرنغز و زيبا بهخود ميگيرد و مسلما ميوه باغ اين زندگي دنيوي در سراي آخرت و زندگي اخروي هم نتيجهبخش خواهد بود.
برش 2
آيا ترجمه كتابهاي اخلاقي متفكران غربي براي جامعه فرهنگي و علمي ما كافي است؟ آيا مسائل كنوني ما در اخلاق اجتماعي يا اخلاق فردي و اخلاق حرفهاي همان مشكلات غربيهاست؟ من اصلا نميخواهم اين ترجمهها را بيتاثير بدانم، ولي آنها را اثرگذار قطعي هم نمييابم. اينها علم اخلاق است نه بينش اخلاقي. تدريس ترجمه اين كتابها خيلي خوب است چون ميفهميم كه ديگران مشكلات خود را چگونه علمي ميبينند و علمي هم درصدد پاسخ و حل آن هستند ولي عملا ميبينيم اين همه كتابهاي اخلاقي، نتوانسته است در جامعه ما از درصد طلاق بكاهد يا معضل اعتياد را كاهش دهد.