شب چهاردهم
کاظم عباسی
آقابالاخان، حجرهدار استخوان سنگيني كه زن اولش را از دست داده و زن جواني ستانده، صنم نسا كه حالا به همراه زرينه، دختر آقابالا، همچون دو پرنده، در خانه محبوسند، پاي دارهاي قالي.
كامران ميرزا پسر مرتضي بيگ صراف، دانشآموخته ممتاز تجددخواه دارالفنون، گرچه كه به مدد جامعه مردسالار، محبوس در خانه پدري نيست، اما گويي جامعه كه از قضاي روزگار زلف بختشان را با هم و به هم گره زده است، برايش حكم همان حبس خانگي زرينه را دارد. كامران ميرزا از خفگي خودكامگي سلطان صاحبقران به تنگ آمده و روي به پليتيك آورده و در امشب شبي حامل پيغام مهمي براي ميرزا رضا كرماني است. پيغامي كه رساندنش گره كوري ميشود كه به دستان زرينه گشوده خواهد شد. در شبي كه بزرگان جمع، بر سر آينده آنان نه قمار، بلكه معامله كردهاند. كامران ميرزا به نسيم اوغلي ميگويد: عجب مصيبتي است كه مرد ناچار بشه به لباس زن در بياد. چندان از اين گفته نگذشته كه به تدبير همين نسيم اوغليزنپوش، از دام مفتشها رها ميشود و ملبس به لباس زنانه در اندروني خانه آقابالاخان گرفتار. همانجاست كه البته ملاقات كامران ميرزا و زرينه رقم ميخورد و در مقطعي تاريخي كه جامعه دستخوش تحولي بنيادين است، سور و سات استحالهاي دردناك را براي تمام شخصيتهاي نمايش تدارك ميبينند. زرينه سرخوش از نافرماني پدر و فرمانبرداري از شوهر، پاي به درون خانه ميگذارد و كامران ميرزا در مقابل ديدگاه همه لباس مصلحتي زنانه را از تن ميكند. چشم بزرگان از ديدن اين صحنهها گرد ميشود. همين چند دقيقه پيش بود كه آقابالاخان ميگفت: نه! روزگار بيخبر ما عوض نميشه. ميگي نه؟ حال مقابل چشمانش روزگار بيخبر او عوض شده بود و تازه خبر هم نداشت كه سلطان صاحبقرانش كه مملكت وي را با خانه خويش مقايسه كرده بود، طي يك رشته پليتيكهايي كه حلقه اصلي زنجيرش، دخترك آفتاب مهتاب نديده خودش است، از سمند خوشركاب سلطاني و زندگاني پياده خواهد شد. بله! خودكامگي لاجرم فرو خواهد ريخت، آن هم به دست زرينهاي كه حتي دست چپ و راستش را هم نميشناسد. از قضا در مسير برگشت به خاطر همين نشناختن دست راست از چپ، مسير را گم ميكند و دير به خانه آقابالاخان ميرسد و همه متوجه غيبتش ميشوند و نقطه درخشان نمايش دقيقا همين جاست. اينجا كه ديگر كسي لزومي نميبيند در لباس مصلحت باقي بماند و قوانين جامعه مردسالارانه را بيش از اين تاب بياورد. از من ميشنويد بهتر بود همان اول و در مسير رفت چپ و راست را قاطي ميكرد و به جاي چپ، به راست ميپيچيد. سرپيچي از امر شوهرش ميكرد كه او هم به اندازه آقابالاخان مرد بود و پيغام را به ميرزا رضا كرماني نميرساند و يك راست ميرفت سراغ گم شدن خودش در خيابان و كوچه و بازار و تماشاي دنيايي كه آن هم به نوبه خويش در حال كشف و شهود زرينهاي تازه بود. داستان ديگر نه داستان پايان خودكامه، بلكه پايان خودكامگي بود كه با تماشاي چشماندازهاي تازه و شكستن تابوهاي درونيتر پيش ميرفت. من دلم ميخواست كه زرينه آنقدر به گم شدن خويش ميپرداخت كه در بازگشت كسي او را باز نميتوانست شناخت، چراكه اينك ما ديگر ميدانيم مشرب فكري ميرزا رضا كرماني چه ارمغاني براي ما داشته است. تصور ميكنم اگر روان سهراب سپهري در آن زمان حاضر ميشد، همان شعر معروفش را در مواجهه با اين صحنه ميگفت كه چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد نگريست. اين چيزي است كه احتمالا ميرزا رضا كرماني نميدانست، اما زرينه تا سرحداتش پيش رفته بود و زرينهانديشان امروز از آن عبور كردهاند.