شبنم كهنچي
او پر از قصه است. قصههايش هم از لابهلاي فراز و نشيبهاي پرشمار زندگياش زادهميشود؛ فراز و نشيبهايي كه خودش اينجا و آنجا به تفصيل از آنها گفته. او نويسندهاي است كه آرام ندارد؛ شبيه رودخانهاي كه بر تن دره و دشت و كوه ميپيچد. حالا در شيراز زندگي ميكند، شهري كه به قول خودش شهر درازي است و خلوتش را با كوه دراك تقسيم ميكند. اين مرد، صمد طاهري است. داستاننويس شصت و ششساله جنوبي كه نشر نيماژ بهتازگي تازهترين مجموعه داستانش را با نام «آن پريزاد سبزپوش» منتشر كرده است؛ داستانهايي كه بين سالهاي 99 تا 1401 در شيراز ِجنت طراز نوشته شده است.
نگاهي گذرا
مجموعه داستان آن پريزاد سبزپوش شامل 9 داستان كوتاه است كه راوي همه آنها اول شخص است. آنچه در تمام اين داستانها پررنگ است، مكان است. توجه طاهري به مكان- جغرافيا در اين داستانها توجهي بيبديل است. او جوري در داستانها از كوچهپسكوچهها و محلهها و مكانها مينويسد گويي يك نقشه مكتوب برايمان آماده كرده است. اما تنها نقشه طاهري، نقشه مكانها و راهها و كوچهپسكوچهها نيست، او يك دايرهالمعارف كوچك از پوشش گياهي در جهان ِ داستانش برايمان فراهم كرده است: «باسورك با ساقههاي نيزه مانندش، انجير، انگور، كهور، گز، نخل، كنار، خرزهره، سپستان، مورد، گون، بنه...». شايد لازم باشد وقتي درحال خواندن داستانهاي صمد طاهري در اين مجموعه هستيد، دنبال معني بعضي از اصطلاحات نيز بگرديد: «خُرنگ (گداخته)، مينار (نوعي سرپوش)، پُفكه (پوزخند)، پيسو (دلفين)، دوسه (نوعي الوار)، خن (تاقكي ته بدنه كشتي كه در آن آب جمع ميشود)، خشتي ماليدن (بلوف زدن)، غمبه زدن (غرولند كردن)، هوروك هوروك گريه كردن (به قول محمدرضا صفدري در داستان دو رهگذر نه هايهاي است و نه هقهق) ... بعضي از اين اصطلاحات جنوبي است و تنها مختص شيراز نيست. ميتوانيد چند ضربالمثل شيرين هم در اين داستانها ببينيد: «خونه كدخدا هم پر انجير و گردوئه، چيش به من و تو؟» يا «اقبال آدم كه برگردد از توي آفتابه هم صداي كمانچه درميآيد» يا «اقبال آدم كه برگرده، ديوار خلا هم ميرمبه رو سرش» يا «مرغي كه انجير ميخوره، نوكش كجه» و...
نكته قابل تامل ديگر، فقدان و از دست دادن است كه در تمام اين داستانها مشترك است: در عدلو ايوب پسرش را از دست داده، در كوهگرد هفت زن مردي را گم كردهاند، در بازمانده تلخ كودكي از فقدان مادر و پدرش اندوهگين است، در آن پريزاد سبزپوش پسربچهاي مفقود ميشود و مردي حافظهاش را از دست ميدهد، در با پدرم، تنها مردي كه با پسرش سينما رفته كودكي خود را در جعفرقلي ميبيند و گمش ميكند، در چارپايه حنايي و غلغل آب شاطر يا حجتپور و منوچهر آتشي ميميرند، در كلاههاي برفي و چيز گونتر (سگ) كشته ميشود، در گوركن و هلال سبز كبريتسازي منفجر ميشود و همه ميميرند و در تنها به سفر خواهم رفت زيبايي نرگس از دست ميرود.
نگاه دقيقتري به داستانهاي صمد طاهري بيندازيم كه به قول خودش «نوم خدا» از اول قصهگو بوده است اما در اين مجموعه روي تيغ راه رفته، يك سويش دره موفقيت است و سوي ديگرش...
عدلو
ماجراي چند دوست است كه بلوف يكيشان رو ميشود. درخشش اين داستان و ديگر داستانهاي اين مجموعه شيوه بهكارگيري زبان است. صمد طاهري چنان زبان شاعرانه را همنشين زبان عاميانه و ضربالمثلهاي قديمي كرده كه هيچ گسستي در آن نميتوان يافت. همين زبان است كه وقتي براي توصيف و فضاسازي مورد استفاده قرار ميگيرد، در عين سادگي و آشنايي، غريب و پيچيده به نظر ميرسد. در اين توصيفها، راوي را ميبينيم كه به چيزهاي پيش پا افتاده اهميت زيادي ميدهد... اما همين جزييات پيش پا افتاده، تصوير سراسري درخشاني ميسازد: «تاريكي همه جا و همهچيز را فروپوشانده و از كوه بلند روبهرو و تپهها و تك و توك ِ درختان بلوط و انجير و باسورك، تنها پرهيبي ديده ميشود. پشت سرمان روشناييهاي شهر در دوردست پيداست و چراغ قرمز ماشينهايي كه از جاده كمربندي به سمت شمال شيراز ميروند، سياهي شب را نقطهچين كردهاند. امشب ماه در محاق است و مشتري سمت شرق بالاي درياچه مهارلو نورافشاني ميكند. ايوب صدايش را به اوج رسانده تا بپيچد لابهلاي تپهها و درههاي تاريك و پژواك پيدا كند. چرخ شنيد نالهام گفت منال سعديا، كآه تو تيره ميكند آينه جمال من.»
طاهري اين جزييات را براي فضاسازي هم خوب به كار گرفته است. درست جايي كه راوي ميخواهد بلوف ديگري (ايوب) را رو كند و ايوب ميگويد «يه رفيق كه هيچوقت رفيقش رو زخم نميزنه» و زخم زده ميشود، طاهري مينويسد: «سكوت صداي شغالي را از دوردست آورد، از سمت ِ كوهپايه، جايي كه هكتارها باغ انگور بش بود. جيغ كوتاه و خفه پرنده راهگمكردهاي از آسمان شب گذشت.»
اين داستان كه با رو شدن حقيقت، تلخ و گس تمام ميشود، وامدار انسان و طبيعت است؛ كوه دراك و آسمان و تپهها و دره و درختان بلوط و باسورك (بادام كوهي) و انجير... پيچيده در رفاقت چند مرد در كوهنشينيهايشان. شايد بتوان گفت اين داستان، داستان فقداني است كه ايوب آن را پشت قاب عكسي كهنه، پشت فرسودگي همسرش كه روي صندلي در ايوان تاب ميخورد، پشت زمزمهها و آوازهاي شجريان و آن كوچه پسكوچههاي باريكي كه راه برگشت ندارند و يكسره بايد عقب عقب رفت تا از آن بيرون زد پنهان ميكند .
كوهگرد
اين داستان درباره مردي است كه راهش را در كوه گم ميكند و به قول خودش كوهگرد ميشود؛ در گمگشتگي دور خودش ميچرخد. او در شب ستاره شمالي را نشان ميكند تا راه خروج از دره و كوه را پيدا كند. اما ستاره شمالي در پس ابرها ميرود. در عوض هفت خواهر بر سر راهش قرار ميگيرند، هفت خواهر به نشانه خوشه پروين كه هفت شاخه بود و افسانهاي ميگويد هفت ستاره خوشه پروين، سمبل هفت دوست بودند كه در سفر به آسمان راه خود را گم كردند و به زمين برنگشتند. هرچند افسانههاي زيادي درباره اين خوشه وجود دارد اما به نظر ميرسد اين نزديكترين برداشت در داستان صمد طاهري است؛ هفت زن كه مردي (پسر و برادر) گم كردهاند، هفت دوست كه در آسمان راه گم كردهاند و مردي كه در كوه سرگردان مانده. راوي اين داستان كه اول شخص است از اوايل داستان وارد گفتوگو با «من» درونش ميشود: «حيواني بود مثل ِ سگ، اما سگ نبود. از كجا اينقدر مطمئني كه سگ نبود؟ هيچ، همينجور حسي گفتم.»
طاهري تلاش ميكند در اين داستان با پيچيدن تنهايي و تاريكي و شب و سرگرداني و زنان ِ غريب فضاي سياه و رعبآوري بسازد كه گمانم موفقيت زيادي نداشته است. به جاي ساختن فضا كه اتفاقا طاهري در آن تبحر دارد در اين داستان بيشتر جمله ساخته شده است و حس منتقل نشده: «سر بالا ميكند و چشمهاي سرخش را ميبينم كه مثل دو چكه مس مذاب در آن صورت لاغر سفيد برق ميزند. قلبم ميخواهد از قفسه سينهام بيرون بزند» يا «خشتكم خيس شده بود، اگر نزديكتر ميرفتم بويش را ميشميد» يا «صداي قهقه كفتاري توي دره ميپيچد. از ترس دارم سنكوپ ميكنم».
اين داستان بهگمانم گنگترين داستان مجموعه آن پريزاد سبزپوش است كه گنگياش نه به خاطر وهمآلود بودن يا فضاي سوررئاليستي بلكه به خاطر قوام نيافتن فضاي داستان است.
بازمانده تلخ
داستان، درباره كودكان بيسرپرست در روزهاي جنگ است. كودكاني كه از سر وحشت و مرگ در شهر رها شدهاند، كودكاني كه پيش از اين از سر فقر تنها گذاشته شدهاند. اين تنها داستان مجموعه است كه راوي سوم شخص دارد: رقيه. كودكي كه مادر و پدرش به خاطر فقر او را به خوابگاه سپردهاند و در هنگامه جنگ آخرين لحظه، وقتي اتوبوسي آمده تا بچهها را از آن منطقه خارج كند مادر و پدرش را ميبيند: «ده دوازدهتايي زن و مرد شندرهپوش در پيادهرو آن طرف خيابان زير دريف كهورهاي باران شسته ايستاده بودند و اتوبوس را تماشا ميكردند... زن ِ كوچك ايستاده بود و زل زده بود به پنجرههاي اتوبوس... يك دم گردن كشيد و با رقيه چشم در چشم شد. دست تكان داد... مرد كوچكي آن طرفتر، پشت به خيابان، كنار تنه كهوري ايستاده بود و سيگار ميكشيد...»
درخشش اين داستان در ساخت فضاي خوابگاه در روزها و شبهاي رعبآور جنگ است. وقتي بچههاي كم سن و سال از ترس گريه ميكنند، فرياد ميكشند و خودشان را خيس ميكنند و باز طبيعت... طبيعتي كه گويي صمد طاهري را رها نميكند. گمان ميكنم طاهري جايي در اين توصيف كه در چند داستان ديگر هم تكرار شده مانده، ميماند: «در اين ظلمات آسمان غرق ستاره بود. انگار دستي چند مشت كنجد ِ پوست كنده پاشيده بود به آسمان.»
آن پريزاد سبزپوش
قصه به وهم پيچيده. اما چنان ظريف كه وهمش را مانند خرافهاي كه راوي قصه اسيرش است، نمايشي به نظر نميآيد و در تار و پود قصه تنيده شده است. مردي كه حافظهاش را گم كرده، پسرهايي كه برادرشان را گم كردهاند، سرزميني كه قوتش را از دست داده و مهاجرتي ميان گرما و مرگ براي يافتن زندگي در حالي كه زندگي را پشت سر ميگذارد؛ مرداني از سرزمين قحطس كه زنان و دختران را ميكشند، يكديگر را ميكشند، انسانيت را ميكشند تا به دريا برسند و از راه دريا به زندگي تازه.
شايد بتوان گفت شخصيتسازي در اين داستان، درخشانتر از ديگر داستانها باشد. به عنوان مخاطب با همه ميتوانيد همذاتپنداري كنيد؛ با زن كاكاحسينعلي، با خود كاكاحسينعلي، با درويش، گودرز، پدربزرگ گودرز، راوي و حتي با مادري كه نيمهجان بچههايش را مهياي سفر ميكند و ميگويد: «خب برين دست خدا. دره از پشت محكم ببند كه يه وقت حيووني نياد به بوي لاشهام.»
با پدرم، تنها
داستاني كه كمتر از بقيه داستانها رنگ و بويي از طبيعت دارد. تنها نشانه طبيعت، باراني است كه نمنم شروع به باريدن ميكند و تا پايان داستان شخصيتها را خيس خيس روانه خانه ميكند. پسري براي علايق كودكانهاش به تلويزيون با دروغ پدرش را با خودش همراه ميكند تا فيلمي كه راچ كاپور در آن بازي ميكند را در سينما ببيند و با فيلم آشتي كند، پدري كه در سينما كودكي و معصوميت گمشده خود را در جعفرقلي، پسربچهاي كه ساندويچ ميفروشد ميبيند و تا ميخواهد به ياد كار كردن و سختي كشيدن خودش در كودكي از او ساندويچي بخرد، گمش ميكند.
شايد بتوان اين داستان را شهريترين داستان مجموعه دانست با فضايي كه حال و روزگار زمانه داستان را خوب نشان ميدهد: «اتوبوس راه افتاد و رفت. شرر باران جويها را پر كرده و لجنها را زيرورو كرده بود. بوي لجن و چاه خلاتوي هوا موج ميزد. آن دو نفر لوفر كف آسفالت زير دايره نور تير چراغ برق نشسته بودند و آواز ميخواندند و باران موش آبكشيدهشان كرده بود. سمت كوچهها را نگاه كردم. پدرم داشت تند و تند به طرف ايستگاه ميآمد و چيزي توي دستش نبود.»
چارپايه حنايي و غلغل آب
هر چه در داستان قبلي سينما غلبه كرده بود، در اين داستان ادبيات و شعر غلبه دارد. شاطري كه يار غار منوچهر آتشي است و دو جواني كه دلبسته شعر و ادبيات با شاطر وارد دوستي ميشوند تا به منوچهر آتشي نزديك شوند؛ داستاني كه منوچهر آتشي در آن سايهاي بيش نيست، داستاني درباره خري كه نامش را «چارپايه حنايي» گذاشتند و پايش به نام داستان هم باز شده و نشسته كنار «غلغل آب»... همان آبي كه منوچهر آتشي عاشقش بود و از آن دل نميكند و شب هم همانجا كنارش ميخوابيد. و در پس زمينه، داستاني درباره رفاقت با شاطر، زيست شاطر و حقخواهي شاطر حتي براي يك خر و سرنوشت خر بعد از مرگ شاطر.
داستاني بيكشمكش كه روي يك خط مستقيم حركت ميكند و مرگ شاطر و منوچهر آتشي هم ريتمش را بههم نميريزد. حتي شخصيتهايش هم از خط خود بيرون نميزنند و تغيير نميكنند.
كلاههاي برفي و چيز
داستان سربازهايي بر ارتفاعات كاني دينار مريوان كه شايد شببيداري و كشيك دادنهايشان نزديك مرز براي برخي از خوانندگان آشنا باشد. اين داستان كمي طنز همراه خود دارد كه به خاطر حضور سرباز مرموز و سرمايي و ترسويي به نام رضا پينهدوز است. سربازي كه تكه كلامش چيز است و كسي از زندگي و روزگارش سر درنميآورد. همهچيز در داستان به اندازه است جز مرموزسازي همين رضا پينهدوز. حتي بعد از اينكه او سگ آلماني يعني گونتر را كه امر شده بود «غضنفر» صدايش كنند كشت، معلوم نشد چرا اين شخصيت مرموز بود.
گوركن و هلال سبز
بعد از داستان «كوهگرد» اين داستان دومين داستان گنگ مجموعه آن پريزاد سبزپوش باشد. تمام ماجرا در فضاي سياه مرگ روايت ميشود؛ مكان: خاكستان دارالسلام، با دو شخصيت اصلي: گوركن (عبدالقادر) و راوي كه مادرش مرده و ميخواهد بالاي سر پدر به خاك بسپرد.
با توجه به مهارت صمد طاهري در فضاسازي و توصيف، گمانم او در اين داستان كم كاري كرده. داستان كرخت است. راوي اول شخص است اما هيچ حسي از او نميگيريم. هيچ سوگي براي مادر از دست رفتهاش در او نيست. حتي وقتي ميبيند خانه سه اتاقه گوركن در حقيقت سه قبر است كه بر آنها در گذاشته هيچ تعجبي نميكند، جا نميخورد، متاثر نميشود و خيلي خونسرد ميپرسد: «اينا چرا اينقدر گود هستن عبدالقادر؟» حتي زماني كه دختربچه گوركن كه ابتداي داستان چشمهاي سياه درخشان دارد را در گور ميبيند با چشمان سبز درخشان ميگويد: «بخواب رودابه. كمخوابي ناخوشي مياره.»
اين داستان با وجودي كه ميتوانست لبريز از احساسات باشد، فاقد احساس است. همان مهي كه پايان داستان تمام خاكستان را گرفت گويي از آغاز بر قلب و روح و ذهن راوي افتاده و ما هيچ چيز از آنچه حس ميكند را نميفهميم. گويي راوي اول شخص خودش را محدود كرده به «من» بيروني.
غير از اين انفجار كبريتسازي، اتفاقي است درست در پايان داستان رخ ميدهد، به داستان نچسبيده و خواننده متوجه اهميتش براي عبدالقادر نميشود.
تنها به سفر خواهم رفت
تنها پيشانينوشت بر اين داستان نوشته شده است: براي مصطفي راحمي. نميدانم آيا اين مصطفي راحمي هماني است كه در داستاني نوشت: «چه كيفي دارد آدم فقط با سايهاش حرف بزند و بشنود كه صدايش مستانه و نالهمانند است. بگويد سلام! عجب شب خوبيه آقايون! بله شب خوبيه. ميدانيد؟ من يعني شماره 66372 مردهام. خيلي مردهام. خيلي.. .: يا آن مصطفي راحمي كه كتاب «جزيره مسكون» از او منتشر شده. يا شايد فقط دوستي است كه تشابه اسمي دارد. اما آنقدر براي صمد طاهري يادش عزيز بوده كه «تنها به سفر خواهم رفت» را به او تقديم كرده است.
شايد در مورد اين داستان دو نكته گيجكننده وجود داشته باشد. فضاي داستان اينطور به ذهن متبادر ميكند كه راوي در دهه شصت زندگي ميكند. اما جايي كه دوستش به او ميگويد: «بذار آنلاين برات بليت بگيرم» انسجام ذهني من از هم گسست. داستان در چه زماني روايت ميشود؟ همين دهه اخير؟ چرا خانواده راوي و محل زندگي و اخلاقيات آدمهاي آن محله شبيه به دهه پنجاه و شصت است؟ اين چه زماني است كه با هفتصد هشتصد هزار تومان راوي ميتواند به شيراز و اصفهان و فريدونكنار سفر كند و ناهار و شام بخورد و مسافرخانه و سوييت بگيرد و براي خواهرش هم سوغاتي بخرد؟
نكته دوم پيجيده شدن داستان به وهم و خيال در آخر داستان است. همهچيز واقعگرايانه پيش ميرود (البته اگر زمان و هزينه سفر را ناديده بگيريم) تا اينكه آخر داستان ناگهان راوي ميان شنا در دريا به خيال ميرود و صداي جيغ خواهرش كه صورتش را با آب داغ سوزانده ميرود و دنبال پدرش كه خواهرش را روي كول انداخته و ميگويد: «برهام... برهام...» ميدود.
اگر قصد نويسنده تخلل زماني پريشان باشد كه كودكي و بزرگسالي راوي را به صورت نامنظم درهم بتند و آرزوي كودكياش را در بزرگسالي محقق كند و باز برگردد به مصيبت زندگي در گذشته و سوختن صورت خواهرش، بايد بگويم خوب اجرا نشده.
در تمام اين داستانها با مضمون فقدان و از دست دادن روبهروييم. در «عدلو» ايوب پسرش را از دست داده، در «كوهگرد» هفت زن مردي را گم كردهاند، در «بازمانده تلخ» كودكي از فقدان مادر و پدرش اندوهگين است، در «آن پريزاد سبزپوش» پسربچهاي مفقود ميشود و مردي حافظهاش را ازدست ميدهد، در «با پدرم، تنها» مردي كودكي خود را در جعفرقلي ميبيند و گمش ميكند، در «چارپايه حنايي و غلغل آب» حجتپور و منوچهر آتشي ميميرند، در «كلاههاي برفي و چيز» گونتر (سگ) كشته ميشود، در «گوركن و هلال سبز» كبريتسازي منفجر ميشود و همه ميميرند و در «تنها به سفر خواهم رفت» زيبايي نرگس ازدست ميرود.