• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5841 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۳۱ مرداد

نوشتاري در آستانه اول شهريور، سالروز درگذشت پرويز ناتل خانلري

خسروي كه در غم ايران بيمار بود

با وجود اهميت اين زبان‌شناس، نويسنده و شاعر بايد او را برگي از تاريخ معاصر ايران دانست كه هنوز نانوشته است

ليما صالح رامسري

شنيده بودم مدتي زندان بود؛ تا اينكه با وساطت دكتر سيد جعفر شهيدي، استاد مطهري و تني چند از اساتيدي كه به رهبران انقلاب نزديك بودند از حبس رهايي يافت. پس از آزادي، از تمامي خدمات دولتي حتي تدريس در دانشگاه محروم شد و موظف به برگرداندن تمامي حقوق دولتي‌اش كه در طول سال‌ها خدمت دريافت كرده بود. ماه‌ها بود كه روي كتاب «نمونه اشعار رودكي» كار كرده بودم. امير كبير پذيرفته بود كه در سري شاهكارهاي ادبيات فارسي چاپش كند . هدف اين مجموعه بيشتر آشنا كردن دوستداران ادبيات فارسي مخصوصا نسل جوان با گنجينه بي‌پايان فرهنگ غني ايران بود. اين مجموعه تحت نظر دو استاد برجسته دانشگاه تهران، دكتر پرويز ناتل خانلري و دكتر ذبيح‌الله صفا چاپ مي‌شد . همه اعتبار اين مجموعه هم به امضاي اين دو استاد بود كه اسم‌شان پايين جلد مي‌آمد. مشكل من درست از همين جا شروع مي‌شد . استاد صفا ايران نبود و استاد خانلري هم به خاطر مشكلاتي كه برايش پيش آمده بود درِ خانه‌اش به سوي همه باز نبود . در يك بلاتكليفي محض گير كرده بودم .روي كتاب خيلي كار شده بود؛ دلم مي‌خواست در اين مجموعه چاپ شود . روزي محمد رضا جعفري مدير وقت توليد اميركبير به من گفت: « دستنوشته‌ات را بردار ببر در خونه استاد خانلري . شايد قبول كرد و تورو پذيرفت.اصلا چاپ چنين مجموعه‌اي را ايشان به پدرم پيشنهاد داده بود . تو اين سن و سال و شرايطي كه الان داره، خيلي هم خوشحال ميشه كه جوونايي امثال تو سراغشو بگيرن . »
 از آرشيو قراردادهاي اميركبير آدرس و شماره تلفن دكتر خانلري را يادداشت كردم. در اولين فرصت زنگ زدم خانمي با صدايي جا‌افتاده گوشي را برداشت . گفتم از انتشارات امير كبير زنگ مي‌زنم. گفت گوشي خدمت‌تان باشه. صدايش از پشت گوشي مي‌آمد:« پرويز گوشي را بردار از انتشارات اميركبير باهات كار دارند. » فهميدم بايد همسرشان باشد. بعد از اندكي تاخير صدايي خسته و لرزان گفت: بفرماييد. گفتم از اميركبير زنگ مي‌زنم اگر اجازه بدين حضوري خدمت برسم .نگفتم براي چه كاري. قرار ساعت پنج بعد‌از‌ظهر روز پنجشنبه را گذاشتيم . به همين راحتي اصلا باورم نمي‌شد.
اولين‌بار نام دكتر خانلري را از ولي‌الله يوسفيه شنيده بودم . در روزهاي باراني شمال تنها كتابخانه عمومي شهرمان كه زير ساختمان شهرداري رامسر قرار داشت، پاتوق ما جوان‌هاي مثلا كتابخوان بود. كتابدار آنجا آقاي ابوالقاسم سعيدي از اهالي سادات‌محله بود. جواني خوشرو، مودب با موهايي بلند و مشكي كه گوش‌هايش را مي‌پوشانيد . روزي مرا با نويسنده‌اي آشنا كرد كه نامش ولي‌الله يوسفيه بود. آقاي يوسفيه كه براي استفاده از چشمه‌هاي آب‌گرم معدني و تمدد اعصاب به رامسر پناه آورده بود. يكي از جاهايي كه‌ در آن زياد رفت و آمد داشت همين كتابخانه بود . وقتي از آقاي سعيدي ميزان علاقه مرا به شعر نو دانست، در سومين جلسه علاوه بر كتاب « نسل سرگردان » كه خودش نوشته بود كتاب ديگري هم به من هديه داد: « چند نامه به شاعري جوان، چند داستان و يك شعر »اثر ماريا راينر ريلكه شاعر آلماني ترجمه پرويز ناتل خانلري . اين كتاب دريچه‌اي نو از نگرش من به دنياي ادبيات مخصوصا شعر را گشود و با آن به چشم‌اندازهاي تازه‌اي دست يافتم. از بس آن را خوانده بودم حتي تعداد نقطه‌هايش را هم حفظ بودم . يوسفيه نويسنده‌اي معترض و انقلابي نشان مي‌داد . ولي معترض نبود و اداي انقلابي‌ها را در مي‌آورد.‌با خواهر‌زاده اسدالله علم كه سرپرست املاكش در بيرجند بود، دوستي نزديكي داشت . هر وقت هم كه به رامسر مي‌آمد بيشتر اوقات را با هم مي‌گذراندند . پاتوق‌شان هم پلاژ ماكان بود . از همين رو دكتر خانلري را كه از دوستان نزديك علم بود خوب مي‌شناخت . مي‌گفت طرح اوليه سپاه دانش را كه شاه از اصول شش‌گانه انقلاب سفيد مطرح كرده است، فكرش مال خانلري بود ولي آن را به اسم خودش جا زد. از همين رو اشرف خواهر شاه از دست خانلري شكار بود و از او خوشش نمي‌آمد و هميشه مي‌گفت: « اين طرح باعث شد هر دهاتي پاپتي و بي‌سر و پايي باسواد بشه، راه بيفته بياد شهر يا بره دانشگاه چپي بشه. » 
دكتر خانلري و اسدالله علم با هم بسيار نزديك بودند. زماني كه علم نخست‌وزير شد، از آنجا كه خانلري مدتي معاونت وزارت كشور را بر عهده داشت، اصرار داشت كه وزير كشور كابينه‌اش شود . ولي زير بار نمي‌رفت . تا با اصرار زياد سرانجام پذيرفت وزارت فرهنگ را قبول كند . چرا كه در اين وزارتخانه مي‌توانست تمام اهدافش كه همانا تعليم و تربيت جوانان كشور بود محقق شود و آن را نوعي وظيفه و دفاع ملي براي خود مي‌دانست . زيرا باور داشت در جامعه بي‌سواد، رشد فرهنگي و توسعه اقتصادي امكان‌پذير نيست. بنابراين مي‌توانست از طريق اين پست، مدرسه را به دورترين روستاهاي ايران ببرد و عامل رشد فرهنگي جامعه‌اش شود. عده‌اي او را با آندره مالرو وزير فرهنگ ژنرال دوگل مقايسه مي‌كردند‌.گرچه خانلري برخلاف مالرو هرگز تفنگ به دست نگرفت اما هر دو در مسير فرهنگ و قلم گام مي‌زدند .‌خانلري بسان يك سرباز براي حراست از زبان فارسي و ارزش‌هاي آن جانبازي كرد. با آنكه همواره مورد اتهام روشنفكران چپ و راست بود اما با خويشتن‌داري روشنفكرانه‌اش خم به ابرو نمي‌آورد. گويا با كار كردن روي كتاب «سمك عيار» به او الهام شده بود كه روزي توسط عياران، طرد و سرزنش خواهد شد .
او صاحب امتياز و مدير مجله سخن بود؛ نشريه‌اي روشنفكري و پيشرو كه با نوشتن سلسله مقالاتي واضع تئوري‌هاي تازه براي ادبيات بود. يوسفيه، شعر عقاب خانلري را كه به صادق هدايت تقديم كرده بود، از حفظ بود . بارها و بارها آن را براي من و سعيدي مي‌خواند . بسيار زيبا و با احساس هم مي‌خواند . براي دكتر خانلري احترام زيادي قائل بود و او را از فعالين جنبش صلح مي‌دانست . ولي با اين‌همه به پيروي از روشنفكران چپ نماي آن عصر كه دور امامزاده صادق هدايت دخيل بسته بودند؛ عقاب را صادق هدايت مي‌دانست و خانلري را زاغ كه دل به پست و مشاغل دولتي بسته است . مي‌گفت نيما و خانلري با هم فاميلند و كلمه ناتل را خانلري به توصيه نيما در اول فاميلي‌اش آورده است. ولي راه‌شان از هم جداست . او را برج‌عاج‌نشيني مي‌ناميد كه در خانه‌اي بلورين بر كجاوه‌اي زرين لم داده است . زنش را از طبقه آريستو كرات مي‌دانست كه نويسنده و استاد دانشگاه هست .
سر ساعت ۵ بعد از ظهر جلوي در خانه‌شان در كوچه خاكزاد خيابان ولي‌عصر حاضر بودم .اضطراب عجيبي به من دست داده بود. پشت در خانه‌اي ايستاده و به ديدار مردي مي‌ر‌‌فتم كه زماني از رجال برجسته و سناتور اين مملكت بود. علاوه بر وزارت فرهنگ، يكي از پايه‌گذاران بنياد فرهنگ ايران، بنيانگذار انتشارات دانشگاه تهران، رييس فرهنگستان ادب و هنر، رييس پژوهشكده فرهنگ ايران، بنيانگذار سازمان پيكار با بي‌سوادي و يك‌دست كردن كتاب‌هاي درسي بود. او را با نوشتن «دستور زبان فارس» و «تاريخ زبان فارسي» قافله‌سالار سخن فارسي مي‌ناميدند. سال‌ها با انتشار مجله سخن دو نسل از شاعران، مترجمان، محققان، داستان‌نويسان و منتقدان را تربيت كرد. مردي كه با شاه مملكت هم فالوده نمي‌خورد و بارها با نوشتن مقالاتي در مجله‌اش خاطر ملوكانه را مكدر و خشم ساواك را برانگيخته بود. او را بر سرير سلطنتي تصور مي‌كردم كه پايه‌هايش از عاج است و بر فرهنگ و ادب سرزمينم فرمانروايي مي‌كند. تحمل اين حجم از سنگيني و رويارويي با چنين شخصيتي را نداشتم .احساس مي‌‌كردم جايي دورتر از خودم ايستاده‌ام. قلبم به‌سان گنجشكي كه در دستان كودك بازيگوشي گرفتار آمده باشد، مي‌تپيد. خدايا به اميد تو .
درينگ، درينگ
كيه؟
بانويي بود متوسط‌القامه، سفيد‌رو، با لحني اشرافي كه پختگي، وقار و متانت بزرگ‌منشانه‌اي در رفتارش موج مي‌زد. با طمانينه راه مي‌رفت . آرام و شمرده حرف مي‌زد . برخورد مادرانه‌اش با من از اضطراب و دلشوره‌ام كاست. تا حدودي آرام گرفتم . لبخند او آرامش وقت بي‌قراري من بود .
با ورود به حياط، شگفت‌زده شدم. در ميان آپارتمان‌هايي كه چون تنوره ديو از هر طرف سر كشيده بود، وجود چنين مكاني، جاي بسي شگفتي داشت. حياطي چمن‌كاري شده و تميز كه وجود درختچه‌ها و انواع گلها هوش از سر آدم مي‌ربود . خانه، خانه ويلايي جمع و جوري بود . با حياطي كه از پارك هم دلگشاتر مي‌نمود. بيشتر به باغ بهاران ماننده بود .
 توسط خانم خانلري به طرف سالن پذيرايي راهنمايي شدم و شگفتي دوم من نيز شكل گرفت. فضاي خانه كاملا سنتي بود و به تيمچه‌هاي اصفهان مي‌‌مانست .مبل‌ها را با گليم و جاجيم پوشانده بودند. روي زمين هم با گبه و قاليچه فرش شده بود. نوع پذيرايي هم شگفت‌انگيز بود. سوهان، گز، شيريني كرمانشاهي، چايي در استكان‌هاي كمر باريك لب طلايي.
صداي سرفه‌اي آمد . شگفتي سوم من هم رقم خورد . به جاي آن مرد خوش‌پوش، بالا بلند، سروقامت كه بارها از زبان ولي‌الله يوسفيه، عبدالرحيم جعفري و پدر خانمم كه اصالتا نوري است و هميشه مي‌گفت دكتر خانلري يكي از خوش‌تيپ‌ترين وزراي تاريخ معاصر مي‌باشد؛ با پير‌مردي تكيده و استخواني با جثه‌اي ضعيف و درهم شكسته كه با كمك واكر روي پاي خود ايستاده بود، رو به رو شدم. تعارف كرد . نشستم . كمي از ترافيك و آلودگي هوا حرف زديم . آه از اين فاميلي - صالح رامسري - كه چه جاهايي به دادم رسيد و از چه مخمصه‌هايي كه نجاتم داد !.بدون هيچ مقدمه‌اي صحبت را به كنفرانس آموزشي رامسر كشاند و خاطراتي كه از كنفرانس و زاد‌شهرم داشت، حرف زد . او از استوانه‌هاي انكار‌ناپذير كنفرانس آموزشي رامسر بود . از جعفري بزرگ پرسيد . گفتم چه عرض كنم قربان .‌گفت: لازم نيست چيزي بگوييد . ميفهمم چي مي‌كشد . صدايش خسته و خش‌دار بود . مدتي كه گذشت . يكي دو بار با شيرين زباني‌هايم طرح بيرنگ لبخندي را بر چهره‌اش نشاندم . دست‌نوشته‌ام را جلويش گذاشتم . اصل ماجرا را خدمت‌شان عرض كردم . در حالي كه دست‌نوشته را ورق مي‌زد و در جاهايي نيز تامل بيشتري مي‌كرد . گفت: پس براي اين قضيه بود كه مشتاق ديدار من بوديد . گفتم توصيه آقا‌رضا جعفري بود كه قبل از چاپ اين گزيده حتما با حضرتعالي ملاقاتي داشته باشم و گرنه هرگز چنين جسارتي به‌خرج نمي‌دادم. گفت: به نظر مياد بد كار نكرده باشي، ولي از چار‌چوب ضوابطي كه براي اين مجموعه در نظر گرفته شده بيرون رفتيد . گفتم خواستم ابتكاري خرج داده باشم .چنانچه حضرتعالي نمي‌پسنديد خط مي‌زنم . از آنجا كه نوآوري و نوانديشي بخش جدا ناپذيري از وجودش بود، گفت: اشكالي ندارد، بودنشون بهتر از نبودنشونه . از چه منابعي استفاده كرديد؟ عرض كردم در پايان مقدمه‌اي كه نوشتم منابع را آورده‌ام‌. نگاهي انداخت و چشمش به اسم كوچكم افتاد .‌گفت: اسمت ليماست ؟. گفتم بله . گفت: لابد شعر هم ميگي ؟ گفتم كم و بيش . سري تكان داد و گفت: حتما تحت تاثير نيما اين اسم را براي خودت انتخاب كردي . گفتم نه استاد . پشت هتل رامسر، روستايي است به نام ليماكش.‌پدر بزرگم آنجا باغ چايي داشت. روزي كه به دنيا آمدم داشتند بوته‌هاي چاي را هرس مي‌كردند كه خبرآوردند نوه‌دار شدي. از همان موقع در خانه ليما صدايم مي‌كردند . آن باغ را هم «ليما باغ» مي‌ناميدند. گفت: مي‌دانستي ما با نيما فاميليم و از طرف مادري باهم نسبت داريم؟ گفتم بله استاد، مي‌دانستم .همه اينها را در حال ورق زدن نوشته‌هايم مي‌گفت. احساس كردم لحن صدايش مهربان‌تر شده است. شايد به‌خاطر هم استاني بودن‌مان و شايد هم از اينكه مدت‌ها در رشت دبير بود يا خاطراتي كه از رامسر داشت؛ نمي‌دانم . اين هم از رازهاي وقار شخصيتش بود . وقتي فهميد در اميركبير شاغلم، يخ جلسه‌مان تا حدودي شكسته شد‌.‌دنبال كتابي مي‌‌گشت كه مدت‌ها چاپش تمام شده بود . گفتم مي‌گردم پيدا مي‌كنم؛ اگرهم پيدا نشد اصل كتاب را از آرشيو اميركبير مي‌گيرم و كپي آن را تقديم‌تان مي‌كنم. 
 نمونه اشعار رودكي به شماره ۳۵ از سري شاهكارهاي ادبيات فارسي تحت نظر دكتر پرويز ناتل خانلري و ذببح‌الله صفا چاپ شد. حق داشت به كتاب ايراد بگيرد . من از اصول و دستور‌العمل نگارش كتاب خارج شده بودم . قاعده كار اين بود كه مصحح مي‌بايست مقدمه‌اي كوتاه جهت معرفي صاحب اثر و كتابي كه گزينه كرده بود بنويسد‌ .وبعد از آن لغات و عبارات مشكل كتاب را معني نموده يا توضيح دهد . من علاوه بر همه اينها قالب، وزن، قافيه، رديف و ديگر صنايع به‌كار رفته را نيز مشخص كرده بودم . براي اطمينان خاطر، هر شعر را با حسين آهي كه دوستي نزديكي با هم داشتيم كنترل كرده بودم كه خداي ناكرده اشتباهي رخ نداده باشد.  به همراه كتاب چاپ شده و كتابي كه دنبالش مي‌گشت و از يك دست‌دوم فروشي خريده بودم، خدمت‌شان رسيدم. 
اما شاهكار بزرگ‌تر من آشنايي با شخص خانلري بود، چرا كه فانوس‌هاي رابطه‌ام كه دايم پِت‌پِت مي‌كرد رفته‌رفته به چلچراغي روشن تبديل شد. ديگر پاي من به آن خانه باز شده بود و هرازگاهي به بهانه‌هايي به خانه‌شان رفت و آمد داشتم . خوش محضر بود و طناز . كساني را در آنجا ديدم كه هر كدام به تنهايي در ملك ادب حكم‌گذاري مي‌كردند . اساتيدي چون دكتر احمد تفضلي، سعيدي سيرجاني، سليم نيساري، فريدون مشيري، اخوان ثالث و ... زمان گذشت و من از اميركبير بيرون زده بودم . با چند تن از دوستان، انتشارات معين را شكل داده بوديم .‌اين‌بار ديگر پشت اعتبار و نام اميركبير پنهان نبودم، بلكه با هويت تازه‌اي با نام مدير انتشارات معين زنگ خانه كوچه خاكزاد را به صدا در مي‌آوردم .اولين كتابي كه از ايشان براي چاپ خواستم «چند نامه به شاعري جوان » بود . كتابي كه با آن حسي نوستالژيك داشتم . در پس آرامش هميشگي‌اش لبخند غمگينانه‌اي كه مرز نوشخند و ريشخند را از آن باز نمي‌توانستي شناخت گفت: مصلحت نيست آقا . نميشه . اينها نه تنها من، بلكه روي اسم خيلي‌هاي ديگر حساسند . به شوخي گفتم من شما را از اين حساسيت در مي‌آورم. به من خيره شد و لبخندي زد و گفت: چگونه؟ گفتم امسال تصميم گرفته شد با همكاري يونسكو كنگره بزرگداشت حافظ برگزار شود . وزارت ارشاد فراخوان داده چنانچه ناشري كتابي در مورد حافظ ارايه دهد ما كاغذ دولتي در اختيارش مي‌گذاريم. حضرتعالي كتابي داريد به نام گزيده غزل‌هاي حافظ شيرازي كه با خط نستعليق نوشته شده پس نيازي هم به حروفچيني ندارد . اگر اجازه دهيد آن را به ارشاد ارايه مي‌دهيم. مطمئنم كه به خاطر حافظ هم شده مجوز كتاب را صادر خواهند كرد.‌مگر اينكه روي حافظ حساس باشند . دست روي پيشاني‌اش گذاشت و فكري كرد . سري تكان داد و گفت: فكر بدي نيست.  امتحان كنيد ببينيم چه خواهد شد.
اين كتاب را به همراه كتاب « نقش بر آب » اثر دكتر زرين‌كوب كه چند مقاله در مورد حافظ داشت به ارشاد داديم.  بلافاصله مجوز هردو صادر شد.‌راه براي چاپ كتاب‌هاي بعدي باز شد . ولي شادي ما در روز پرداخت حق‌التاليف با بغض درهم آميخت و زهر شد. چكي كه بابت غزل‌هاي حافظ به نامش نوشته بوديم، تا كرد و پس داد . با زهرخندي گفت: مگه نمي‌دانستيد دادگاه انقلاب تمام حساب‌هاي بانكي‌ام را بسته است . حقوق بازنشستگي‌ام را قطع و مرا از هر گونه معامله منع نموده‌اند . بهت‌زده گفتيم: ببخشيد استاد خبر نداشتيم . خانمش كه همواره در پس وقار و صميميت‌اش نوعي مهر مادرانه نهفته است، دخالت كرد و سكوت عذاب‌‌آور مجلس را شكست و گفت: وا پرويز ! اين طفلي‌ها از اين چيزها چه خبر دارند ؟ بعد رو به ما كرد و گفت: ايرادي نداره چك را خودتون نقد كنيد و پولشو بياريد . 
زمان مي‌گذشت، حالا كم‌كم حساب‌ها دست‌مان مي‌آمد. بالاخره به آرزوي ديرينه‌ام رسيدم . كتابي كه آن‌همه باهاش خاطره و حسي نوستالژيك داشتم را برديم براي چاپ . « چند نامه به شاعري جوان، يك داستان و چند شعر» طرح جلد را داديم به مرتضي مميز تا در چاپ آن سنگ تمام گذاشته باشيم. براي خود‌شيريني كتاب چاپ شده را قبل از توزيع برديم خدمتش. گفت: طرحش قشنگه . اما اين طرح را عوض كنيد . گفتيم استاد طراح اين جلد مميز است. گفت: بله مي‌دانم امضاش هست . مميز كارش را بلد است. كلمه دكتري كه جلوي اسمم آورديد را‌ برداريد بعد چاپ كنيد. چاره‌اي نبود. همه جلدها را از روي كتاب كنديم و دوباره همان جلد را اما بدون عنوان دكتر دوباره چاپ كرديم و كتاب را روانه بازار كرديم . 
حاصل اين گفتمان‌ها و رفت و آمدها، منجر به نزديكي بيشتر من با دكتر خانلري شد . روزي با استاد سليم نيساري كه دكتر خانلري در حافظ‌شناسي خيلي قبولش داشت، صحبت بر سر داستان‌هاي بيدپاي به تصحيح استاد بود كه ترجمه ديگريست از كليله و دمنه. بعد از اينكه كارم روي كتاب بحورالالحان (در علم موسيقي و نسبت آن با عروض) نوشته فرصت‌الدوله شيرازي تمام شد؛ مدت‌ها بود در فكر منتخبي از كليله و دمنه بودم . در حين صحبت، فرصت‌طلبي كرده گفتم متاسفانه از سري شاهكارهاي ادبيات فارسي روي كليله و دمنه كاري نشده است . جايش در اين مجموعه خاليست . چنانچه روي آن كار شود، حضرت استاد چه توصيه‌اي مي‌فرمايند؟ گفت: اگر روي باب‌الحمامه المطوقه كار شود خوب است . باب مهم و خوبيه. ولي بايد خيلي دقت شود . كليله اثر شوخي‌برداري نيست.
كتاب سوم «دختر سروان »اثر الكساندر پوشكين بود . روزي گفت: آقاي باقر‌زاده سال‌هاست كه قرار است دختر سروان را چاپ كند. متاسفانه همش دارند اين دست اون دست مي‌كنند . از قول من به ايشان بگيد اگه دوست نداري اين كتاب را چاپ كني بگو تا فكري برايش بكنم. رفتيم و گفتيم . گفت: من با استاد قراردادي ندارم ولي براي اين كار هزينه كردم پول حروفچيني، ويرايش و غلط‌گيري دادم.  هزينه‌هايي كه كردم را پرداخت كنيد، كتاب مال شما. حرف‌هايش را به استاد گفتيم . گفت: اشكالي نداره پولشو بدين بعد از حق الزحمه من كم كنيد . كتاب را گرفتيم و چاپ كرديم . روزي كه كتاب چاپ شده دختر سروان را به همراه حق‌الترجمه خدمتشون مي‌بردم، تمام كوچه را براي گاز‌كشي كنده بودند . به خانم خانلري گفتم خدا را شكر گاز هم تا كوچه تون اومد . ديگه راحت شدين. حالا بايست يكي را بياوريد خونه تون را گاز‌كشي كند.‌خنديد و گفت: والله چي بگم .بايد يكي را پيدا كنيم كه بشناسيمش. به هر كس كه نميشه اطمينان كرد و گفت بياد خانه آدم .
 با اتفافاتي كه افتاده بود گويي ترس دلش را برده بود. درست مثل غمي كه بعد از مرگ پسرش آرمان در چشم‌هايش لانه كرده بود؛ بيم و هراس در وجودش ريشه دوانده بود.   هيچ‌ وقت شاد نديده بودمش. حتي در نشست‌هاي خودماني كه طبع بذله گو و روح شاعرانگي استاد گل مي‌كرد و با تسلطي كه بر ادبيات ايران و جهان داشت لطيفه‌ها و نكته‌هاي ناب و نغز مي‌گفت، موج شناور اين هراس در نگاهش ديده مي‌شد . 
گفتم اگه دنبال آدم مطمئن ميگردين سراغ دارم.  يكي از بستگان شريك‌مان آقاي قاسمي اين كاره است . لوله كشي منزل ما را هم ايشان انجام دادند . آقاي قاسمي خودشان هم فني كارند .دوست داشتيد بهشون بگم . قاسمي را يكي دوبار همراهم ديده بود . گفت: آقاي قاسمي هم همراشون ميان؟ گفتم چشم ميگم همراشون بياد. قاسمي به همراه دوستش رفت و لوله كشي گاز را انجام دادند . 
خانم دكتر خانلري جدا از نظر ادبي، از نظر خانوادگي نيز جايگاه ويژه‌اي داشت . او نوه پسري شيخ فضل‌الله نوري و نوه دختري محدث نوري بود . در واقع مي‌توان گفت دختر عموي نورالدين كيانوري مي‌شد . در سال ۱۳۲۰ با دكتر خانلري كه همكلاسي بودند و هر دو ريشه در شهرستان نور داشتند ازدواج كرد . حاصل اين ازدواج يك دختر به نام «ترانه» كه آرشيتكتي حاذقند و درفرانسه زندگي مي‌كنند و دختري به نام نگين دارند . پسري هم داشتند به نام «آرمان» كه در ۸ سالگي بر اثر سرطان درگذشت. مرگي غمناك كه فاجعه غم‌انگيز مرگ او باعث شد خانم خانلري از هر گونه فعاليت اجتماعي‌اش دست بشويد و فقط به فعاليت ادبي بپردازد. عمق اين درد كمر شكن را در «نامه‌اي به پسرم» كه توسط دكتر خانلري نوشته شد به خوبي مي‌توان احساس كرد آنجا كه مي‌گويد: «سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود.» خانم خانلري آثار ارزشمندي در زمينه تاليف و ترجمه از خود به جا گذاشت . او اولين زن ايراني بود كه دكتراي ادبيات فارسي را از دانشگاه تهران دريافت كرد . مهين بانويي كه حريم حرمت هميشه چون فرشي زير پايش گسترده بود . او ۴۹ سال همكار، دوست و غمخوار دكتر خانلري بود .
بعد از چاپ كتاب دختر سروان گفت: معلومه كارتان را بلديد. تريستان و ايزوت نام دو دلداده است . مثل شيرين و فرهاد يا ليلي و مجنون . از نظر ادبيات تطبيقي كار درخور تاملي است  . نويسنده‌اش يك فرانسويه . سال‌ها پيش اين كتاب را ترجمه كرده بودم و بنگاه ترجمه و نشر كتاب چاپش كرد. ببينم مي‌توانيد كاري بكنيد كتاب را از حبس دربيارين . بنگاه ترجمه و نشر كتاب كه روزي يكي از بزرگ‌ترين موسسات چاپ كتاب به سرپرستي استاد احسان يارشاطر بود، ديگر وجود خارجي نداشت . اين موسسه و چند موسسه ديگر با هم ادغام شده و پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي را تشكيل دادند . دفترش در پايين ساختمان‌هاي آ.آس. پ قرار داشت. مديرش هم آقاي دكتر بروجردي داماد امام بود. شانسي كه آورديم آقاي كامران فاني از مشاوران آنجا بود و با رفاقت و سلام و عليكي كه با ايشان داشتيم با پرداخت هزينه حروفچيني كتاب با لطف و مهرباني ايشان مشكل كتاب حل شد و ما آن را چاپ كرديم.
در حال برنامه‌ريزي براي چاپ كتاب «شاهكارهاي هنر ايران» اثر پروفسور پوپ كه استاد ترجمه كرده بودند، بوديم.  اتفاقي كه بي‌صبرانه منتظرش بوده و روز شماري مي‌كرديم افتاد. چاپ كتاب تنها مجموعه شعر ايشان يعني «ماه در مرداب». چاپ اول كتاب سال ۱۳۴۳ بود . بارها براي تجديد چاپ اين كتاب نق‌زده بوديم تا روزي كه‌ خودش گفت: تصميم گرفتم ماه در مرداب را تجديد چاپ كنم . منتهي مقدمه ‌ش بايد عوض بشه و چند شعر تازه هم به آن اضافه خواهد شد. بخشي هم دارد كه نامه‌هاي رد و بدل شده بين من و نيما و اخوان است، البته به شعر. با شفيعي مشورت كردم گفت اسمشو بذارين اخوانيات؛ اما شخصا اين عنوان را نمي‌پسندم بالاخره بايد اسمي برايش انتخاب كنم.
اين كتاب، بعد از چند نامه به شاعري جوان محبوب‌ترين كتاب من از دكتر خانلري بود . مخصوصا اينكه شعر معروف و بحث برانگيز عقاب هم در اين مجموعه بود . خانلري اين شعر را با مضمون: «به دوستم صادق هدايت» تقديم كرده بود و زير تقديم‌نامه آورده بود: «گويند زاغ سيصد سال بزيد و گاه سال عمرش از اين نيز درگذرد ... عقاب را سال عمر سي نباشد. - خواص الحيوان.» تقديم نامه‌اي كه سال‌ها خوراك مخالفانش شده بود و با آن تيرهاي زهرآگيني به طرفش پرتاب مي‌شد. خيلي‌ها خانلري شاعر را با شعر «عقاب» مي‌شناسند. چونان‌كه فريدون مشيري را با شعر «كوچه».
در حين حروفچيني و نمونه خواني، استاد ،كارش به بيمارستان كشيده شد . از آنجايي كه كتاب اضافات زياد داشت، مصر بود قبل از چاپ نمونه‌هاي چاپي آن را حتما ببيند . يكي از روزهايي كه نمونه چاپي را خدمتشون در بيمارستان آبان بردم . همسر غمخوارشان را ديدم كه با دست‌هايي لرزان در حال تراشيدن ريش‌شان هستند.  ريش تراش را از دست‌شان گرفتم . در حال تراشيدن ريشش بودم، پرستار زيبايي كه بيشتر به مانكن‌ها مي‌ماند و عينك شيشه‌اي بزرگي روي چشمان عجيبش داشت، براي دادن قرص‌ها آمدند . دكتر به طنز به ايشان گفت: حيف آن چشم‌هاي قشنگت نيست؟ چرا پشت شيشه قايمش كردي دختر جان ؟ پرستار زيبا نه گذاشت و نه برداشت و گفت: براي اينكه هميشه چيزهاي قشنگ را پشت شيشه تو ويترين مي‌ذارند آقاي دكتر! دكتر خانلري با آن نگاه هميشگي‌اش لبخندي زد و ديگر چيزي نگفت. لابد در ذهنش فكر مي‌كرد نه! طرف از آن حاضر جواب‌هايي است كه يك تنه حريف جمع باد‌ه نوشان است. 
روزي آخرين نمونه چاپي ماه در مرداب را جهت گرفتن امضاي چاپ خدمت‌شون بردم تا پس از تاييد ايشان براي چاپ فرستاده شود . عده‌اي از اساتيد دانشگاه به ملاقات‌شان آمده بودند . در ميان همهمه و خوش و بش، يكي از آنان كه گويا يد طولايي در ول گويي داشت پرسيد: آقاي دكتر! حضرتعالي چند سال داريد؟‌ سوالي كنايه آميز و نيشدار . طوري كه جمع به يك‌باره ساكت شد. دكتر خانلري با نگاه هميشگي‌اش كه در پس آن همواره مي‌شد توفان درو كرد؛ با زهر تلخي به او گفت: ۲۵۰۰ سال آقا. جوابي بسيار عميق و معني دار، شايد به گستره تاريخ. 
دكتر خانلري آنقدر زنده نماند تا با چشم خود كتاب چاپ شده ماه در مرداب را كه نسبت به چاپ آن وسواس زيادي داشت به چشم خود ببيند. سرانجام در اول شهريور ۱۳۶۹، خسروي كه همواره در غم ايران بيمار بود؛ در سن ۷۷ سالگي در حالي كه بر اثر ناملايمات روزگار بسيار شكسته خاطر، آزرده جان، خسته تن و رنجور شده بود چشم از اين جهان فرو بست و ايران را از داشتن يكي از شايسته‌ترين فرزندان خود كه از معماران فرهنگ و ادب بود، محروم ساخت. رابطه او با فرهنگ ايران زمين مانند رقص و رقصنده بود كه در يكديگر آميخته بودند. ۶ ماه بعد از سفر بي‌بازگشتش همسر وفادارش نيز در ۶ اسفند ۱۳۶۹ به او پيوست تا در آن دنيا هم تنها نباشند. هر دو برگ‌هايي از تاريخ بودند كه هنوز آن‌چنان كه بايد نوشته نشدند و اين يكي داستان است پر آب چشم.
«گشت غمناك دل و جان عقاب/ چو ازو دور شد ايام شباب/ .../ سوي بالا شد و بالاتر شد/ راست با مهر فلك همسر شد/ لحظه‌اي چند بر اين لوح كبود/ نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود...» مدير انتشارات معين

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون