فلسفه دكارت در گفتوگو با سيد مصطفي شهرآييني
كسي كه نينديشد انسان نيست
زهره حسين زادگان
رنه دكارت (1650-1596) فيلسوف و رياضيدان فرانسوي پدر فلسفه مدرن يا جديد لقب گرفته است و فهم فلسفه و انديشه جديد بدون آشنايي با انديشههاي او غير ممكن است. اتفاقا آثار دكارت جزو اولين كتابهايي است كه توسط مترجمان اهل فلسفه به فارسي ترجمه شده. با اينهمه شناخت انديشههاي سهل و ممتنع او نيازمند مطالعه آثاري درباره فلسفه اوست. سيد مصطفي شهرآييني استاد و پژوهشگر فلسفه، سالهاست كه در زمينه فلسفه دكارت تحقيق و تاليف و ترجمه ميكند. كتاب تاملاتي در تاملات دكارت يكي از آثار او در اين زمينه است كه در اصل رساله دكتراي اوست كه به تازگي به همت نشر ققنوس به چاپ دوم رسيده است. به اين مناسبت با او گفتوگويي صورت داديم كه از نظر ميگذرد.
در ابتدا از نكتهاي كه در مقدمه گفتيم، شروع كنيد، چرا دكارت را پدر فلسفه مدرن خواندهاند؟
زمانهاي كه دكارت در آن زندگي ميكند بهشدت بحراني است. شاخصه سده شانزدهم در اروپا شكاكيت است كه بخشي از اين شكاكيت در حوزه معرفت و انديشه ظهور ميكند و بخش ديگرش در حوزههاي بحراني جامعه خودش را نشان ميدهد. جنگهاي فراگير اروپا را در برگرفته و اروپا از جنبه سياسي، جنبه اقتصادي، جنبه پزشكي و بهداشتي بحرانزده است. چنانكه شك انسانها را درگير خودش كرده بود، بيماريهاي واگيردار مثل الان كه گرفتار كرونا هستيم، آن زمان سراسر اروپا را ميگرفت و مرگوميرهاي گستردهاي اتفاق ميافتاد و از دست هيچكس حتي پزشكان كاري برنميآمد و كليسا هم كه مدعي دانايي مطلق در همهچيز بود نه تنها كاري براي رفع مشكلات نميكرد بلكه جلوي پيشرفت علم و حتي جلوي آزمايشهاي پزشكي را ميگرفت؛ چنانكه جلوي گاليله را در دادگاه تفتيش عقايد گرفتند. هنر فيلسوف اين است كه ميتواند درد و نياز جامعه خودش را در قالب نظريه بريزد و نهادينه كند و در قالبي فهمپذير به مخاطب منتقل كند؛ او سخنگوي زمانه خويش است. دكارت ميكوشد با اين چالشي كه دامنگير جامعه اروپايي است از در مقابله بربيايد. دكارت در مقام طبيب ذهن تشخيصش اين است كه بيماري ذهن انسان زمان خودش شك است. او ميكوشد اين شكي را كه به جان نظام اروپايي، اجتماعي و اقتصادي و سياسي افتاده و بحران ايجاد كرده است، از راه فلسفي درمان كند. شك عارضهاش چيست. اينكه من در چيزي كه ميدانم يا ميتوانم بدانم يا در اينكه تا كجا و چه اندازه ميتوانم بدانم، ترديد ميكنم. آيا ميدانم واقعا چيزي وجود دارد؟ آيا چيزي وجود ندارد؟ آيا ميشود چيزي را واقعا شناخت و اگر ميتوانيم بشناسيم آيا ميشود اين شناخت را به ديگري هم انتقال داد؟ دكارت ميكوشد با تبديل آگاهي به خودآگاهي از اين شك نجات پيدا كند. دكارت معتقد است اگر قرار است شك درمان شود بايد با چيزي شبيه خودش درمان شود. شبيهترين چيز به شك خود شك است. بنابراين ما بياييم به شك ميدان بدهيم تا شك به اوج برسد وقتي به اوج رسيد ضد خودش را توليد ميكند. دكارت ميگويد در هر گزارهاي ميتوانيم شك كنيم. اما يك گزاره هست كه نميتوان در آن شك كرد و آن اين گزاره است كه ميدانم كه ميدانم. من در اينكه دارم با شما حرف ميزنم ممكن است شك كنم و بگويم ممكن است دارم خواب ميبينم اما در اينكه دارم فكر ميكنم كه دارم با شما حرف ميزنم كه نميتوانم شك كنم. در اينكه دارم حرف ميزنم ميشود ترديد كرد اما در اينكه دارم فكر ميكنم كه دارم حرف ميزنم نميشود شكر كرد. اينجاست كه دكارت ميگويد اگر ما برسيم به جايي كه شك خودمان را موضوع شك قرار بدهيم ديگر به يقين ميرسيم و از اينجاست كه ميتوانيم مبناي محكمي براي شناخت پيدا كنيم و به سمت جلو برويم. از سوي ديگر دكارت ميكوشد جهان فلسفهاي ايجاد كند كه در اين جهان همه شهروندان اروپايي بتوانند مشاركت كنند و در آن به گفتوشنود باهم بپردازند و گفتمان رايج ميان فلسفهورزان روزگارشان را بفهمند. دكارت هنرش اين است كه آنچه مينويسد مخاطبهايي در لايه لايه جامعه اروپايي دارد. او سعي ميكند همه جامعه به بازي گرفته شوند و اگر اين بازي همگاني شود يعني جهان اجتماعي همتايان اتفاق بيفتد آن وقت فلسفه جزيي از زندگي مردم ميشود و وقتي جزيي از زندگي مردم شد آثارش را در تمام زندگي مردم ميشود ديد. به اين جهت او پدر دوران مدرن است. البته وقتي ميگويم دكارت، منظورمان دكارت در مقام سخنگوي زمانه است كه صدايش بلندتر از بقيه و نهادينهتر است.
پايه فلسفه دكارت تبديل آگاهي به خودآگاهي است و از واژه «دارم» استفاده كرديد. اين جمله معروف دكارت است و بسياري از اديبان و منتقدين ادبي روي اين كلمه «دارم» تاكيد دارند. ميگويند من ميانديشم پس هستم. درونش معني استمرار دارد. اما در صحبتهاي شما روي «دارم» تاكيد هست كه اين تاكيد فلسفي است. اين «دارم» نشان از آگاهي بر انديشه است؟
دكارت اين جمله را در زمان حال استمراري ميگويد. دقت بفرماييد كه حال ساده در انگليسي بيزمان است؛ يعني شما كارهايي را به زبان حال ساده بيان ميكنيد كه تكراري است و پيوسته رخ ميدهد يا اموري كه قوانين ثابت علمي و متعارف براي همگان است و ميتوان گفت زمان وقوع فعل هيچ موضوعيت و محوريت ندارد چون گويي به عادت و روال ثابت تبديل شده است. در حالي كه «من دارم ميانديشم» نه فعل تكراري است و نه روال ثابت و نه عادت كه از عهده هركسي بربيايد. فقط كار فيلسوف است آنهم به اين معنا كه شما مادامي كه داريد ميانديشيد وجود داريد و همين كه نينديشيد، نيستيد. اين در تقابل با نظام فكري ارسطويي و پارادايم فلسفي پيش از دكارت است. پيش از دكارت، باور داشتيم و الان هم باور عاميانه ما در زندگي همين است كه جهاني هست. من هستم و من جهان را ميشناسم. دكارت پرسيد آيا اين باور محل ترديد نيست و درست است؟ دكارت نشان داد كه قول به اينكه جهاني هست و تو هستي و تو ميتواني جهان را بشناسي، همه اين پيشفرضها محل ترديد است.
برگرديم به تاملات؛ دكارت در مقدمه اين اثر مطرح ميكند كه من ميخواهم كاري براي فلسفه بكنم كه ارشميدس براي علم كرد؛ به اين معنا كه او به دنبال نقطه ارشميدسي است، نقطهاي كه آن شك تمام بشود و نقطهاي براي شروع باشد. فكر ميكنم از همانجاست كه فلسفه دكارت شروع ميشود. همان انديشيدن كه عامل شناخت است.
در دكارت اتفاق مهمي ميافتد و آنهم اينكه هستي دارد تبديل به انديشه ميشود. اگر ما اين را متوجه نشويم در واقع نقطه ارشميدسي دكارت را اشتباه فهميديم. وقتي من ميگويم در دكارت آگاهي به خودآگاهي تبديل ميشود. تبديل آگاهي به خودآگاهي يعني تبديل هستي به انديشه. چگونه هستي به انديشه تبديل ميشود. ميتوان گفت كه اگر چيزي اصلا در برابر شناخت قرار نگرفته باشد، نميتوانيم هيچ حكمي درباره بودن و نبودنش بدهيم چون بودن و نبودنش براي ما عليالسويه است. وقتي ميتواند بودن و نبودنش سبب آثار بشود كه ابژه شود. همهچيز وقتي ابژه ميشود گويي موجود ميشود.
پس انسان، سوژه اصلي فلسفه شناخته ميشود. يعني نسبت دكارت به خودش، جهان و خدا اينطور ميشود كه خودش مركز قرار ميگيرد. اگر استنباط من درست باشد آيا اين پايههاي اومانيسم يا انسانگرايي نيست؟ چون بر اساس و نسبت به انسان است كه جهان و خدا را تعريف ميكنيم.
در پاسخ به اين پرسش بايد به تفاوت ميان اومانيسم در دوران نوزايي و دوران كنوني توجه داشت. ميتوانيم از دل نظام انديشه دكارتي اومانيسم به معناي امروزي را درآوريم، اما خود دكارت مطلقا به چنين اومانيسمي فكر نميكرده و اومانيست به معناي امروزي نبوده است. اومانيسم اصطلاح بسيار سيالي است كه لايههاي معنايي بسياري دارد. ما پيش از دكارت، در دوره نوزايي، اومانيسم را به معناي پرداختن به علوم انساني در برابر علوم الهي داريم. اومانيسم يا انسانباوري يا اصالت انساني كه در قرن نوزده و هجده ظهور كرد با اومانيسمي كه در دوره نوزايي بود، ميتوانيم بگوييم خيلي تفاوت دارد تا جايي كه ميشود مسامحتا گفت اشتراك لفظي دارند و نسبتي باهم ندارند. اومانيسم در دورهاي كه دكارت حرف ميزند و نزديك به آن دوره است ميدانيد به معناي چيست؟ به معناي اصالت علوم انساني است نه به معناي اصالت انسان. در دوران نوزايي اومانيستها ميگفتند بايد درصدد علوم انساني برآييم تا به ياري آنها به ساماندهي زندگي نابسامان دنيوي همت گماريم. ولي انسانگرايي از نوع آگوستكنت و هگل، ميگويند اصالت انسان به جاي اصالت خدا.
آيا دكارت آغازكننده دوگانهانگاري تازهاي است يا امتداددهنده دوگانهانگاري افلاطوني؛ اگر اينطور نگاه كنيم بخشي از اين دوگانگي برميگردد به جزو روحاني و بخشي ديگر برميگردد به جزو مادي وجود آدمي. آيا ميتوان انديشه و هستي را دو بعد اين دوگانگي در نظر بگيريم؟
اين دوگانهباوري در حوزه نفس و بدن، محور بحث دكارت است. ما از ابتداي تاريخ فلسفه با اين دوگانه مواجه بودهايم كه آيا آدمي نفس است يا روح. يعني ماده است يا روح و كدام سيطره دارد. طبيعتا در نگاههاي الهياتي، روح محوريت دارد. در پارهاي نگاهها بدن محوريت دارد. دكارت ظرافت و هنري به خرج ميدهد كه سعي ميكند اين موضوع را از ساحت الهيات بيرون بياورد. ميگويد ما در عالم با دو جوهر سر و كار داريم: يكي نفس كه ميانديشد و ديگري ماده كه امتداد دارد. دكارت ميكوشد فلسفهاي بياورد كه آن فلسفه به ما كمك كند بر عالم مسلط شويم و او با تقسيم عالم به اين دو جوهر و فروكاهش ماده به امتداد، امكان خوانش رياضي عالم و سيطره علمي بر آن را فراهم آورد. نياز انسان زمان دكارت كه مقهور عوامل طبيعت بود همين بود كه راهي براي فهم علمي عالم و تسلط بر آن بيابد. انسان زمانه دكارت مقهور نيروهاي طبيعت بود، دكارت ميخواهد كاري كند كه آدمي بتواند بر عالم به ياري عقل خودش مسلط شود. ميآيد عالم را تبديل ميكند به امتداد رياضي و ميگويد عالم فقط رياضي. امتداد رياضي. يعني طول و عرض و عمق. حالا من كه انديشنده هستم چگونه به اين امتداد مسلط شوم؟ به ياري رياضيات. پس يقينيترين علم در نگاه دكارت رياضي است. اما چگونه رياضيات ميتواند زمينه سيطره من بر عالم را فراهم كند؟ به ياري متافيزيك. متافيزيك به ما كمك ميكند خوانش رياضي از عالم به دست بدهيم كه در آن خوانش، منِ انديشنده يك طرف باشم و همه عالم در مقام امتداد در طرف ديگر.
عنوان اصلي تز دكتراي شما «تاملاتي در باب تااملات دكارت» و عنوان فرعي آن، «از منظر روششناسي» است؛ چيزي كه در دكارت اهميت دارد اين است كه براي اولينبار روشي تازه براي ارايه متافيزيك خودش بيان ميكند. اين روش روش شك است يا روش تحليل يا تلفيقي از اينها؟
سده هفدهم به سده روش معروف است. از اواسط سده شانزدهم يعني از 1520 تا 1700 در اين صدوپنجاه سال نزديك به 40 كتاب درميآيد كه در عنوانش واژه «روش» آمده است. وقتي ما اينهمه راجع به روش حرف ميزنيم يعني گونهاي سردرگمي دامنگير دانشمندان، علماي مابعدالطبيعه و منطقيون شده كه نميدانند روش درست چيست. چون همان شك فراگيري كه در آغاز بحث دربارهاش سخن گفتيم، باعث شده بود همه در همهچيز ترديد كنند. با چه روشي ميشود به حقيقت رسيد. به اين جهت دكارت ميآيد چه ميگويد؟ ميگويد روش يكي بيشتر نيست. چون ما علم واحد و روش واحد داريم. ذهن هم امري يكپارچه است. علم واحد رياضيات است، روش واحد روش تحليل است. روش تحليل يعني فروكاستن يا تجزيه امور مركب به سادهترين اجزاي تشكيلدهنده آنها كه وقتي چنين كنيم آنوقت هر امر هر اندازه مركبي، خيلي راحت به شناخت درميآيد. وقتي مركب است نميدانيم چيست وقتي تجزيهاش كنيم، جزو جزوش را ميتوانيم بشناسيم. روش تحليل اقتضائاتي دارد. در حوزههاي رياضي و علوم دقيق ميشود اين روش را از صفر شروع كرد. اما در علوم انساني كه دكارت نمادش را مابعدالطبيعه در نظر ميگيرد، چون اينجا انسان موضوع است و هرچه بگوييم دامنگير انسان ميشود، كار اصلا به سادگي هندسه نيست. به اين جهت ما مجبوريم در حوزه علوم انساني پيش از اينكه روش تحليل را به كار بگيريم از راهكار شك استفاده كنيم. متاسفانه در زبان فارسي و در تاريخ فلسفهها، روش شك را به غلط به كار ميبردند و آن را به دكارت نسبت ميدادند. دكارت در هيچكدام از آثارش اصطلاح «شك روشي» را به كار نبرده است و اين اصطلاح ساخته ذهن دكارتشناسان است نه خود دكارت. ما اصلا واژه شك و روش را در كنار هم در دكارت نداريم. شك دستوري هم كه مرحوم فروغي ترجمه كردند از همان تاريخ فلسفههاي فرانسوي به زبان فارسي راه پيدا كرده است. شك راهكار است به اين معنا كه ما پيش از راه افتادن، نقشه راهي كه ما ميخواهيم در آن حركت كنيم، ورانداز كنيم و راجع به آن فكري كنيم و ببينيم اصلا چه كار ميخواهيم بكنيم. راهكار شك از اقتضائات اِعمال روش تحليل در مابعدالطبيعه است. ما به ياري راهكار شك حافظه مخاطب را از كار مياندازيم. يعني شك ميرود حافظهاش را بياعتبار ميكند و وقتي حافظهاش بياعتبار شد ديگر آن آدم به خودش اجازه نميدهد وقتي فيلسوف ميگويد خوشبختي چيست مخالفت كند. چون من با راهكار شك، قبلا به او نشان دادهام كه هرچه تو ميداني غلط است. وقتي راهكار شك حافظه مخاطب را از كار بيندازد، مخاطبان علوم انساني ميشوند مثل مخاطبان علوم دقيقه. دكارت ميگويد لازم است راهكار شك بيايد تا حافظه مخاطب را در حالت تعليق يا داخل پرانتز بگذارد و بگويد تو هرچه ميداني و نميداني را بگذار كنار تا آنها در يادگيريات دخالت نكنند. من هرچه ميگويم را گوش كن و وقتي حرفهاي من را فهميدي آن وقت بيا بحث كنيم. به اين جهت دكارت در آغاز تاملات به خواننده ميگويد: از خواننده دو توقع دارم: اولا پا به پاي من تامل كند، چون اين كارِ سادهاي نيست و كار هركسي نيست؛ نكته دوم اينكه تا همه حرفهاي من و اعتراضهاي صورتگرفته بر من و پاسخهاي مرا نخواندهايد پشت سر هم اعتراض نكنيد. شايد اعتراضهايي كه تو ميخواهي بكني من جواب داده باشم. اول بخوان. متن لاتين و انگليسي كتاب تاملات حدود 22 صفحه است. ترجمه فارسي مرحوم احمد احمدي حدود 50 صفحه است. ولي اعتراضها و پاسخها نزديك به 400 صفحه است. يعني هشت برابر حرفهاي دكارت اعتراض و پاسخها است. سطر به سطرش را ايراد گرفتند و دكارت پاسخ داده است.
اما سخن آخر
چيزي كه راجع به دكارت هميشه توجهبرانگيز بوده صبر و حوصلهاي است كه دكارت در كار خودش دارد و پيوسته از مخاطب ميخواهد كه در علوم انساني دنبال كارهاي زودبازده نباشد. بايد در علوم انساني دنبال محكم كردن ريشهها باشيم و ريشهها پرداختن به زبان و هنر و چيزهايي است كه باعث ظهور انسانهاي فرهيخته و خردمند در جامعه ميشود. مخاطب دكارت چنين انساني است. تا انسان فرهيخته و خردمند ظهور نكند تعاليم فلسفي موجود كارايي ندارد. چنانكه ميبينيم حكمتي كه ما در جامعه خودمان داريم اصلا كمتر از حكمت دكارت و اسپينوزا و كانت نبوده ولي چون زباني براي انتقال اين حكمت و نهادينهسازيش در جامعه به كار نرفته، اثر چنداني از آن در جامعه ديروز و امروزمان نميبينيم. حتي نگاه چندي از علما و حكماي ما اين بوده كه مردم عادي را چه به حكمت اصلا. همين نگاه باعث شده عقل حكمي در ميان مردم نهادينه نشود. دكارت همه را به انديشيدن دعوت ميكند. كسي كه نينديشد انسان نيست و حيوان است. ارسطو در ابتداي مابعدالطبيعه ميگويد همه آدميان بالطبع مايلند كه بدانند. اين دانستن دشوارترين كار عالم است. اينطوري نيست كه هر كسي بخواهد بداند از اين به بعد ميداند. اين تلاش و تكاپوي فكري، عرقريزانِ روح، جان كندن و حوصله به خرج دادن دارد. اميدوارم اين حوصله در ميان دانشجويان باشد و اين شتابزدگي كه در خيلي از حوزههاي علمي است كه ميخواهند زود به نتيجه برسند كمرنگتر بشود و سعي كنيم با علوم انساني با نگاه مهربانتري برخورد كنيم.
در دكارت اتفاق مهمي ميافتد و آنهم اينكه هستي دارد تبديل به انديشه ميشود. اگر ما اين را متوجه نشويم در واقع نقطه ارشميدسي دكارت را اشتباه فهميديم. وقتي من ميگويم در دكارت آگاهي به خودآگاهي تبديل ميشود تبديل آگاهي به خودآگاهي يعني تبديل هستي به انديشه
ارسطو در ابتداي مابعـدالـطبيـعـه
ميگويد همه آدميان بالطبع مايلند كه بدانند. اين دانستن دشوارترين كار عالم است. اينطوري نيست كه هر كسي بخواهد بداند از اين به بعد ميداند. اين تلاش و تكاپوي فكري، عرقريزانِ روح، جان كندن و حوصله به خرج دادن دارد
حكمتي كه ما در جامعه خودمان داريم اصلا كمتر از حكمت دكارت و اسپينوزا و كانت نبوده ولي چون زباني براي انتقال اين حكمت و نهادينهسازيش در جامعه به كار نرفته، اثر چنداني از آن در جامعه ديروز و امروزمان نميبينيم. حتي نگاه چندي از علما و حكماي ما اين بوده كه مردم عادي را چه به حكمت اصلا. همين نگاه باعث شده عقل حكمي در ميان مردم نهادينه نشود