• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5698 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۱۸ بهمن

نگاهي به كتاب در باغ حيوانات اثر اريك لارسن

برآمدنِ نازي‌ها

محمد صادقي

ويليام‌اي. داد، استاد تاريخ در دانشگاه شيكاگو كه بيش از هر چيزي در فكر نوشتن كتابي در زمينه تاريخ است، ماموريت مي‌يابد تا راهي برلين شده و هدايت سفارتخانه امريكا در آلمان را برعهده گيرد و به تعبيري، به متن تاريخ هُل داده مي‌شود. برلين در آستانه دگرگوني‌هايي قرار دارد و آقاي سفير با خود مي‌انديشد كه در وضعيت پيش رو، شايد مجال بيشتري براي نوشتن در اختيار داشته باشد. زيرا او از سرزميني كه روزگاري در آن درس مي‌خوانده؛ سرزمين گوته و بتهوون، تصوري در ذهن خود ساخته بوده، تصوري كه البته با پا نهادن به برلين، به آرامي فرو مي‌ريزد...

قلمِ تواناي «اريك لارسن» در كتاب «در باغ حيوانات» با ترجمه احمد عزيزي، ما را به متن يكي از هولناك‌ترين و حساس‌ترين بزنگاه‌هاي تاريخ قرن بيستم مي‌برد، به سال‌هايي كه كمتر درباره آن خوانده و شنيده‌ايم، سال‌هاي قبل از آغاز جنگ جهاني دوم در آلمانِ هيتلري! در كتاب «در باغ حيوانات» از نگاه آقاي سفير و دخترش، مارتا (كه زندگي پرماجرايي داشته) با روندي كه نازي‌ها براي به دست آوردن قدرت طي كردند بهتر آشنا شده و در روايتي جذاب و مستند، به شناخت دقيق‌تري از هيتلر و همراهانش دست مي‌يابيم. از يك سو، فريبكاري‌ها، دروغ‌گويي‌ها، جنايت‌ها، و رفتارها و انديشه‌هاي غيرانساني نازي‌ها كه با سياست‌هايي همچون؛ هماهنگ‌سازي در همه سطوح، جداسازي شهروندان بر اساس توهم‌هايي بيمارگونه، تنظيم قانون‌هاي ظالمانه و ديگرستيزانه، نابودكردن و آواره‌كردن دگرانديشان و مخالفان و... تعريف مي‌شده، و از سوي ديگر، نگرش برخي از ديپلمات‌ها و سياست‌پيشگان امريكايي به آنچه در جلوي چشم‌شان رخ مي‌داده و مسامحه با رژيمي خونخوار، خواننده را با دوره‌اي تكان‌دهنده از تاريخ قرن بيستم مواجه مي‌سازد. ولي آنچه غم‌انگيزتر به نظر مي‌رسد، رفتار مردمي است كه به آزاردادن «ديگري» به شكل يك سرگرمي و مشغوليتِ ملي تن داده و در زير آواري از دروغ، نيرنگ و شعارهاي نژادپرستانه، چشم و گوش خود را بسته و با بي‌تفاوتي و يا همراهي با افراد و افكاري شيطاني، مجالي گسترده براي فراگيرشدن ستم، نفرت و توهم گشودند تا سرانجام، يك بيمارِ تمام‌عيار اينگونه به سخن آيد: «اينكه شما مرا در ميان ميليون‌ها نفر كشف كرده‌ايد، معجزه عصر ماست! و اينكه من شما را كشف كرده‌ام، بخت آلمان است»

 

بگذاريد هيتلر كارش را بكند!

چنانكه مي‌خوانيم: «ظهر روز پنجشنبه 8 ژوئن 1933، ويليام‌اي. داد، پشت ميزش در دانشگاه شيكاگو سرگرم كار بود كه تماسي تلفني زندگي او و خانواده‌اش را دگرگون ساخت. داد، از سال 1909 در دانشگاه شيكاگو بود و به خاطر تأليف زندگينامه وودرو ويلسون و كتابي درباره جنوب امريكا شهرتي در سطح كشور به هم زده بود... شصت و چهار ساله بود و باريك اندام... با وجود سيمايي به‌ظاهر خشن، سرزنده و زلال بود. طبع شوخي داشت كه خيلي راحت به جوش مي‌آمد. همسرش مارتا نام داشت كه او را متي صدا مي‌زدند و دو فرزند، هر دو در سنين بيست. دخترش، نام او نيز مارتا، بيست و چهار سال داشت، و پسرش، ويليامِ پسر- بيل- بيست و هشت ساله بود. از هر جهت خانواده‌اي خوشبخت بودند و به هم وابسته»

دغدغه اصلي «داد» در آن روزها، با وجود علاقه‌اش به معلمي و تدريس تاريخ، بيش از هر چيز به پايان رساندن كتابش بوده، كتابي چهارجلدي با نام «فراز و فرود جنوب كهن»، كه به خاطر كارهاي دانشگاهي و اداري فرصت چنداني براي نوشتن نداشته و نگران بوده كه عمرش به پايان برسد و اين مجموعه ناتمام بماند. او كه به سياست هم بسيار علاقه داشته «بارها به فكر افتاده بود كه دانشگاه را رها كرده و شغلي پيدا كند كه در آن مجالي براي نوشتن برايش باشد» و با برعهده گرفتن شغلي كم‌دردسر در وزارت امور خارجه يا شايد در مقام سفير ايالات متحده امريكا در لاهه يا بروكسل دستش بازتر شود و بتواند به نگراني بزرگ زندگي‌اش پايان دهد. سرانجام درروز هشتم ژوئن «روزولت» در تماسي تلفني از «داد» مي‌خواهد كه در مقام سفير راهي كشور آلمان شود. «داد » نيز پس از درخواست مجالي براي بيشتر فكركردن به اين پيشنهاد، در تماسي تلفني موافقت خود را با منشي رييس‌جمهور در ميان مي‌گذارد. اقامت در برلين اين فرصت را نيز ايجاد مي‌كند تا خانواده «داد » بيشتر با هم باشند و مارتا كه دستيار بخش ادبي روزنامه «شيكاگو تريبيون» و بيل كه معلم تاريخ و پژوهشگر بوده، در اين سفر به پدر و مادر خود بپيوندند. در ادامه اين داستان و اين روايت، از پدر و دختر (كه ماجراهاي فراواني در زندگي خصوصي خود داشته) بيشتر مي‌خوانيم.

ملاقات و گفت‌وگوهاي «داد » و «روزولت » نيز بسيار جاي انديشيدن دارد. انتظار «روزولت » از سفير جديد كشورش در آلمان اين بوده كه مساله بدهي‌هاي آلمان را جدي بگيرد. بنا به باور روزولت، بانكداران امريكايي در وام‌دادن به آلماني‌ها و بنگاه‌هاي‌شان و فروش اوراق قرضه اين وام‌ها به شهروندان امريكايي سود زيادي به دست آورده‌اند كه بايد بازپرداخت اين مطالبات به موقع انجام شود و هر كاري براي جلوگيري از تعليق پرداخت آنها صورت گيرد. سپس به مساله ديگرآزاري و آزار يهوديان نيز اشاره گذرايي مي‌كند. روزولت هزينه سياسي محكوميت صريح يهودي‌آزاري توسط نازي‌ها، يا هر تلاش آشكاري كه ممكن بوده به تسهيل ورود يهوديان به امريكا بينجامد را در زماني كه كشورش با بحران اقتصادي مواجه بوده سنگين ارزيابي مي‌كرده است. به ويژه كه برخي از جريان‌هاي سياسي نيز سركوب يهوديان در آلمان را يكي از مسائل داخلي آن كشور مي‌دانسته‌اند، يعني نگرشي كه چندان تفاوتي نيز با ديدگاه هيتلر و همكارانش نداشته است. چنانچه مي‌خوانيم، در دولت امريكا هم در اين باره اختلاف‌نظرهايي وجود داشته است. براي نمونه «فرانسيس پركينز» وزير كار دولت روزولت نسبت به اين موضوع حساسيت نشان داده و خواستار اقدام‌هايي براي پناه‌دادن به مهاجران بوده و از سويي، «ويليام فيليپس» كه معاون وزير امور خارجه بوده و يا «ويليام جي. كر» معاون وزير امور خارجه و مسوول كل امور كنسولي در دولت روزولت ديدگاه‌هايي ضديهود داشته‌اند. روزولت نيز در هنگام صرف ناهار به «داد» مي‌گويد: «با وجود شرم‌آور بودن رفتار مسوولان آلماني با يهوديان و برآشفتگي شديد يهوديان اين كشور از اين بابت، حتي اين مساله هم به دولت مربوط نمي‌شود و در اين باره نيز كاري از دست ما ساخته نيست، جز براي آن دسته از شهروندان‌مان كه قرباني چنين رفتارهايي باشند. ما بايد از آنها حمايت كنيم و هرگونه كه ممكن است، چه با اعمال نفوذ رسمي و چه از طريق اقدامات فردي، چنين آزارهايي را كاهش دهيم.» اما «داد » با گزارش‌هايي در وزارت امور خارجه از وضعيت آلمان روبه‌رو مي‌شود كه در آنها به روند شكل‌گيري «يك ديكتاتوري بيرحم و ستمگر» اشاره شده بوده است. «داد » قبل از اينكه راهي آلمان شود، در ملاقات با سياستمداران با اظهارنظرهايي عجيب و غريب و البته خشونت‌آميز مواجه مي‌شود و شبي قبل از حركت به سوي آلمان كه همراه با خانواده‌اش براي شام مهمان فردي به نام «كرِين» بوده (مردي ثروتمند و از پشتيبانان« داد» و بخشي كه او در دانشگاه اداره مي‌كرده) هنگام خداحافظي با اين توصيه از ميزبان خود مواجه مي‌شود كه: «بگذاريد هيتلر كارش را بكند»

 

سفر به سرزمين گوته و بتهوون

روز بعد خانواده داد با كشتي عازم هامبورگ مي‌شوند: «چندين خبرنگار نيز با هجوم به داخل كشتي، داد را با همسرش و بيل، در گوشه‌اي روي عرشه گير انداختند. مارتا آن زمان جايي ديگر بود. خبرنگاران پس از طرح پرسش‌هاي‌شان، از داد و همراهان خواهش كردند تا در برابر دوربين‌ها به حالت خداحافظي دست تكان دهند. آنها هم با اكراه به اين خواسته تن دادند. داد بعدا در اين باره نوشت: ما، بي‌خبر از شباهت ژست‌مان با درود هيتلری- كه در آن موقع چندان ذهنيتي از آن نداشتيم- دست‌هاي‌مان را بالا برديم.» خانواده داد 13 ژویيه 1933 وارد آلمان مي‌شوند و ابتدا در هتلي با نام «اسپلانادِ » اقامت مي‌كنند، كه يكي از بهترين هتل‌هاي برلين بوده است. «مارتا در همان چند روز اول اقامت‌شان در برلين دچار سرماخوردگي شد. دوره نقاهتش را در اسپلانادِ مي‌گذراند كه زني امريكايي، به نام سيگريد شولتس، به ديدارش آمد. او چهارده سال گزارشگر شيكاگو تريبيون در برلين بود كه مارتا نيز سابقا براي آن كار مي‌كرد. او آن زمان سرپرستي گزارشگران اين روزنامه در اروپاي مركزي را نيز برعهده داشت... شولتس، به‌رغم ظاهر ساده و محجوبش، از نگاه هم همكاران خبرنگار و هم مقامات نازي، قرص، رك و كاملا بي‌پروا بود. دعوت همه ديپلمات‌ها را اجابت مي‌كرد و معمولا پاي ثابت همه ضيافت‌هايي بود كه از سوي گوبلز، گورينگ و ديگر رهبران نازي برگزار مي‌شد... شولتس و مارتا ابتدا درباره مسائل كلي و عادي گفت‌وگو كردند كه چندان حساسيتي بر سر آنها نبود. اما خيلي زود گپ‌وگفت‌شان به تحولات برق‌آساي برلين طي شش ماه پس از به قدرت رسيدن هيتلر كشيده شد. شولتس از خشونت‌هايي بر ضد يهوديان، كمونيست‌ها و همه آنها كه از نگاه نازي‌ها در انقلاب‌شان نامحرم و غيرخودي شناخته مي‌شدند، حكايت‌ها داشت. در مواردي شهروندان امريكايي نيز قرباني اين خشونت‌ها بودند. مارتا اما در اظهارنظري آلمان را در كشاكش يك نوزايي تاريخي خوانده و رخدادهاي موصوف را عوارض ناطلبيده شور و احساس گريبانگير آن دانست. او ظرف چند روز اقامتش به قرائني برنخورده بود كه روايات شولتس را تاييد كنند. شولتس اما همچنان بر وجود شواهدي از ضرب و شتم و حبس‌هاي خودسرانه در زندان‌هاي خاص و غيررسمي، و نيز اردوگاه‌هايي بي حساب و كتاب اصرار داشت، كه در سرتاسر كشور زير نظر نيروهاي شبه‌نظامي نازي چون قارچ روييده بودند و نيز زندان‌هاي رسمي‌تري كه اكنون از آنها به عنوان اردوگاه‌هاي كار اجباري ياد مي‌شود... يكي از آنها در 22 مارس 1933 راه‌اندازي و خبر آن نيز در كنفرانس مطبوعاتي هاينريش هيملر اعلام شد- مردي سي‌ودو ساله كه ابتدا پرورش‌دهنده مرغ و جوجه بود و سپس به فرماندهي پليس مونيخ رسيده بود. اين اردوگاه در بقاياي يك كارخانه مهمات‌سازي قديمي، با فاصله‌اي كوتاه از مونيخ-دقيقا در حومه دهكده زيباي داخائو- احداث شده بود و در آن زمان صدها و شايد هزاران زنداني در آن نگهداري مي‌شدند كه البته هيچ كس از شمار واقعي آنان مطلع نبود. بيشتر اين زندانيان اتهامي خاص نداشتند و تنها تحت ضابطه به اصطلاح، بازداشت تاميني با قصد حفظ جان اشخاص، به زندان افتاده بودند... مارتا در حالي كه از تكاپوي شولتس براي اثرگذاري بر نگاه خوش‌بينانه خودش دلخوش نبود، به او احساس دلبستگي مي‌كرد... نهايتا نيز در حالي با هم خداحافظي كردند كه مارتا، بي‌هيچ تغييري در نگاهش همچنان برهه جاري را شرايطي حماسي و انقلابي مي‌ديد كه چه بسا رويش آلماني نوين، شاداب و سالم ميوه آن باشد.»

براي «مارتا » كه تازه پا به آلمان گذاشته بود، و نشانه و اثري هم از آنچه «سيگريد شولتس » برايش تعريف كرده بود، نديده بود برلين شهري جذاب به نظر مي‌آمد. نشاط و جنب‌وجوشي در شهر مي‌ديد كه برايش دلپذير مي‌آمد، به ويژه كه «ورنر فينك» هنرپيشه و كمدين آلماني كه انتقادهايش از نازي‌ها شهرتي برايش به ارمغان آورده بود، همچنان و بدون ترس از دستگيري و گرفتاري، برنامه‌هاي نمايشي خود را برگزار مي‌كرد. اما پديده‌اي مانند برنامه «هماهنگ‌سازي » كه نازي‌ها در پيش گرفته بودند، در همان روزهايي كه در نگاه مارتا، روزهايي جذاب و درخشان جلوه مي‌كردند، در نگاه «گِردا لافِر » جور ديگري جلوه مي‌كرد: «او از اينكه مردماني كه زماني دوست خود مي‌دانست و سالياني با هم جوشيده بودند، از ساعتي تا ساعتي ديگر، خودخواسته دگرگون مي‌شدند به‌شدت يكه خورده بود» فضايي در حال شكل‌گيري بود كه در آن، انديشه و باوري بيمارگونه در تلاش براي تسلط بر جان و جهان انسان‌ها، و حذف مخالفان، مي‌كوشيد تا «با قصد هماهنگ ساختن شهروندان، وزارتخانه‌ها، دانشگاه‌ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي با باورها و خصلت‌هاي ناسيونال سوسياليستي حاكم» زمينه خشونت و شرارتي تمام‌عيار را بر ضد «ديگران» بگشايد. يكي از بندهاي برنامه «هماهنگ‌سازي » هم گنجاندن «بند آريايي» در قانون خدمات دولتي آلمان بود تا دسترسي افرادي كه با معيارهاي نازي‌ها همخواني نداشته و وجودشان را برنمي‌تابيدند، به شغل‌هاي دولتي قطع كنند. اما برجسته‌ترين موضوع در برنامه «هماهنگ‌سازي » چنانچه در كتاب اشاره شده ظهور ناگهاني رسمي با نام «درود هيتلري » بوده، يك سلام متفاوت كه براي نمونه دانش‌آموزان موظف مي‌شوند روزي چند بار به آموزگاران خود سلام بدهند يا تماشاگران در پايان تئاترها ايستاده و با درود هيتلري ابتدا سرود ملي و سپس سرود «اس آ » را بخوانند. سلامي كه بي‌اعتنايي نسبت به آن بدترين و خشن‌ترين پيامدها را براي كساني كه از آن پرهيز مي‌كردند در پي داشته، و نه فقط براي شهروندان آلماني كه حتي براي شهروندان غيرآلماني!

 

خانه‌اي در تيرگارتِن اشتراسه

خانه سفير پيشين امريكا كه دچار آتش‌سوزي شده بوده و خانواده «داد» بايد جايي را براي اقامت برمي‌گزيدند، از اين رو «مارتا و مادرش دست به كار يافتن خانه‌اي شدند تا با اجاره آن به زندگي‌شان در هتل اسپلانادِ خاتمه دهند... مارتا و مادرش با گشتي در محلات زيباي مسكوني برلين، جابه‌جا در شهر باغ و بوستاني مي‌ديدند و گل و گلداني در هر بالكني. در مناطق دورافتاده شهر نيز به مزارع كوچكي برخوردند كه بيشتر باب دل پدر مارتا بود. دستجات جواناني را نيز با البسه متحدالشكل در حال رژه و سرودخواني ديدند، و همچنين گونه‌هاي هراسناك‌تر يكان‌هاي توفان را، قدو نيم‌قد با يونيفورم‌هاي بدقواره و پيراهن‌هاي قهوه‌اي بددوخت‌شان كه به‌شدت توي ذوق مي‌زدند. به ندرت چشم‌شان به مردان باريك‌تر و خوش‌لباس‌تر «اس‌اس » نيز مي‌افتاد... ناحيه‌اي كه به خصوص به دل‌شان نشست منطقه‌اي بود درست در جنوب تيرگارتِن، در امتداد مسير پياده‌روي‌هاي روزانه داد تا محل كارش، با باغ‌ها، رديف خانه‌هايي زيبا و آرامشي در آن» سرانجام در آن منطقه، خانه‌اي را از فردي به نام «آلفرد پانوفسكي» كه فردي ثروتمند بوده و در شمار افرادي قرار مي‌گرفته كه نازي‌ها با خشم به آنها مي‌نگريستند، اجاره مي‌كنند. براي پانوفسكي و مادرش كه پس از به قدرت رسيدن هيتلر و ديگرستيزي‌هاي او، زندگي در برلين مي‌توانست براي‌شان بسيار دشوار باشد، اجاره‌دادن خانه‌شان به سفير دولت امريكا با ميل و علاقه فراواني كه داد در نامه خود به روزولت آورده است، به اين خاطر بوده كه با مستقرشدن در طبقه چهارم همان خانه و در پناه خانواده داد از آسيب‌هاي احتمالي نازي‌ها در امان باشند. در همان نخستين روزهايي كه خانواده داد در خانه جديدشان مستقر مي‌شوند، يك شبه‌نظامي نازي به يك جراح امريكايي در برلين حمله و ضربه‌اي به سرش وارد مي‌كند. گويا وي به اين خاطر مورد حمله قرار مي‌گيرد كه در هنگام رژه نيروهاي شبه‌نظامي «اس آ » از «درود هيتلري » خودداري كرده بوده است! مارتا و همراهانش نيز در سفري به شهر نورنبرگ با صحنه آزار و شكنجه‌دادن يك دختر آريايي در ميان جمعيت و توسط نيروهاي «اس آ » يا همان پيراهن قهوه‌اي‌ها مواجه مي‌شوند، دختري كه قصد داشته با مردي غيرآريايي ازدواج كند. جالب اينكه، گوبلز (وزير تبليغات آلمان نازي) در كنفرانسي مطبوعاتي و پس از اين رخداد، بدون اينكه پرسشي در اين باره مطرح شود، خود به آن اشاره كرده و تأكيد مي‌كند كه چنين رخدادهايي نادر هستند و افرادي خودسر و غيرمسوول آن را انجام داده‌اند. اما در پاسخ به پرسش‌هايي كه در ذهن خبرنگاران ايجاد مي‌شود، همچون اينكه چرا افرادي كه چنين كارها و رفتارهايي را انجام مي‌دهند محاكمه نمي‌كنيد؟ با بيان اينكه: «آيا سوال ديگري هست؟!» از پاسخ‌دادن خودداري مي‌كند.

 

و تو هم بروتوس!

اما در روزي ديگر «اچ. وي. كلتِنبورن » مفسر راديويي امريكايي كه همراه با خانواده‌اش و در يك تور اروپايي در آلمان بسر مي‌برده نيز توسط يك جوان نازي مورد حمله قرار مي‌گيرد. او و همراهانش در امتداد بلواري كه در آن قدم مي‌زدند با رژه گروهي از نيروهاي «اس آ » مواجه مي‌شوند و او با وجودي كه نظر بدي نسبت به نازي‌ها نداشته و حتي با آنها همدل نيز بوده، از «درود هيتلري » خودداري مي‌كند زيرا مي‌دانسته كه بنا به بيانيه «رودلف هس » معاون هيتلر، غيرآلماني‌ها موظف به اين كار نيستند. اما چند نفر از پيراهن قهوه‌اي‌ها به سراغ او و همراهانش رفته و علت خودداري آنها را از اداي «درود هيتلري» جويا مي‌شوند. «كلتِنبورن » به آنها توضيح مي‌دهد كه او و اعضاي خانواده‌اش امريكايي هستند، ولي آنها شروع به فحاشي مي‌كنند. او از پليس‌هايي كه در آن اطراف بوده‌اند كمك مي‌خواهد اما آنها هيچ اقدامي نمي‌كنند. پسر كلتِنبورن با سيلي محكم يكي از جوانان نازي نقش بر زمين مي‌شود و باز پليس‌ها هيچ اقدامي نمي‌كنند. كلتِنبورن كه متوجه مي‌شود پافشاري بيشتر و كمك‌خواستن از پليس‌ها نيز هيچ نتيجه‌اي ندارد و ممكن است بيشتر هم آنها را در خطر قرار دهد، با پادرمياني يكي از عابران از صحنه مي‌گريزد. پس از اين رخداد، پيشنهاد «مِسِر اسميت » يكي از مقامات سفارت به «داد » كه خواستار اخطاردادن وزارت امور خارجه به شهروندان امريكايي در سفر به آلمان بود تا از سفر به اين كشور خودداري كنند با موافقت «داد» مواجه نمي‌شود و او همچنان كوشش مي‌كند تا با خويشتن‌داري و مدارا رفتار كند، زيرا هم او و هم فرد پيشنهاددهنده مي‌دانستند كه چنين اقدامي ضربه‌اي محكم به اعتبار رژيم نازي وارد مي‌آورد! چندي بعد نيز «ادگار‌اي. ماورِر » مشهورترين خبرنگار در برلين كه براي روزنامه «شيكاگو ديلي‌نيوز » گزارش مي‌نوشته، با فشار نازي‌ها مجبور به ترك آلمان مي‌شود. «ماورِر» كه «از كوتاهي و عجز جهان خارج در فهم واقعيت رخدادهاي آلمان برآشفته بود» يك شب «داد» را براي شام به خانه خود دعوت كرده و مي‌كوشد تا او را با وضعيت نگران‌كننده و وخيمي كه در آلمان جريان داشت بيشتر آشنا كند «اما تلاشش در اين ديدار را بي‌فايده ديد و دريافت كه حتي حملات گاه‌به‌گاه عليه امريكاييان نيز نتوانسته موجب برانگيختگي سفير و تغيير نگاه او شود» نازي‌ها با ادعاي ابراز نگراني از اقدام افراد تندرو كه ممكن است ماورِر را به قتل برسانند، ماموراني را از گشتاپو براي مراقبت نامحسوس از او و خانواده‌اش به كار مي‌گمارند و اين موجب مي‌شود تا سرانجام براي انتقال او به كشوري ديگر اقدام شود. هنگامي كه قصد خروج اجباري از آلمان را دارد، خبرنگاران خارجي مقيم برلين براي بدرقه او در ايستگاه قطار جمع مي‌شوند. ماورِر كه از عدم‌پشتيباني مِسِر اسميت و همكاران وي در سفارت امريكا دلخور و غمگين بوده در حال بالارفتن از پله قطار، رو به مِسِر اسميت كرده و مي‌گويد: «و تو هم بروتوس؟!» كه اشاره‌اي است به سخن مشهوري از آخرين امپراتور رُم- ژوليوس سزار- به دوست خود ماركوس بروتوس، هنگام كشته‌شدن، كه نشانه خيانت‌كار شمردنِ بروتوس است.

رفت‌وآمدهاي مارتا با خبرنگاران و روزنامه‌نگاران و آشنايي و نزديكي او با« رودلف ديلز» جواني كه رياست گشتاپو را برعهده داشت و... كم كم او را به ژرفاي دنياي نازي‌ها و روابطي كه ميان آنها وجود داشته نزديك مي‌كند و زماني كه با «بوريس وينوگرادوف » يكي از اعضاي سفارت شوروي آشنا مي‌شود، همه‌چيز براي نقش‌آفريني متفاوت و جديد او فراهم مي‌گردد. نقشي كه در آينده و در مواجهه با تهاجم وحشيانه شوروي و همراهانش به چكسلواكي و پايان‌دادن به بهار پراگ، مايه تاسف و رنجي عميق در او مي‌شود. اما «داد»، او نيز با تشديد روند قدرت‌گيري نازي‌ها و رفتارهاي وحشيانه آنها و سخنان هيتلر و گوبلز كه خواستار محو برخي از شهروندان از روي زمين بودند، نسبت به سياستي كه به تعبير وي «انزواگزيني پارسامنشانه » در وضعيت خطير اروپا به شمار مي‌آمد، حساس و حساس‌تر شده و سرانجام راه خودش را مي‌رود... زندگي «داد » و «مارتا » و راه‌هايي كه برمي‌گزينند، بسيار هيجان‌انگيز و درس‌آموز است، راه‌هاي طي شده‌اي كه جاي بسي انديشيدن دارند و داستاني كه پرسش‌هاي فراوان، و اما و اگرهايي را در ذهن ما پديد مي‌آورد. براي نمونه، آيا جنگي كه به نابودي ميليون‌ها انسان انجاميد گريزناپذير نبود؟


«داد » با گزارش‌هايي در وزارت امور خارجه از وضعيت آلمان روبه‌رو مي‌شود كه در آنها به روند شكل‌گيري «يك ديكتاتوري بيرحم و ستمگر» اشاره شده بوده است. «داد » قبل از اينكه راهي آلمان شود، در ملاقات با سياستمداران با اظهارنظرهايي عجيب و غريب و البته خشونت‌آميز مواجه مي‌شود و شبي قبل از حركت به سوي آلمان كه همراه با خانواده‌اش براي شام مهمان فردي به نام «كرِين » بوده (مردي ثروتمند و از پشتيبانان داد و بخشي كه او در دانشگاه اداره مي‌كرده) هنگام خداحافظي با اين توصيه از ميزبان خود مواجه مي‌شود كه: «بگذاريد هيتلر كارش را بكند»


مارتا و همراهانش نيز در سفري به شهر نورنبرگ با صحنه آزار و شكنجه‌دادن يك دختر آريايي در ميان جمعيت و توسط نيروهاي «اس آ » يا همان پيراهن قهوه‌اي‌ها مواجه مي‌شوند، دختري كه قصد داشته با مردي غيرآريايي ازدواج كند. جالب اينكه، گوبلز (وزير تبليغات آلمان نازي) در كنفرانسي مطبوعاتي و پس از اين رخداد، بدون اينكه پرسشي در اين باره مطرح شود، خود به آن اشاره كرده و تأكيد مي‌كند كه چنين رخدادهايي نادر هستند و افرادي خودسر و غيرمسوول آن را انجام داده‌اند. اما در پاسخ به پرسش‌هايي كه در ذهن خبرنگاران ايجاد مي‌شود، همچون اينكه چرا افرادي كه چنين كارها و رفتارهايي را انجام مي‌دهند  محاكمه نمي‌كنيد؟پاسخی نمی دهد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون