تحشيهاي بر يادداشت اسلاوي ژيژك
كروناي ايراني
نويد گرگين
«انسان همان است كه ميخورد»
«ترجيح ميدهم شيطاني باشم در اتحاد با حقيقت تا فرشتهاي متحد با دروغ»
لودويگ فوئرباخ
به نظر ميرسد ژيژك به نفعِ شكلي از استدلال قمارگونه و ايدئاليسمِ شبهپستمدرن از الگوي بنيادي ماترياليسمِ تاريخي عقبنشيني ميكند (هر چند شايد بتوان اين موضوع را به تفاوت خواننده ايراني با ديگر مخاطبان درنظر گرفت؛ بدين مضمون كه مخاطب ايراني در هيچ موردي با يك درك تاريخي از مسائل آشنايي ندارد و حتي چنين دركي را حقير، پيش پاافتاده، مبتذل و سطحي ميشمارد). موضوعِ امراضِ واگيردار عمري به درازاي تاريخ دارد. امروز به لطفِ علمِ پزشكي از بيماريهايي كه در يك هجومْ جمعيت يك منطقه معين را نصف ميكردند خبري نيست ولي وحشت ناشي از بيماري هنوز ميتواند منشا تحولاتِ تاريخي باشد. دقيقا به همان طريقي كه در سپيدهدمانِ عصر مدرن بلايا و بيماريهايي مثلِ طاعون و زلزله نظرگاهها را نسبت به دنياي قديم و جديد تغيير داد. در مشهورترين موردي كه توسط مورخين ثبت شده است ۲۵ ميليون معادلِ يكسومِ جمعيتِ اروپا به كام مرگ رفتند. «اپيدمي طاعونِ سياه» در قرون وسطي (جالب است كه اين مورد نيز دقيقا از استانِ هوبي در چين ۱۳۳۴ ميلادي آغاز شد) از چين به مغولستان، ايران و سپس به اروپا سرايت كرد. برآورد ميشود كه يكسوم از جمعيت ايران (كه اين بيماري از جمله دلايل زوالِ ايلخانيان مغلول شناخته ميشود) و حدود دهها ميليون در تمام آسيا جان خود را از دست داده باشند (بهجز آمار اروپا مابقي اعداد مورخان تخميني هستند). اين طاعون به واسطه جنگِ مغولها با چينيها از حدود ۱۳۴۷ به روم شرقي و قسطنطنيه و سپس به بنادرِ جِنواي ايتاليا و مارسي فرانسه منتقل شد. سال بعد طاعون به ونيز و فلورانس رسيد. در بهار ۱۳۴۹ دامنِ وين را گرفت و سپس مجارستان، لهستان، بارسلونا، بوردو، پاريس و درنهايت انگلستان را به خود آلوده كرد. نرخ مرگ و مير بين ۶۰ تا صددرصد مبتلايان بود و در هر شهر بينِ ۶ تا ۹ ماه به طول ميانجاميد.
طاعونِ سياه پيامدهايي در سطحِ فكري، سياسي و اجتماعي داشت. كشيشان قرون وسطي كه طاعون را نتيجه گناهان مردم ميدانستند آنها را به انواعِ خودزني با شلاق، شركت در دستجاتِ ضدِگناهكاري، گردهمايي براي دور كردنِ اجنه يا استفاده از نسخههايي مثلِ «سوزاندنِ ساقه كلم و پوستِ آن»، «حمام با آب داغ»، «حجامت»، «خوراندنِ موادِ تهوعآور و ملين» (كه در واقع بيشتر باعث ضعف و مرگ سريعتر بيمار ميشد) دعوت ميكردند كه نتيجهاي در بر نداشت. درنهايت كليسا به اين نتيجه رسيد كه عاملِ طاعون آلوده شدنِ آب توسطِ يهوديان بوده و كمپينهاي يهودكشي به راه انداختند. شكست اين ايدهها منجر به تغيير مناسباتِ قوا در جبهه سياسي و ايدئولوژيك شده بود.
در سطح اجتماعي و اقتصادي نيز اين طاعون به اتفاقاتي كه ميرفت تا قدرتِ بورژواهاي شهرنشين را تقويت كند، كمك كرد. مردم در ابعاد كلان از روستاها به شهر مهاجرت ميكردند به اين اميد كه در آنجا درماني پيدا كنند. اين امر موجب شد تا سرمايههاي جزء در شهرها مجتمع شوند. از طرفي مرگ و مير بسيار موجب ميشد كه تعداد وراث محدودتر ولي داراي حجم سرمايه بيشتر به عنوان مالاالتجاره باشد. همزمان بسياري از روستاهاي خالي از سكنه به جنگل بدل ميشدند تا خبر از تحولي در شيوه توليد از فئوداليسم به شكلهاي اوليهاي از كاپيتاليسمِ تجاري داده باشند. وحشتي كه از مرگِ سياه فراگير شده بود نيز در اين تحولات بيتاثير نبود؛ وحشتي كه به گفته جييواني بوكاچيو (در مقدمه داستانهاي «دكامرون») موجب شده بود كه پدر و مادر فرزندانِ بيمارشان را ترك كنند، مردان از همرانشان بگريزند، خيابانها پر از اجساد شود و زندگان حتي فرصت نكنند براي مردگان سوگواري كنند.
اين تصوير آخرالزماني كه براي ما ناآشنا نيست خبر از پايان يك دوره و آغاز دورهاي جديد ميداد. شايد بايد به اين حكمِ فلسفه تاريخ مبتني بر ماترياليسمِ تاريخي اذعان كرد: در زمانهايي كه يك تقدير مادي تاريخ در پيش باشد، تاريخ در اتحاد با طبيعت تمام قواي قاهر خودش از سيل و زلزله تا طاعون و وبا را به خدمت خواهد گرفت.
در مورد نوشته ژيژك هر چند نميتوان به اين ميزان اميدوار بود ولي ميتوان دستكم اظهار كرد كه براي شناختِ هر تغيير در جهانِ امروز تنها راهي كه تاريخ در اختيارمان ميگذارد مراجعه به موقعيتهاي مشابه تاريخي با حفظ يك موضعِ معين از حقيقت خواهد بود. اين مسيري است كه هر مدعي انديشه راديكال بايد در پيش گيرد. اولين گام موضعِ حقيقت در چنين مواجههاي به عنوان كساني در يك موقعيت جغرافيايي و تاريخي ويژهاي بهسر ميبريم اين خواهد بود آن توهم انحصاربخش را كه «در ايران» رايج است كنار بگذاريم. توهمي كه ميگويد «ما» به عنوانِ ايراني بايد نسبت خود را با اين پديده روشن كنيم. موضعِ حقيقت برعكس ميگويد «اگرچه ما ايراني هستيم» ولي براي مواجهه با اين مساله (اگر قائل به كليتِ حقيقت باشيم) بايد تا جاي ممكن از اين انضماميت به سمت شكلِ انتزاعي مساله حركت كنيم (همان شكلِ كلي كه پيشاپيش موجب پيدايش اين پروبلماتيك در ما بوده است). در غير اين صورت ادعاي ما در تفكر به وضعيت تنها نوعي تصورِ خودفريب ناشي از ناتواني يا ترس از تفكر باقي خواهد ماند (در اين صورت به قول هايدگر تنها تفكري محصل اين خواهد بود كه «فكر» نميكنيم).
در تاريخ ايران نيز بيماريهاي واگيردار و كشنده كم نبودهاند و واقعيت اين است كه به گزارش سفرنامهنويسان اپيدمي وبا مرضي بومي بود كه تقريبا هر سال بلااستثناء مسري ميشد. چنان مرضِ وبا شايع و البته ناشناخته بود كه مردم آن را با عنوان «مرضِ موت» ميناميدند. سل و طاعون نيز باتوجه به نشانههاي مشخصي كه دارند بنابر گزارشها از ايران باستان تا حدود پنجاه سال پيش قرباني ميگرفته است. نميتوانيم زمينههايي مادي براي تحولاتي كه در مورد به عنوان مثال طاعون سياه در اروپا ذكر كرديم در شرايطِ ايران براي تحولاتِ بنيادي اجتماعي و سياسي سراغ بگيريم. شرايطِ اجتماعي و سياسي در ايران تا آنجا كه اطلاع داريم تنها در مواجهه با الگوهاي بينالمللي و در تكاپوي ميان تعارضاتِ بينالملل (به ويژه دول امپرياليستي بزرگ روس و انگليس و امپرياليست كوچكتري مثل عثماني) بود كه با ساختارهاي سياسي و اجتماعي مدرن مواجه شد. اما بديهي است كه تحولاتِ نهادهاي دولتي در ايران همان مسيري را تجربه نكرد كه دولتِ مدرنِ اروپا از سر گذراند. به همين صورت نقشي كه بيماريهاي اپيدمي در ايران بازي كردهاند نيز با نمونههاي اروپايي در آستانه ظهور سرمايهداري متفاوت است.
دولتِ ايراني در فرآيندِ گذار به جهانِ جديد (كه بيش از هر چيز ناشي از مواجهه با دولتهاي معارض در شرايطِ ژئوپليتيك ويژه ايران بود) همواره برخي خصايلِ انديشه سياسي دولتِ باستاني ايراني را حفظ كرده است؛ خصلتهايي كه اهم آن رابطه يكطرفه به صورت «تماما حق» و «تماما وظيفه» است. درنتيجه اين گذارِ ناقص دولتِ ايراني يك دولتِ نيمه مدرن باقي ماند؛ خصلتهايي كه حتي بيماريهاي همهگير نيز تاثيري در آن نداشت. در مورد بيماريهاي واگيردار شايد هنوز بتوانيم متن جامعهشناختي تاريخي كلاسيك هما ناطق را درنظر داشته باشيم كه تاييدي بر اين ثباتِ مسائل و راهكارهاي دولت در ايران است و ميتواند سندي مناسب براي ادعاهاي
نوشته باشد.
به عنوان نمونه كنت دوگوبينو در مورد وباي ۱۲۷۳ قمري مينويسد: «هر كس دو پا داشت و ميتوانست فرار كند براي حفظ جان خود از پايتخت گريخت. مردم چنان ميمردند كه گويي برگ از درخت ميريزد، من تصور ميكنم كه بيش از يكسوم سكنه شهر تهران بر اثر وبا مردند.» (ص ۱۶، هما ناطق). مستندات همچنین از ناکارآمدی تمام عیار آن دوران در مدیریت بحران و حتی در مواردی دامن زدن به بحران حکایت داشته است. نه مساله هرگز بدیع بوده است و نه واکنش دولت به آن. اپیدمیِ ایرانی هنوز نتوانسته از هزارتوی خود فرار کند، نه به این دلیل که دولتِ ایرانی راهی جدید برای خود نگشوده بلکه از آن رو که ساختِ اجتماعی در ایران هنوز نتوانسته از خصلتِ «ایرانی» دولت فراروی کند. در نتیجه کرونایِ «ایرانی» نیز کماکان نخواهد توانست از ایرانی بودن خلاص شود.