موهاي سفيد ما
حسن لطفي
هنوز خيلي مانده تا موهايش سفيد شود. نشسته روبهروي چند مرد بزرگتر از خودش كه دارند درباره گمشدههاي زندگيشان حرف ميزنند. گمشدگاني كه انگار همه دارند. ماجراي گمشده ناصر كه پنجاه و پنج سالي دارد از همه جذابتر است. آنقدر جذاب است كه يكي ميگويد كاش يكي مثل محمود دولتآبادي اين ماجرا را تبديل به رمان كند. خيال ميكند در آن صورت تبديل به كليدري ديگر ميشود. كليدري كه اينبار به جاي خراسان در سيستان و بلوچستان ميگذرد. البته در آن نه از مارال خبري هست و نه از زيور ! گل محمدي هم نيست تا ظلم را طاقت نياورد و اسلحه به دست بگيرد و به كوه بزند. زناني كه ناصر از آنها در كنار گمشدهاش ياد ميكند مثل مارال حال و هواي زنان ايران جديد را ندارند. جسور و سركش نيستند. بيشتر قرباني شرايط و مطيع مردانشان هستند. نميتوان گفت زن ايراني آن سالها (اواخر دهه چهل و اوايل دهه پنجاه) جسور نبودهاند. بودهاند. درست كه نگاه كنيم زن ايراني در همه زمانها جسارت و مهر را با هم داشته. منتها هميشه جسور در سايه و مهرورز پنهان بوده. شايد به خاطر حرف مردم ! جوان كه هنوز موهايش سفيد نشده شايد را هم نميگويد. حرف مردم برايش خيلي خيلي اثر گذار است. وقتي ناصر تعريف ميكند كه در آن سالها، عموي سي و هشت سالهاش كه عقل درست و حسابي نداشته اما زور و مهربانيش زياد بوده يكباره ميگذارد و ميرود، پدرش وقتي به خانه بر ميگردد و زنش (مادر ناصر) كه قرار بوده نگهدار عمو باشد به شوهرش خبر ميدهد كه چه اتفاقي افتاده، مرد اولش مكدر ميشود، اما خشمش را ميخورد . اما بعد كه پاي حرف مردم مينشيند كه همه زن را مقصر ميدانند، زن را طلاق ميدهد و در حالي كه اشك به چشم دارد دور شدن او را وقت برگشتن به خانه پدرش نگاه ميكند. ناصر كه از گمشدهاش ميگويد جوان جذب شده و مدام ميگويد چه جالب، اما وقتي ناصر از نقش مردم در ماجراي مردم ميگويد انگار كه بارها به نقش مردم در زندگي ديگران فكر كرده باشد با اطمينان كامل ميگويد موهاي سفيد ما به خاطر حرف مردم است! ديگران باشنيدن اين حرف به او نگاه ميكنند و ناصر سري به علامت تاييد تكان ميدهد. انگار با اين تاييد ميخواهد بگويد زخم گم شدن عزيراني كه دوست داريم با حرف ديگران دردش بيشتر ميشود. شايد بعد از آن دور همي اگر كسي از آن پنج نفر (يك پسر جوان و چهار مرد پا به سن گذاشته) بپرسد موي آدمها را چه چيزي سفيد ميكند، بگويند: حرف مردم!