تربيت و صلح آرماني در جامعه ايراني
به سوي مدرسه رهايي بخش
صالح زماني
پرداختن به مفهوم و پيامدهاي تربيت در جامعه ايراني سابقهاي ديرينه دارد. فارغ از مطالعات گسترده، رگههاي اين مفهوم در فرهنگ غيرمادي و حتي مادي اعم از هنر، شعر و موسيقي و بسياري از آثار معماري باقي مانده از هنرورزان ايراني بسيار گسترده و وسيع است. آنچه سبب شده تا مفهوم تربيت از جايگاه باشكوه نظري و مفهومياش در بازسازي فرهنگي جامعه ايراني ناكام بماند، وجود رويكردهاي تقليلگرايانهاي بوده كه عمدتا خود را در بستر برخي سنتهاي موهومي و ايدئولوژيهاي تماميتطلب پنهان كرده است و همين چالش را ميتوان سبب اصلي فاصله گرفتن از رواداري و گفتوگو طي قرون گذشته درنظر گرفت. همينطور رويكرد ديگري كه در قرن اخير خصوصا با ظهور مدارس جديد، فضاي مفهومي و نظري تربيت را با چالش مواجه ساخته است تقويت ديدگاه «تربيت به مثابه آموزش» بوده كه البته تا به امروز ادامه دارد و سبب شده تا ساير نهادها و ساختارهاي اجتماعي نسبت به آن بياعتنا باشند در حالي كه رويكرد «تربيت به مثابه فرهنگ» زير بناي يك جامعه توسعهگرا و تحولخواه است و همه ساختارهاي اجتماعي در اشباعسازي آن مشاركت دارند.
در اين يادداشت تلاش ميشود تا با توجه به دستگاه نظري هابرماس در توسعه كنش و عقلانيت ارتباطي به موضوع اهميت و اثر بخشي مفهوم تربيت پرداخته شود و در گام بعد نشان دهيم كه صلح، همزيستي و رواداري در جامعه ايراني از دالان و دريچه «تربيت ارتباطي» معنادار خواهد بود. هابرماس در بسط نوآورانه مفهوم كنش ارتباطي تلاش ميكند تا ايده تفاهم و گفتوگوي مبتني بر استدلال را وارد چرخه كنش كند و مفهوم كنش كه سالها در سرمشق جامعهشناسانه خود در انقياد تفاسير ابزارانگارانه قرار داشت را تحت تاثير قرار دهد و از اين طريق به چالشزدايي از زندگي جديد يا كاستن از رنج بشر معاصر كمك كند. در حقيقت ايده اصلي او رستن از سلطه و رسيدن به فهم مشترك و شكلي از زيسترهايي بخش بوده است.
او بهطور كلي تلاش ميكند تا با تقويت نظريه انتقادي در موقعيتي حدفاصل ماركس و وبر به معنا و تعريف و رويكرد نويني از كنش ذيل دستهبندي بنيادين خود بپردازد. بر اين اساس او دست به تفكيك سه نوع اساسي از كنش ميزند و از اين طريق نشان ميدهد كه كنشارتباطي نسبت به ساير اشكال كنش براي ما چه مزيتي دارد. از نگاه او كنش ابزاري
(Instrumental Action) مبتني بر هدف و شيوههاي دستيابي به آن است. در حقيقت در اينجا وجه مادي كنش در تعاملات موردنظر است كه سبب «هدف محوري» و تامين منافع و اهداف ميشود. گونه ديگر كنش، كنش راهبردي (Strategic Action) است كه عمدتا براي دستيابي به اهداف فردي صورت ميگيرد و سايرين در قامت وسيله براي رسيدن به اين اهداف تعريف ميشوند و از اين رو شباهت زيادي به كنش ابزاري دارد اما چندان به ظرفيتهاي مادي وابسته نيست اما وجه اساسي و مبدعانه نظريه هابرماس در كنش ارتباطي (Communicative Action) نهفته است. در اين كنش محاسبات خودخواهانه و هدفمحور جايگاهي ندارد و اساسا دستيابي به توافق جمعي اصالت دارد. در اين كنش همه مشاركتكنندگان در طراحي گفتوگو نقش ايفا ميكنند و درباره اعتبار يك گفتار (صلح) به توافق ميرسند. به تعبيري كنش ارتباطي محصول ظرفيت بشري براي بهزيستي و تعاملات صلحآفرين است. در كنش ارتباطي نه خبري از سلطه اقتصاد و سياست است و نه سايهاي از علمگرايي رمانتيك و حتي عقلانيت ابزاري وبري ديده ميشود. هم از تنظيمات خردستيزي فاصله گرفته و هم تحت سيطره عقلانيت بيحد و حصر مدرنيته قرار نگرفته است. اين كنش از اين رو رهاييبخش است كه ساخته ميشود و نه آنكه از پيش ساخته شده باشد. مزيت كنش ارتباطي در معنابخشي، گفتمانسازي و صلحآفريني آن است، چراكه بنيان آن متمركز بر زبان و فرهنگ است درحالي كه هدف در عقلانيت ابزاري و راهبردي بازتوليد نظام اقتصاد و سياست است.
اين پروژه نظري او درصدد است تا به سه هدف اساسي دست پيدا كند: اولا مفهوم عقلانيت را فارغ از پيشفرضهاي فردانگارانه گسترش دهد. ثانيا به همزيستي «سيستم» و «زيست جهان» كمك كند و درنهايت بناي نظري گستردهاي ذيل نظريه انتقادي را بنيان نهد. در اين فرآيند پرداختن به فهم زيست جهان و سيستم بسيار حياتي است. جايي كه انعكاس عقلانيت ارتباطي و ابزاري بر آن متمركز است يا همان زيستجهان
(Life world)، عرصهاي استعلايي و غيرمتافيزيكي و در حقيقت بستر تحقق كنش ارتباطي و كانون توافقهاي روزمره است. تمام آنچه از جهان درون، بيرون و بينالاذهان در جريان است در زيست جهان متجلي است درحالي كه سيستم عرصه جهان عقلانيت ابزاري است و عمدتا معطوف به قدرت سياسي و اهداف اقتصادي است. بايد درنظر داشت كه عرصههاي عقلانيت و كنش قطعا از يكديگر مجزا نيستند بلكه ماهيتي تكميلي دارند اما آنچه سبب رهاييبخشي ميشود تمركز بر منطق زيست جهان است، چراكه در آن سلطه و قدرت جايگاهي ندارد و تعاملات انساني ماهيتي افقي دارد و همگان در توسعه و اعتلاي آن نقش دارند.
در اينجا اين سوال مطرح است كه نظريه انتقادي چگونه به «تربيت رهاييبخش» و «تربيت صلح آفرين» كمك ميكند؟ فرض اين است كه تربيت، اثرگذاري قابلتوجهي بر توسعه، حكمراني مطلوب، عدالتخواهي، رواداري، گفتوگو و صلح دارد. بنابراين مختصات كدام مدل تربيتي ما را به سمت جامعه صلحطلب سوق ميدهد؟ كدام فهم از تربيت ميتواند بيشترين آورده را براي جامعه ايراني داشته باشد؟ آيا تكيه بر نظامهاي تربيتي سنتگرا ميتواند راهگشاي چالشهاي جهان امروز باشد؟ نظام تربيتي مطلوب كه در جهان امروز كارآمد و موثر باشد، كدام است؟ اگرچه اين سوالها بنيادين است اما در اين مجال صرفا به يك اشاره بسنده ميكنيم كه راهكار هابرماس در بنيان نهادن تربيت آرماني و رهاييبخش مبتني بر تفاهم يكي از موثرترين اشكال تربيت در جامعه ايراني خواهد بود. جامعهاي كه پس از چند دهه كند و كاو تاريخي در مييابيم كه از فقدان تفاهم رنج ميبرد جز با تربيت رهاييبخش التيام پيدا نميكند.
مساله و چالش جامعه ايراني بايد در زيست جهان و از خلال گفتوگوهاي آزاد حل و فصل شود و سيستم و نمايندگان خرد ابزاري از قبيل مدرسه، خانواده و دولت در موقعيتهاي مختلف نشان دادهاند كه از حل اين چالشها (خصوصا در چالشهاي نسلي در سالهاي اخير) ناتوان هستند. نظام تربيتي سيستم خصوصا در صد سال اخير چه آنچه درون خانواده شكل گرفته و چه آنچه از سوي دولت دنبال شده ثمره قابلتوجهي براي سازندگي اخلاقي نداشته است. در واقع نهادهاي خارج از زيست جهان متولي و پيشران اصلي رويكرد «تربيت به مثابه آموزش» بودهاند و در استقرار نظام تربيتي از بالا به پايين نقش اساسي داشتهاند. خانواده و مدرسه ايراني روي زيربنايي از گفتارهاي سنتي و روبنايي از ارزشهاي مدرنيسم بنا شده است كه اين تلفيق هم كارساز نبوده و درنهايت سبب مقاومت در زيست جهان شده و بهشدت از فرهنگ گفتوگو و تفكر انتقادي فاصله گرفته است. دولت با تقويت و توسعه مسووليتپذيري فراتر از حد توان خود، تلاش كرده در تنظيمات تربيت مداخلههاي متعدد داشته باشد و با بهرهمندي از مكانيسمهاي قانوني و بعضا انضباطي و حتي جرمانگاري محدودههاي خاص دست به كنترل جامعه بزند. بر اين اساس اينگونه ميتوانيم استدلال كنيم كه هم كنشهاي ابزاري و هم كنشهاي راهبردي متوليان شناخته شدهاي در جامعه ايراني داشته و دارند و آن محدودهاي كه فاقد متولي است همان زيست جهان و كانون كنشهاي ارتباطي هستند كه اتفاقا مهمترين تاثير در تقويت صلح و همدلي اجتماعي را دارد.بنابراين نظام تربيتي كه نتواند بر سر راه جامعه دوقطبي مضطرب از يكسو و دولت تماميتخواه و سنتهاي ريشهدار غيرتفاهمي از سوي ديگر، سازهاي اخلاقي و ارزشي بنا كند قطعا نميتواند آيندهساز و صلحآفرين باشد.
منطق اصلي در تربيت رهاييبخش، توجه به گفتارهاي عمومي «همه» افرادي است كه در جامعه زندگي ميكنند و داراي حق حيات اجتماعي هستند. ما ميتوانيم به مدرسه، خانواده و دولت اميدوار باشيم در شرايطي كه هيچ كدام تمايلي به مداخله و سلطه نداشته باشند. حتي سنتهاي بومي ميتوانند در توسعه صلح و تربيت رهاييبخش نقشآفريني كنند در شرايطي كه به گفتوگو قائل شوند و از ساختار مرموزشان افسونزدايي كنند. زيست جهان، كانون تفاهم همگان است و كاميابي جمعي در گفتوگوي عمومي و تقويت سيطره عمومي تحقق مييابد. مدرسه رهاييبخش ديگر ماهيت عمودي ندارد و به شكل افقي اداره ميشود. مدرسه از كانون آموزش به كانون تبادل فرهنگ و زبان تغيير مسير ميدهد. خانواده رهاييبخش به زمينههاي زيست اجتماعي بيش از جنبههاي زيست فيزيولوژيك توجه ميكند و مبنايش انتخاب و تبادل خواهد بود. دولت رهاييبخش ميبايست درصدد مهار خود و كوچكسازي قرار بگيرد و رابطه سياستگذاري آموزشي و نياز اجتماعي از ساختار بالا به پايين خارج شود و در رفت و آمد چرخشي قرار بگيرند. عرصه فرهنگ در تربيت رهاييبخش پررنگ و اثرگذار است. هنر، شعر، موسيقي، ورزش و حتي ظرفيتهاي رسانههاي پلتفرمي در توسعه زبان و فرهنگ نقش اساسي دارند و سبب ميشوند تربيت آرامآرام به سبك زندگي تبديل شود و از مكانيسمهاي نهادهاي انضباطي قانونمحور خارج شود.
بنابراين سلطه و اجبار در هيچ شؤوني از تربيت، جايگاه ندارد و همگان در تفاهم مشترك قرار دارند. البته بايد درنظر داشت كه موانع اخلاقي و ارزشي مهمي بر سر راه تربيت آرماني و رهاييبخش وجود دارد كه مهمترين آن ايدئولوژي و زيرساختهاي سنتي در جامعه ايراني است. انديشههاي پاتريمونياليسم و اقتدار سنتي كه در قرون گذشته بازتوليد شدهاند مجوز ورود به گفتوگوي جمعي را دشوار ميسازند. دولت ايراني پسامشروطه همواره در تلاش براي سياستزدايي و لغو مشاركت عمومي بوده است. همينطور ايدئولوژي سيستم اجازه توسعه زيست جهان را نميدهد. در شرايطي كه زيست جهان مسدود ميشود هابرماس از نگراني ديگري هم بحث ميكند كه آن مستعمره شدن علم است. اين استعمار سبب انزواي علوم انساني به عنوان دانش رهاييبخش شده است و همين سبب شده تا زيست جهان در قامت محتواي خود نيز دچار بحران شود. درنهايت آنچه ما را به آينده صلح ايراني اميدوار ميسازد تلاش براي تقويت زيست جهان است. درنهايت بايد توجه داشت كه عقلانيتارتباطي يك فرآيند و تمرين روزمره است و نيازمند پيگيري جمعي است و تضمينكننده نظم اخلاقي و صلح در عرصه عمومي است. عقلانيتارتباطي نويدبخش تربيت آرماني و صلح است، چراكه ارزشها و باورهاي ما را در حوزه عمومي قرار ميدهد و آن را به منافع جمعي گره ميزند و از اين رو گفتمانساز است و به خلق معنا در جهان پر مخاطره منجر ميشود.
پژوهشگر علوم تربيتي
در شرايطي كه زيست جهان مسدود ميشود هابرماس از نگراني ديگري هم بحث ميكند كه آن مستعمره شدن علم است. اين استعمار سبب انزواي علوم انساني به عنوان دانش رهاييبخش شده است و همين سبب شده تا زيست جهان در قامت محتواي خود نيز دچار بحران شود. درنهايت آنچه ما را به آينده صلح ايراني اميدوار ميسازد تلاش براي تقويت زيست جهان است. درنهايت بايد توجه داشت كه عقلانيتارتباطي يك فرآيند و تمرين روزمره است و نيازمند پيگيري جمعي است و تضمينكننده نظم اخلاقي و صلح در عرصه عمومي است.