همهچيز با ساعدي شروع شد!
مهرداد حجتي
شايد خيليها همچون من با آثار متقدم او با سينماي موج نو آشنا شدند. با «گاو»، «آقاي هالو»، «پستچي» و «دايره مينا». اين آخري را بهشدت دوست داشتم. شايد به اين دليل كه روح «ساعدي» در آن دميده بود. عجيب شبيه «دكترغلامحسين ساعدي» بود! همان حرفها، همان فكرها. بر اساس نوشتهاي از او بود. «آشغالدوني». داستاني كوتاه كه وضعيت اسفبار مردماني را روايت ميكرد كه زير پوست شهر دست و پا ميزنند و هرگز ديده نميشوند. مردماني «خاكستري»، يا شايد هم بيرنگ. به قول رومن رولان در «ژان كريستف»: «همانها كه مرگشان بيصداست!» مثل پدر نگونبخت آن جوان - علي - با بازي سعيدكنگراني كه خيلي بيصدا، پشت در بيمارستان، درگذشته بود. آدمهاي «دايره مينا»، بيهويتند، بيشكل. آنها، فقط نقطههايي در حركتند. تا مادامي كه هستند، ميتوانند ديده شوند و وقتي نيستند، ديگر فقط نقطهاي بودهاند از هزاران نقطه كه حالا نيستند. نقطههايي بيهويت شبيه به هم، بيآنكه به شمار آيند! گفتم كه بسيار شبيه افكار «ساعدي» است. شبيه همه داستانهاش. به اين خاطر كه او در همه آن سالها با همان تودههاي بيشكل زيست و به آنها معاضدت كرد. او پاي صحبت آنها مينشست، ساعتها به درد دلشان گوش ميداد. درمان و تيمارشان ميكرد. برايشان رخت و لباس ميبرد. خانهشان را گرم ميكرد و بر سفرهشان نان ميگذاشت. او با همه فرق ميكرد. همه آنها كه چپ بودند. شاعر يا نويسنده، فرقي نميكرد. اما او فرق ميكرد. به همين خاطر هم آن جوان تحصيلكرده از فرنگ برگشته شيفتهاش شده بود. ميان آن همه روشنفكر و نويسنده، «ساعدي» را انتخاب كرده بود. چيزي درون نوشتههاي ساعدي، او را تكان داده بود. «عزاداران بيل» و بعد «آشغالدوني». ساعدي اما حقيقتا سرآمد بود. ميان علاقهمندان به تئاتر، امضاي گوهر مراد، يك اعتبار بود. پركار و پر مشغله بود. كتابهايش پر مخاطب بود. وقتي آن جوان فلسفه خوانده در UCLA، به سراغ او آمده بود، اتفاق مهم همان روز رخ داده بود. دو انديشه، دو ذوق، نخستين اثر مهم سينمايي كشور را پديد آورده بود؛ «گاو». واقعا اتفاق بزرگي بود. مهمترين اتفاق. مهمتر اينكه مجموعهاي از بهترينها را هم با خود عرضه كرده بود. معرفي بازيگراني كه بلافاصله قرار بود چهره شوند. عزتالله انتظامي، علي نصيريان، جمشيدمشايخي، پرويز فنيزاده، جعفر والي، مهين شهابي، عصمت صفوي. محمود دولتآبادي هم بود كه به گفته خودش مدتي بود كه از روستا به تهران آمده بود تا بخت خود را در لابهلاي آن همه ازدحام بيابد. آن روزها بختش را در «تئاتر اسكويي» جستوجو ميكرد كه گويي هرگز نيافت. چند بازي در چند اثر و بعد هم، نويسندگي. جايي كه به نظر به آن تعلق داشت. او هم چپ بود. متاثر از فضاي چپ همان سالها. اكثر روشنفكران چپ بودند و همه هم مخالف شاه. مثل ساعدي كه دستگير هم شده بود. او بعدها در مصاحبه با پروژه تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد گفته بود او را از هتلي در سمنان ربودند و چشم بسته و دست بسته، شبانه به تهران آوردند تا بازجويي كنند. او از شكنجهاي كه آثارش هيچگاه محو نشد هم سخن گفته بود. او همان آثار را نشان داده بود! فيلمساز جوان لابد، همين ويژگيها را در ساعدي ديده بود و به او علاقهمند شده بود. بعدها هم در پاريس، زماني كه به غربت مهاجرت كرده بود. باز هم سراغ او رفته بود. ساعدي، نويسنده بزرگي بود، تاثيرگذار و رشكبرانگيز. به همين خاطر هم در فاصله كوتاهي، دو فيلم از آثار او اقتباس شده بود. «گاو» و «آرامش در حضور ديگران». بعدها «فرمانآرا» هم به سراغ نويسندهاي ديگر، «هوشنگ گلشيري» رفته بود و «شازده احتجاب» را ساخته بود. اثري درخشان كه وزن ادبيات را در سينما بالا برده بود.
موج نو، به شكي در پيوند سينما با ادبيات متولد شده بود و جالب اينكه، ادبيات بومي خودمان. نويسندگان جريانساز آن دوران كه «دوران طلايي» ادبيات را پديد آورده بودند. شايد اگر انقلاب رخ نداده بود و نويسندگان چپ، ناگزير خانهنشيني يا غربتنشين نميشدند، آن جريان ادبي ميتوانست به مراتب بالاتري هم برسد. انقلاب اما رخ داده بود و وقفه هم ايجاد شده بود. هرچه بود، ايدئولوژي انقلاب، با ايدئولوژي چپ ماركسيستي در تعارض بود و به همين خاطر هم «انديشه چپ» تحمل نشده بود. بسياري از جمله «دكترعبدالكريم سروش»، جوهره انقلاب را «فرهنگي» ناميده بود و همين هم سبب انقلاب بعدي، يعني «انقلاب فرهنگي» شده بود. يكي دو سال بعد، در خرداد۱۳۵۹ كه رسما دانشگاه تعطيل شده بود و تا سه سال بعد كه «ستاد انقلاب فرهنگي» اجازه بازگشايي داد، بسياري از استادان و دانشجويان پاكسازي شدند كه از آن ميان تعداد قابل توجهي «چپ ماركسيست» بودند. بيرون از دانشگاه هم وضع به همين گونه بود. البته «جنگ» هم بود و «ترورهايي» كه «سازمان مجاهدين خلق» به رهبري «رجوي» آغاز كرده بود. در چنين فضاي وهم آلودي، فيلمساز پرآوازه از كشور رفته بود. ساعدي هم چندي بعد در فرانسه به او پيوسته بود. انگار سرنوشت آن دو به هم گره خورده بود. فيلمساز جوان، اما حالا بسيار معتبر شده بود. نام «داريوش مهرجويي» متضمن آثاري گرانسنگ بود. چنانكه بود. او در آنسوي مرزها شناخته شده بود. چند جايزه هم برده بود. وقتي هم از ايران رفته بود، افسرده و غمگين رفته بود. فيلم تازهاش، «مدرسهاي كه ميرفتيم»، بلافاصله پس از توليد توقيف شده بود. همين هم او را غمگين كرده بود. انتظار چنين رفتاري را از سوي دولت انقلاب نداشت. چون، همان روزهاي نخست پس از پيروزي انقلاب، رهبر انقلاب، آيتالله خميني، از فيلم او، «گاو»، تمجيد كرده بود. مسوولان هم خيالشان از بابت پيدا شدن يك الگو براي «سينماي تراز انقلاب» راحت شده بود. اما وقتي فيلم تازهاش توقيف شده بود، سرخورده و غمگين از كشور رفته بود. ساعدي برايش در فرانسه فيلمنامه نوشته بود اما اين گويا آخرين تلاش براي ساخت يك اثر مشترك بود. مهرجويي بعدها در اين باره گفته بود: «وقتي موضوع بازگشتم [به ايران] را به ساعدي گفتم، گريهاش گرفت. مرا بغل كرد و گفت خوش به حالت، ولي كاش من را تنها نميگذاشتي. من به اميد تو اينجا آمدم. اشكم درآمد، گفتم من فعلا موقتا ميروم تهران تا ترتيب فيلمم [اجارهنشينها] را بدهم، گفت: «ميدونم كه ديگه برنميگردي...من بيتو اينجا دق ميكنم» ...گريه ميكرد و من را بغل كرده بود و نميگذاشت كه بروم» ساعدي درست گفته بود. او ديگر به آن غربت بازنگشته بود. بعدها مهرجويي گفته بود: «حالا كه فكرش را ميكنم، ميبينم آن روزها از خوشترين ايامِ دوره تبعيد ناخواستهام به فرانسه بود. روزهايي كه همهچيز به التهاب و انقلاب آغشته بود و زندگي ما در گرداب تحولات ميچرخيد آنجا براي گذران وقت گاهي با دوستان قديمي در غربت دور هم جمع ميشديم و مهماني ميگرفتيم. مهمانها همه مثل هم بودند. علاف و مهاجر و شاعر و فيلسوف و زبانشناس و نقاش و فيلمساز كه از بد حادثه آنجا پناه آورده بودند.» (كتاب سفرنامه پاريس). مهرجويي در آن مدت يك فيلم ۱۶ ميليمتري هم درباره شاعر شوريدهحال فرانسوي آرتور رمبو ساخته بود؛ «سفر به سرزمين رمبو». اما همه آن تلاشها و تقلاها، حالش را خوب نكرده بود و بعد، يكروز، تماشاي تنهايي دخترش در آنسوي پنجره كه او را منقلب كرده بود: «يك دفعه دلم خيلي گرفت. ناگهان آگاهي تازهاي نسبت به وضعيت انساني خودمان پيدا كردم. با خودم گفتم اين مملكت- فرانسه- به درد ما نميخورد.» (مهرجويي، كارنامه چهلساله) همان موقع بود كه بازگشته بود و بلافاصله فيلمبرداري اجارهنشينها را آغاز كرده بود.
شش ماه بعد، دكتر غلامحسين ساعدي در غربت، درگذشته بود. او همانطور كه خود گفته بود؛ دق كرده بود.