اين روزها اگر از من بپرسند وظيفه يا دلمشغولي مهم علوم اجتماعي و جامعهشناسي چيست، پاسخي ميدهم كه در بدو امر ممكن است عجيب به نظر برسد. پاسخ كوتاهم اين است كه جامعهشناس بايد از وضعيت جامعه، داستانپردازي درست بكند. تعهد اصلي ما به عنوان جامعهشناس اين است كه قصهگو باشيم. شايد اين ادعا با سيمايي كه از جامعهشناس در دانشگاه ارايه ميشود، متفاوت به نظر برسد كه بر مبناي آن، جامعهشناس كسي است كه درگير آمار و ارقام و مطالعه و پژوهش و بحثهاي پيچيده نظري است. مهمترين تعهد ما به عنوان جامعهشناس اين است كه به جامعه متعهد باشيم و چندان اسير تعهدات دانشگاهي نمانيم. اين حرف از سنخ سخنان پيشينيان و بنيانگذاران جامعهشناسي است. آگوست كنت به روايت ريمون آرون ميگفت جامعهشناس نقش يك كاهن را در عصر مدرن ايفا ميكند. فكر ميكنم اين قرائت ريمون آروني از كنت در ايران بد فهميده شده است. يعني گويي جامعهشناس همچون كاهن بايد پيشبيني كند و نقشي بالاتر از ساير مردمان داشته باشد. به نظر روايت كنتي در زمانه ما بيش از همه با قصهگويي گره خورده است، به اين معنا كه جامعهشناس با ارايه تصويري از جامعه مردم عادي را از سردرگمي در حوادث و رويدادها نجات ميدهد.
جامعهشناس اصلاحگر
پيتر برگر در فصل اول كتاب «دعوت به جامعهشناسي» (ترجمه رضا فاضل)، سيماهاي مختلف جامعهشناسان را مرور ميكند. او جايي از جامعهشناس به عنوان اصلاحگر اجتماعي ياد ميكند و ميگويد اين سيما را آگوست كنت ترسيم كرده است. اگرچه برگر به سادگي از كنار اين تصوير ميگذرد و به آن اعتقاد چنداني ندارد. برگر اشاره ميكند در خيلي از مواقع در جوامع امريكايي و اروپايي جامعهشناسان نقش مهمي در اصلاح اجتماعي ايفا كردهاند. مثلا سعي كردهاند با ارايه پيشنهادات در سياستگذاريها، تبعيضهاي جنسيتي و قوميتي را به عقب برانند. در مواردي تحقيقات جامعهشناسي و توصيههايي كه به سازمانهاي حاكميتي كردهاند، موجب تغيير قوانين شده است و اين باعث شده جامعه به سمت اقليتها يا گروههاي مورد تبعيض ميل پيدا كند. بنابراين نقش جامعهشناس به مثابه اصلاح گر، بسيار مهم است كه اكثر جامعهشناسان ميكوشند اين نقش مهم را به فراموشي بسپارند و بيشتر خود را درگير وظايف حرفهاي خود در مرزهاي دانشكدهاي كنند.
جامعهشناس قصهگو
در گفتار فعلي ميكوشم قرائت آگوست كنتي از جامعهشناس به مثابه اصلاحگر را ملايمتر كنم و آن را به جامعهشناس به مثابه قصهگو تقليل دهم و نشان دهم كه جامعهشناس چطور ميتواند به عنوان يك داستانپرداز اجتماعي نقش داشته باشد. حتي معتقدم اين نقش از جامعهشناس از نقش او به مثابه اصلاحگر حياتيتر است. جامعهشناس اصلاحگر، با نهادهاي حاكميتي همكاري كرده و پيشنهادهايي ارايه ميكند. اين نقش بسيار مهمي است، چراكه هم ميتواند سازنده باشد و همچنانكه برگر ميگويد، ميتواند مخرب هم باشد، زيرا امكان دارد كه جامعهشناس توصيههاي خطايي ارايه كند. به هر حال جامعهشناس هم مثل هر فرد دانشگاهي نظر خودش را ارايه ميكند، اگرچه اين نظرات، خيلي بهتر از نظرات خام كارگزاران سياسي و مردم است. البته كه وظيفه مهم جامعهشناس نشان دادن و توضيح دادن و آشكار كردن علل رويدادها و پيامدهاي كنشهاي ماست. اين هنر جامعهشناسي است چنانكه امثال دوركيم و گيدنز خاطرنشان كردند، پيامدهاي پيشبيني نشده را روشن ميكند. اينجاست كه كار جامعهشناسي مهم ميشود، زيرا چيزي را نشان ميدهد كه سياستمدار به آن فكر نميكند. در اين زمينه پيشنهاد ميكنم كتاب «منطق امر اجتماعي» نوشته ريمون بودن (ترجمه عبدالحسين نيكگوهر) را بخوانيد. اين كتاب به خوبي راجع به عقلاني و غيرعقلاني بودن پيامدهاي بلندمدت و كوتاهمدت كنشها و از جمله سياستگذاريها صحبت ميكند.
مداخله جامعهشناسانه
كار مهم جامعهشناس مداخله (engagement) است. اما پرسش اين است كه اين مداخله اجتماعي از چه طريق صورت ميگيرد؟ در رويدادهاي 1401 يكي از انتقادها به جامعهشناسان اين بود كه كجا هستند؟ چرا در ميدان حضور نمييابند؟ اما ميدان چه معنايي دارد و كجا مداخله جامعهشناس، مداخله شهروندانه است و كجا مداخله يك كنشگر سياسي و كجا مداخله جامعهشناسانه؟
يك شيوه از مداخله جامعهشناسانه همان نقش مشاوره و ايجاد راهكارهايي براي بهبود جامعه به ميانجي تحقيقات اجتماعي است.مسير ديگر كه من بر آن تاكيد ميكنم كه هم بعد حرفهاي و هم مردممدارانه دارد به ميانجي نظريهپردازي صورت ميگيرد. من اين تعبير «نظريهپردازي» را عامهپسندتر ميكنم و آن را «داستانپردازي» يا «قصهپردازي» ميخوانم. جامعهشناس با داستانپردازي ميكوشد تصوير بزرگتر يا كلاني (big picture) از جامعه براي مردم ترسيم كند. اين تصوير كلان كه جامعهشناس ترسيم ميكند، مردم را از سردرگمي نجات ميدهد. مثلا وقتي فضاي مجازي آمد، خانوادهها همه سراسيمه و نگران آينده فرزندان خود شدند. اين سراسيمگي و نگراني شديد در خانوادهها هست و وظيفه جامعهشناس اين است كه تصوير درستي ارايه كند و در آن جايگاه خانواده و فرد و استفاده از شبكههاي اجتماعي را روشن كند. بنابراين تعهد اجتماعي جامعهشناس اين است كه داستانهاي خوب براي جامعه تعريف كند. در ضمن او يك نقش خطرناك هم دارد. خطرناك به اين معنا كه وقتي نقش خود را به درستي ايفا ميكند، همه او را لعن و نفرين ميكنند يا مورد طرد قرار ميدهند و آن نقش اين است كه او بايد جلوي قصههاي ويرانگر و داستانپردازيهاي موهوم را بگيرد و به تعبير رولان بارت اسطورهزدايي كند و ايدئولوژيك بودن آن قصههاي وهمآلود را نشان بدهد و آشكار سازد كه چطور اين قصههاي موهوم در حكم افيون عمل ميكنند.
داستانپردازي درست و اسطورهزدايي از داستانهاي ويرانگر
در نتيجه جامعهشناس از بعد تعهد اجتماعي كه نسبت بهجامعه دارد، دو نقش اصلي دارد: 1. داستانپردازيهاي درست در مورد جامعه، 2. واسازي يا اسطورهزدايي از داستانهاي ويرانگري كه در جامعه وجود دارد، داستانهايي كه در ظاهر آرامبخش يا انتقادي است، اما در عمل در خدمت نظم مسلط يا منافع گروهي و طبقاتي مشخصي است. ما جامعهشناس شديم و ميشويم، براي اينكه به جامعه خدمت كنيم و نه صرفا دلمشغول كارهاي علميمان و ارتقاي شغليمان و كتاب نوشتنمان و كنفرانس خارجي رفتنمان باشيم. آن هنگام كه يك جامعهشناس داستاني منطقي از جامعه ميگويد، از او ميپرسند كه چرا اين داستان را ميگويي؟ الان كه وقت گفتن همه واقعيتها نيست. در حالي که به تعبير ادوارد سعيد، حقيقتگويي به قدرت، وظيفه روشنفكر است و جامعهشناس نميتواند از نقش روشنفكرياش جدا باشد. جامعهشناس از ريشهها و عامل اجتماعي مشكلات اجتماعي ميگويد.
نظريه همچون داستان منسجم
اما چرا نظريهپردازي اجتماعي را با داستان شبيه كردم و مقام كاهنانه نظريه اجتماعي را تا حد قصه تقليل دادم؟ نظريهها در واقع داستانهاي منسجمي از زندگي اجتماعياند كه بر مبناي تحقيقات و شواهد، جهان پيرامون ما را معنادار و قابل فهم ميكنند و به ما ميگويند چرا اين رويدادها به وقوع پيوستند؟ چرا گروههاي اجتماعي مختلف به اشكال متفاوت عمل ميكنند؟ چرا دستهاي مواهب اقتصادي بيشتري از سايرين دارند؟ در جامعه چرا نابرابري اجتماعي رو به افزايش است؟ راههاي مطلوب تغيير اجتماعي چيست؟ داستان در وهله نخست بايد شنيدني باشد. همه نظريههاي اجتماعي قرار است زمينه اجتماعي را توضيح دهند، اما گاهي اين نظريات بيش از حد پيچيده و به تعبير سي.رايت ميلز در كتاب «بينش جامعهشناختي» بيش از حد انتزاعي هستند و ارتباطي با جامعه برقرار نميكنند. اغلب نظريهها داستانپردازي قابل فهمي براي اهالي علوم انساني انجام ميدهند. اما وقتي صحبت از عموم مردم ميشود نظريههاي اجتماعي به شكل متعارف توان ارتباط برقرار كردن با مردم را ندارند. اما شكل ديگري نيز وجود دارد كه برخي جامعهشناسان و انسانشناسان مردممدار از آن طريق به زبان سادهتر با مردم حرف ميزنند.چنين موقعيتي از جامعهشناسي كه با مردم شرايط اجتماعي را شرح ميدهد و تصوير روشني از اتفاقات در اختيارشان ميگذارد را جامعهشناسي قصهگو ناميدم.
چرا داستان؟
به چند دليل نظريه را با داستان مقايسه ميكنم؛ نخست اينكه داستانها مثل نظريهها ابزار قدرتمند فهم جهان هستند. ما از طريق داستانها، اعم از رمانها يا قصههاي كوتاه، جهان را بهتر ميفهميم. دوم اينكه داستانها زواياي مختلفي از جهان را به ما نشان ميدهند و ما را از نگاه خودمدارانه خارج ميكنند. سوم اينكه داستانها حس «همدلي» (empathy) را در ما پديد ميآورند. البته نظريهپردازي براي توسعه علوم اجتماعي اهميت دارد، اما كار اصلي جامعهشناسي نظريهپردازي براي جامعه است تا رويدادهاي گذشته، حال و احتمالا آينده را بفهمد و توضيح درستي از جهان پيرامون به دست آورد. جامعهشناسي بايد داستاني از جامعه ايران 1402 براي ما تعريف كند كه با داستان دهه 1370 متفاوت باشد، زيرا در جامعهشناسي ياد ميگيريم كه جامعه موجود پوياي تغييريابندهاي است كه دايما نياز به داستانپردازيهاي جديد دارد. داستان دو سال پيش با داستان امروز فرق ميكند و اگر همان داستان 30 سال پيش را براي مردم تعريف كنيم، جامعه آن را پس ميزند.
داستانپردازي بازانديشانه
بهطور خلاصه وظيفه جامعهشناسي، داستانپردازيهاي مستمرا بازانديشانه از جامعه و از جهان پيرامون است. اين بازانديشي مستمر بسيار اهميت دارد و يك جامعهشناس نميتواند ادعا كند كه من حرفهايم را 5 سال پيش گفتهام و ديگر تكرار نميكنم. اين گفتن هم نبايد در مقالات علمي پژوهشي كه كسي نميخواند، صورت بگيرد، بلكه بايد در فضاي عمومي اعم از رسانههاي جمعي، شبكههاي اجتماعي، مطبوعات فراگير و گروههاي اجتماعي همگاني و سخنرانيهاي عمومي و مسافرتها و مواجهه با مردم بيان شود. جامعهشناس بايد نسبت به جامعه خونگرم باشد و با آدمها حرف بزند، نه فقط براي اينكه جامعه را تغيير بدهد، بلكه براي اينكه خودش هم بفهمد چه خبر است و تغيير كند. همانقدر كه جامعهشناس در ارتباط با جامعه، بر آن اثر ميگذارد، جامعه هم بر او اثر ميگذارد.
ويژگيهاي داستانهاي جعلي
همانطور كه گفتم، همواره داستانهاي جعلي از جامعه وجود دارند كه كار جامعهشناس را براي ارايه تصوير روشن از تغييرات اجتماعي دشوار ميكنند. داستانهاي جعلي و وهمآلود چند ويژگي دارند: نخست اينكه فستفودي و زودآما هستند، زيرا خيلي قابل فهم و در نتيجه پذيرفتني هستند، مثل داستان نظريه توطئه يا داستان چاي دبش كه حول آن قصههاي فراواني ساخته شد. وقتي داستان شنيدني از سوي اصحاب علم اعم از علم سياست و علم اقتصاد و علم جامعهشناسي ارايه نميشود، مردم داستانسازي ميكنند. دوم اينكه همه جايي هستند و همه جا و در برابر همه رويدادها به كار ميآيند. سوم اينكه غيربازانديشانه هستند و اجازه بازانديشي و نقد نميدهند و چهارم اينكه عامهپسند هستند، به اين معنا كه تفاوتهاي بين آدمها را ناديده ميگيرند و جامعه را يكدست فرض ميكنند.
به پنج نمونه از اين داستانها اشاره ميكنم كه البته به يكديگر ربط دارند و همديگر را تقويت ميكنند: اول داستان دولت بد-مردم خوب است. در اين داستان هر اتفاقي كه توسط مردم رخ ميدهد، خوب و هر كاري كه دولت ميكند، شر است. اين دوگانهسازي، راه گفتوگو را ميبندد. در اينجا مردم هيچ مسووليتي در قبال آنچه در جامعه ساخته شده، ندارند. البته در جامعه ما دولتها هم هيچ مسووليتي نميپذيرند و همه گناهها را گردن دولتهاي قبلي مياندازند! اين كليشه يا داستانك خطرناك كه مردم خير مطلق و دولت شر مطلق است، راه را براي بازسازي و خودانتقادي جامعه ميبندد. مهمتر اينكه به اين فكر نميكنند كه با عوض شدن دولتها چرا همچنان همان مسائل مجدد تكرار ميشوند.
داستان دوم بازگشت قهرمان ديكتاتور است. الان اين قهرمان ديكتاتور در رضاشاه تبلور پيدا ميكند. من از گذشته به خاطر دارم كه پدربزرگها يك تصوير خيلي مثبتي از رضاشاه داشتند و اين امر جديدي نيست. در اين داستان موهوم از يك شخصيت اسطورهسازي ميشود و تمامي عناصر منفي آن را حذف ميكنند و از آن چهرهاي كاملا مثبت و كارآمد ميسازند. جالب است كه بدانیم اين تصوير مثبت از رضاشاه به سادگي بر سيماي هر فرد ديگري ميتواند بنشيند چه از خانواده پهلوي و چه هر فرد ديگري.به همين دليل در برهههايي ما با مفاهيمي چون «رضاخان اسلامي يا حزباللهي» مواجه شديم. جامعه اين تصويرسازيها را دوست دارد. اينكه يك رضاخاني بيايد و همه كارها را درست كند. اشكال اين تصوير آن است كه شخصيتي كه ساخته شده از واقعيات تاريخي بسيار دور است و اشكال مهمتر اين است كه به جاي حل مشكل به دستان خود مردم در جستوجوي قهرماني ميگردند كه آن مشكل را برايشان حل كند.
داستان سوم، داستان يأس و نااميدي و انفعال است. اينكه «هيچ كاري نميشود كرد و فايدهاي ندارد و بايد از اين كشور رفت». «نميگذارند هيچ كاري بكنيم».اين شكل از داستانپردازي تهمانده اراده براي تغيير را از مردم ميگيرد و در عمل زمينه را براي يكهسالاري فراهم ميكند.
داستان چهارم، نظريه توطئه است. احمد اشرف در مقاله «توهم توطئه» (مجله گفتوگو) نظريه توطئه را به خوبي شرح داده است. نظريه توطئه، سادهسازي مسائل پيچيده است. در واقع الگويي همهپسند و قابل فهم و همه جايي ارايه ميدهد و براي همه چيز به كار ميرود، اعم از يك رانت و فساد، كودتا، يك انتخابات، جنگ و ... نظريه توطئه هميشه بوده و هست، اما در سالهاي اخير خيلي قدرت گرفته است. به خصوص وقتي جنبشهاي اجتماعي به وقوع ميپيوندند، ميگويند: «تا كدخدا نخواهد، اتفاقي نميافتد.» اين گزاره پرتكراري است كه در آن كدخدا ميتواند امريكا يا انگليس يا روسيه يا يك نيروي ناشناخته باشد. اين داستانها تماما دشمنان علوم اجتماعي و جامعهشناسي هستند، زيرا دست جامعهشناسان را ميبندند .
داستان پنجم، داستان ذرهگرايانه و روانشناسي زرد است. با چند عبارت كليدي ميتوان اين داستان را شناخت: «افراد سمي را از خودتان دور كنيد»، «فقط حرفهاي مثبت بزنيد»، «مفهوم انرژي»، «وسايل خانه را طوري بچينيد كه انرژي راه عبور داشته باشد»، «چاكراهها و توجه به آنها»، «مثبتانديشي»، «ذهن آگاهي»، «موفقيت» و «معنويتگراييهاي جديد». اينها براي افراد، بسيار آرامشبخش هستند و حرف اصليشان اين است كه جامعه و ساختارهاي اجتماعي را بيخيال شويد و به خود توجه كنيد و هر كسي را كه احساس ميكنيد نااميدتان ميكند، از زندگيتان حذف كنيد. به اخبار بد هم گوش نكنيد. كاري به فلسطين و اوكراين نداشته باشيد و فقط به خبرهاي خوب گوش كنيد. اين يعني حذف ساختارهاي اجتماعي و اينكه اگر بخواهي و اراده كني، پيروز و موفق ميشويد. ادگار كابانس و اوا لوز، هر دو روانشناس در كتاب «ساختن شهروندان خوشحال» (2019) نشان ميدهند كه چگونه علم و صنعت شادي زندگي ما را كنترل ميكنند و خوشحالي را به عنوان كالا مورد خريد و فروش قرار ميدهند. در سمينارهاي موفقيت، هزاران نفر نشستهاند كه هر كدام مبلغ قابل توجهي پرداختهاند و با حسي از خوشبختي و شادماني از آنها بيرون ميآيند. افراد حس ميكنند كه انرژي به آنها داده شده است. نويسندگان اين كتاب ميگويند ما در اينجا با «استبداد مثبتانديشي» روبهرو هستيم، يعني اينها ما را وادار به مثبتانديشي ميكنند و اين تلقين را ميكنند كه حال ما خوب است و ويراني و آسيبهاي بيروني را باور نكنيم. در حالي كه كار جامعهشناس نشان دادن ويرانه يا به تعبير كارگزاران سياست، سياهنمايي است! وظيفه جامعهشناس نشان دادن مسائل و مشكلات اجتماعي است. وظيفه جامعهشناس برملا كردن ريشههاي فقر و فساد است. البته كه اهل قدرت و ثروت از روشن شدن ريشهها خشنود نخواهند بود. در اينجاست كه كابانس و لوز معتقدند كه ما از طريق اين «استبداد مثبتانديشي» كنترل ميشويم.
داغ و خونآلود
در همه اين داستانهاي كليشهاي، مسووليت اجتماعي و ساختارهاي اجتماعي و همدلي ناديده گرفته و همه مسووليت متوجه فرد ميشود و نابرابريها جدي گرفته نميشود. در نهايت همه اين داستانها به داستان بازگشت قهرمان ديكتاتور باز ميگردد، زيرا يك نفر بايد بيايد تا ما را نجات بدهد. البته خود جامعهشناسي هم ضمن آنكه با داستانهاي كليشهاي مبارزه ميكند، ناخواسته دچار داستانهاي كليشهاي ميشود و جامعهشناسان نيز دچار توهماتي ميشوند. وظيفه ايشان خودانتقادي و نقد قصههاي جامعهشناسانه و نظريات ناكارآمدي است كه جامعه را به شكل زمينهمند توضيح نميدهند. در قصهپردازيهاي جامعهشناسانه بايد درد و رنج مردم منعكس شود. نظريه به اين معنا بايد داغ و خونآلود باشد. نظريهپردازيهاي انتزاعي و كليشهاي جامعهشناسانه، خواه چپ باشند يا راست، حيات جامعه را ميكشند و طرح بحث آنها به كسي هم بر نميخورند. خواه اين جامعهشناسان راستگرا باشند كه جامعه را در قالب سيستمها تحليل ميكنند و خواه جامعهشناسان چپ كه همه چيز را در قالب نوليبراليسم بستهبندي ميكنند. پيتر برگر ميگويد: نتايج جامعهشناسي هميشه خوشايند نيست و ممكن است ناخوشايند باشد و ديگران را ناراحت كند. بنابراين پاي جامعهشناسان هميشه سست و لغزان است، خصوصا جامعهشناسي كه قصهگو باشد و براي جامعه و مردم صحبت كند طبيعتا موقعيت خطرناكتري دارد و اگر بخواهد به قصهگويياش ادامه دهد، احتمالا شغل و موقعيتش را در عرصه رسمي از دست بدهد.
من فكر ميكنم داستان قصهگو نه تنها محبوب نيست، بلكه بايد آماده حذف شدن از سوي مردم و اصحاب قدرت باشد، زيرا همزمان كه به نقد دولت و قدرت متمركز ميپردازد، مردم را هم نقد ميكند. اما از اين حذف نبايد دلخور بود، زيرا جامعهشناس از پيش بايد بداند كه به تعبير مولانا، عشق از اول سركش و خوني بود/ تا گريزد آنكه بيروني بود
٭ اين سخنراني در روز علوم اجتماعي ارايه شده و به جامعهشناساني تقديم شده است كه در چند سال اخير آزار و آسيب ديدهاند چون رضا اميدي، آرمين امير، رز فضلي، محمد فاضلي، مهدي خويي، آرمان ذاكري، كامران ربيعي و ...
٭ سخنراني در انجمن علمي علوم اجتماعي دانشگاه شهيد بهشتي و گروه جامعهشناسي، 20 آذر 1402
دانشيار پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي
آگوست کنت به روایت ریمون آرون، می گفت جامعه شناس نقش یک کاهن را در عصر مدرن ایفا میکند. فکر میکنم این قرائت ریمون آرونی از کنت در ایران بد فهمیده شده است. یعنی گویی جامعهشناسی همچون کاهن باید پیش بینی کند و نقشی بالاتر از سایر مردمان داشته باشد. به نظر روایت کنتی در زمانه ما بیش از همه با قصه گویی گره خورده است، به این معنا که جامعه شناس با ارایه تصویری از جامعه، مردم عادی را از سردرگمی در حوادث و رویدادها نجات می دهد.
تعهد اجتماعی جامعه شناس این است که داستانهای خوب برای جامعه تعریف کند. در ضمن او یک نقش خطرناک هم دارد. خطرناک به این معنا که وقتی نقش خود را به درستی ایفا می کند، همه او را لعن و نفرین می کنند یا مورد طرد قرار می دهند. و آن نقش این است که او باید جلوی قصه های ویران گر و داستان پردازی های موهوم را بگیرد و به تعبیر رولان بارت اسطوره زدایی کند و ایدئولوژیک بودن آن قصه های وهم آلود را نشان بدهد و آشکار سازد که چطور این قصه های موهوم در حکم افیون عمل می کنند.