تغيير اجتماع و ناكامي مهندسي آن
محسن آزموده
تغييرات اجتماعي ناگزيرند، دست من و شما نيستند، بالاخره به وقوع ميپيوندند، چراكه جامعه زنده است و مثل هر موجود زندهاي متغير. اين تغييرات يك شبه هم اتفاق نميافتند، يعني محصول يك هفته و يك ماه و چند سال هم نيستند، به مرور زمان به وقوع ميپيوندند، در طول سالهاي متمادي و دههها. اين يك اصل پذيرفته شده در علوم اجتماعي است و بعيد است هيچ كس با آن مخالفتي داشته باشد. مسير و هدف اين تغييرات هم هميشه قابل پيشبيني نيست و در نتيجه نميتوان آن را بهطور كامل هدايت كرد. علت يا دقيقتر، علل و عوامل تحولات و دگرگونيهاي جامعه، بسيار زياد است و تقريبا غيرقابل شمارش. جامعهشناسان و اصحاب علوم اجتماعي ميكوشند با روشها و ابزارهايي كه دارند، به مشاهده و گردآوري دقيق تحولات و دگرگونيها بپردازند و آنها را در قالب مفاهيم و با كمك نظريهها صورتبندي كنند تا نشان دهند كه جامعه در طول بازههاي زماني، چه مسيري را طي كرده و احتمالا چه مسيرهاي ديگري پيش رو دارد. با اين همه تقريبا همه اصحاب علوم اجتماعي، متفقالقولند كه نميتوان جامعه را مهندسي كرد.
جامعه به ويژه در ابعاد بزرگش يعني يك كشور، از گروهها و اقشار و طبقات و دستهها و افراد كثيري تشكيل شده كه هر يك باورها و اميال و خواستههاي متفاوتي دارند. از اين حيث، خواست تغيير اجتماع به سمت و سويي كه ما ميپسنديم يا جلوگيري از
هر گونه تغيير و تحولي، محال و غيرممكن است و سوداي آن خيال خام. تصميمگيرندگان و دغدغهمندان جامعه تنها ميتوانند به كمك جامعهشناسان، با پژوهش عميق و گسترده بر مسيرهايي كه جامعه طي كرده و رصد دقيق وضعيت كنوني جامعه، روندهاي احتمالي بعدي را پيشبيني كنند و احيانا اگر ميخواهند اثرگذار باشند، خود را با برخي رويهها همسو سازند.
اين مقدمات تقريبا بديهي و آشنا براي هر دانشجوي جامعهشناسي و علوم اجتماعي را از آن رو آورديم كه برخي تصميمگيريها و اقدامات تصميمگيرندگان به گونهاي است كه گويا هيچ شناختي از اين اصول بديهي ندارند و همچنان سادهانديشانه در پي جلوگيري از تحولات و تغييرات اجتماعي هستند يا ميخواهند مسيرها را چنانكه خودشان مطلوب ميپندارند، مهندسي و بازسازي كنند. غافل از اينكه اكثريت قريب به اتفاق ايشان حتي از اينكه بتوانند، ايدهها و باورها و مطلوبها و هنجارهاي موردپسند خود را به فرزندان و بچههايشان هم حقنه كنند، ناكام ماندهاند. آدميزاد موجودي مختار در ميان جبرهاي پيراموني است و با همه ناآگاهيهايي كه دارد، باز چيزهايي را ميداند و ميفهمد و بهرغم آنچه ديگران و نسلهاي پيشين به او ميگويند، خودش انتخاب ميكند و براساس ميل و علاقه خودش تصميم ميگيرد. اگر نسل پيشين بتواند -به فرض محال- تمام راههاي نسلهاي بعدي را مشخص كند و آنها را مجبور سازد كه حتما از اين مسيرها پيش بروند، هر اندازه هم كه اين كار از سر لطف و مهرباني و دلسوزي باشد، بيفايده است، چراكه اصل آزادي و اختيار آدميزاد و بنابراين اساس معناي وجودي او را بيمعنا ميسازد و انسان را به ماشيني قابل برنامهريزي فرو ميكاهد.
تغييرات اجتماعي را بايد پذيرفت. اين يك «بايد» اخلاقي و ارزشگذارانه نيست، يك بايد ضروري و فلسفي است. مثل اينكه پذيرش تغيير شب به روز و روز به شب يا تحول فصلها و تغييرات زمينشناسي ناگزير است. اين ضرورت همچنين به اين معناست كه اينكه روند تغييرات اجتماعي را نميتوان با معيارهاي ارزشگذارانه قضاوت كرد. آنها كه از انحطاط يا اعتلاي يك جامعه سخن ميگويند، شناختي از علوم اجتماعي ندارند. انكار يا نپذيرفتن تغييرات اجتماعي، پيامدهاي مطلوبي ندارد و همه، هم جامعه و هم تصميمگيرندگان متضرر ميشوند. درست مثل وقتي كه در يك خانواده، پدر در برابر خواستهاي فرزندان جوان مقاومت ميكند كه حاصل جنگ و جدالهايي بيپايان و گاه خطرناك است.
وقايع يك سال گذشته در جامعه ايران، هر طور كه آنها را بناميم، «اغتشاشات»، يا «شلوغيها» يا «اعتراضات»، يك چيز را نشان ميدهند، اينكه جامعه عوض شده است. درست مثل وقتي كه صداي پسر نوجواني دورگه ميشود و اين نشان بلوغ است. بلوغ يكشبه اتفاق نيفتاده است. تغيير جامعه نيز چنانكه در ابتدا نوشتيم، به يكباره رخ نداده. در نتيجه روندي به وقوع پيوسته و واكنشهاي مذكور، تنها نشانه اين تغيير است. ميتوان اين تغيير را نديد و خود را به نشنيدن و نديدن زد. با اين كار چيزي عوض نميشود. مثل وقتي كه آدم در زمستان كماكان لباس تابستاني بپوشد يا وسط تابستان، اصرار كند كه هوا همچنان سرد است و بخاري روشن كند. راه درست همراهي با اين تغييرها و تلاش براي فهم آن است كه چرا اين تغييرها -بعضا بهرغم ميل و خواسته ما- اينچنين رخ داده است. آيا آنچه ما ميخواستهايم، نامعقول بوده؟ آيا شرايط آن فراهم نبوده؟ نميتوان جامعه را محكوم كرد. اين يك «نتوانستن» فلسفي يعني عقلي است. يعني معقول نيست كه بگوييم جامعه راه غلط را رفته است. جامعه به عنوان يك اندامواره زنده، اولا به دنبال بقا و ثانيا در جستوجوي مطلوبهاي اجتماعي يعني عدالت و آزادي و امنيت و رفاه است و آنها را ميجويد. اينكه جامعه تغيير ميكند، به اين دليل است كه روشهاي پيشين براي دستيابي به اين مطلوبها جواب نداده. به جاي آنكه آن را مجبور كنيم، كماكان از مسيرهاي پيشين حركت كند، بهتر است به اين فكر كنيم كه چرا آنها را نپذيرفته و دنبال روشهاي تازه است.