اسماعيل فهد اسماعيل- كويت
ترجمه محمد حزبايي
صحنه اول
از ديد من كه از جايي نه چندان بلند و نه چندان كوتاه نگاه ميكردم، آنچه به مخيلهام خطور كرد اين بود كه دوستم را ميان جمعيتي ببينم كه موج ميزد و آدمها همديگر را با شانه و پهلو به هر سمت هُل ميدادند؛ حادثهاي كه به نظر بيسابقه ميرسيد و شگفت. وحشتزده و سرگشته از خودم پرسيدم: «چه كسي دوستم را ميان اين جمعيت كشاند؟» سردرنميآوردم چه اتفاقي دارد ميافتد، زمان جادويي بود و نه به شبم ميماند نه به روزم. در زماني اساطيري سيرميكرديم، زماني با نوري خاكستري و كم جان. همان لحظه از خودم پرسيدم: «ما كجا ايستادهايم؟»
باز در همان دم از جاي بلندي كه بودم به سمت رفيقم كه در آن پايين فرو ميرفت، چشم گرداندم. ميخواستم خوب ببينمش. ديدم شلواري سفيدبرفي پوشيده با پيراهن خاكستري گل و گشاد.
درست مثل آخرين ديدار ديدم موهايش يكدست سفيد بود. پا در چهل سالگي گذاشته. در بدترين حالت نبايد موهايش يكدست سفيد شده باشد.
كمي دقيقتر شدم. موهايش كم پشت و تُنك شده بود، طوري كه پوست سرش ديده ميشد، به بوري ميزد. من را به ياد آدمهايي انداخت كه چند دوره شيميدرماني سنگين را سپري كردهاند. مگر ممكن است؟
وقتي ديدم بعد از آن همه صحبت ديرينه، اسمش را از ياد بردهام تكان خوردم. فقط لقبش در خاطرم بود: «شبيب»
كلمه را به دنبال معنياش توي ذهنم بالا و پايين كردم. شبيب به معني عنفوان جواني است يا گُرگرفتن آتش؟ شايد نه اين است و نه آن. خيلي درنگ نكردم تا از معني كلمه سردربياورم. حواسم سرجايش نبود. اين خيال بود يا زندگي واقعي؟ از جنب و جوش جمعيت فهميدم مردم در حال پراكنده شدناند. از فاصلهاي دور رصد ميكردم. فرصت نشد خطوط چهره دوستم را درست ببينم چرا كه جمعيت، از جمله خود دوستم؛ ناگهان پراكنده شدند. صحنه را ترك كردند بيآنكه برمحوطه درندشت و رملي رد پايي بگذارند. در نقطه افق، آنجا كه آسمان به زمين ميرسد؛ كوهي خشك هويدا شد، با قلهاي خميده مثل كوهان شتر.
صحنه دوم
با مهي غليظ احاطه شدم. ديگر جايي را نميديدم. ديدم در ميان فضايي مهآلود، نرم سُرميخوردم. درست مثل كسي كه به پشت پرواز ميكند، بيهيچ تقلايي. نسيمي خنك صورتم را قلقلك داد. خوشخوشانم شد. سر خوشي روح و صفاي ذهن. از آن منظره، جنگلي از نخل آراسته سبزسبز بيرون زد.
چرا او؟
جز او چهره هيچ بنيبشري به چشمم نيامد. از پشت سرشناختمش. بالاي تپه رملي مشرف بر نخلستان ايستاده بود. چرا اينجا؟
نرم سُر خوردم. پاهايم درست در يك قدمياش به زمين نشستند. زميني نمناك و مرطوب. آخر سر اسم كوچكش را به ياد آوردم. بلند گفتم تا حالياش كنم كشفم را: جميييييييل! در حد فاصل زمان معلق بين گفتن و جواب، دنبال معني كلمه «جميل» گشتم. به معني زيباست يا صفتي جايگزين كه چاشني صبرميشود. شايد نه اين است و نه آن. خيلي از سوال نگذشته بود...
تو!
بي هيچ واهمهاي جوابم را داد. كامل برگشت سمتم: من!
موقع جواب دادن انگار چيزي توي گلويم گير كرده بود. خيلي فرصت نكردم در بيزماني صورتش را درست و حسابي ببينم. چشمهايم اينگونه غافلگيرم كردند. سيل اشك جاري شد. خودم را روي سينهاش انداختم و هق هق گريه سردادم.
از خودم تعجب كردم. گريهام نه از اندوهي ناگهاني بود نه از شدت خوشحالي كوبنده. چيزي شبيه غسل كردن بود. درونم را آرامشي سرتا پا فراگرفت. شنيدم دلداريام ميدهد: مشكلي نيست.
به او گفتم: مساله اين نيست.
و بلافاصله انگار به خودم گفتم: همه عمرم آرزو داشتم نخلي بكارم!
از من توضيحي نخواست. همينطور گوش ميداد. تقلا كردم راه دررو مناسبي پيدا كنم. گفتم: نخل از نظر همه آدماي درست و حسابي درخت مباركيه.
به همين بسنده كرد كه جملهاش را تكرار كند: مشكلي نيست.
باز به اعتراض گفتم: مساله اين نيست.
توانم را جمع كردم كه توضيح بدهم به جاي نخل مجبور شدم كوسه بكارم! خيال كردم متوجه خبطم شده و با من سرشاخ ميشود: كوسه سفيد خيلي به كار ميآد!
نا اميد شدم، رك و پوست كنده گفتم: شبهاي درازتان را ميشناسم و ميدانم هر كس سينه در سينه توفان بايستد... هركاري كردم بقيه جمله نيامد. دلم ميخواست اضافه كنم: دستمان كوتاه! تصوراتمگر گرفت. تخيل جا ميماند از تعقيب حال.
به قصد دلداري حرفش را عوض كرد و گفت: غم به دلت راه نده!
حواسم برگشت سرجايش: مساله براي من زمان است.
به بيشهزار اشاره كرد و گفت: ميرم اونجا!
سرتا پا گوش ايستادم تا بشنوم. با نيمچه آرزويي توضيح داد: شايد موفق شدم چيز دندانگيري پيدا كنم.
بعد گفت: قبل از من برو خانه!
بعد از آن، ميان بازوهايم متلاشي شد. تنهاي تنها ماندم. يادم آمد درست مثل مواقعي كه باهم بوديم در صورتش دقيق نشدم.
صحنه سوم
از راههايي بياباني گذشتم بيهيچ نشانهاي از زندگي. رديف خانهها در دو سمت، باستاني به نظر ميآمدند. انگار بعد ازيك توفان رها شده باشند.
خزههاي سنگي خزيده بر ديوارها. كف زمين را لايهاي ضخيم از غبار نرم پوشانده بود. هركسي پا برآن ميگذاشت انگار بر گوشت موجودي زنده پا گذاشته باشد. نگاهي به پشت سر انداختم. هيچ رد پايي از خودم نديدم. يادم آمد ازآن جمعيت مواج كه در جايي ديگر جمع شده بودند، ردپايي بر زمين نمانده بود.
سوالي به ذهنم خطور كرد و به آني به يك دلهره بدل شد: چه بلايي سر حافظه مكان آمده؟ من كجاي ماجراهستم؟جهتم را چطور مشخصش كنم؟
آخرين جملهاي كه رفيقم به زبان آورد به يادم آمد: قبل از من برو خانه!
به آني فكري در ذهنم جرقه زد؛ راه، خودش مرا ميبرد! درست بالاي سرم اتفاقي در شرف وقوع بود. نگاهي رو به بالا كردم. ابري سياه پايين ميآمد تا مرا در بر بگيرد. با آن وضعي كه گرفتارش شده بودم دويدم. من و ابر بيثمر دويديم. گوشهايم سوت كشيد.
صحنه چهارم
در اتاقي با ديوارهاي سنگي به هم فشرده. نگاهم ميخ شد به پردهاي زرد و سبز كه به مشتي ميخ پوسيده و نيمبند محكم شده بود. با خودم گفتم: اينجا حتما يك جاي حقيقي و واقعياست.
چشمم از بالاي پرده سُر خورد سمت پايين. ديدم زن رفيقم روي فرش حصيري چندك زده. روي صورتش درنگ كردم. جالب اين بود كه گذر زمان هيچ ردي بر چهرهاش نگذاشته بود و با اينكه از آخرين ديدارمان بيست سالي گذشته تكان نخورده و سر همان بيست سال مانده.
شنيدم با صدايي گرم، آهسته ميگويد: ميدانم چاي دوست داري. خودتو اذيت نكن!
چشمم افتاد به سهتا بچه. بزرگترينشان حدودا ششساله. به نظرم رسيد قد و قامتشان همانطور مانده. تعجبم را بروز ندادم. نگاهم را بين آنها گرداندم. مثل مادرشان چمباتمه زده بودند.
شنيدم مادرشان مرا به آنها معرفي ميكند: عموتون! شايد معرفي را جدي نگرفتند يا متوجه نشدند. چشمم به ورم شكمشان افتاد. پوستشان خشكيده بود روي استخوانشان. سينهام تير كشيد.
مدتها پيش در يك شبكه خبري تلويزيوني صحنههايي ديدم از جنوب سودان. چشمانم ميخ شد روي صورتشان. گونههاي گود افتاده با پوستي پر از چين و چروك.
با اينكه چشمهايشان كاملا باز بود، نگاهشان سرد بود و بيروح. صداي پلكشان شنيده نميشد.
دهشتم را فرو خوردم. عادت داشتم به كارهايشان در آن روزها. به اندازه كافي شلوغ بودند. مادرشان انگار ذهنم را خواند: اينها اينطوري هستند!
به آنها اشاره كرد و چند بار گفت و با صدايي خفه ادامه داد: منتظرهستند پدرشان برگردد.
باز بيشه نخل پيش چشمم آمد. ياد حرفهاي رفيقم افتادم: شايد موفق شدم چيز دندانگيري پيدا كنم.
بازگشت پدر. چند دقيقه ديگر. چند ساعت ديگر. چند روز... هيچ كسي به ضرس قاطع نميداند. سوالي لرزه بر تنم انداخت: چرا اينجاهستم؟
نگاهم را از آنها دزديدم. نميخواستم صورتشان را ببينم. چشم را دوختم به پرده با آن ميخهاي زنگزده. دلتنگي در جانم رخنه كرد.
صحنه پنجم
خودم را در دل بلبشوي جمعيتي ديدم جورواجور. غريبههاي آشنا. زمين زير پايم را گل و لجن پوشانده بود. لجنها به رنگ قهوهاي جيغ، مردم و همهچيز را ميپوشاند.
بويي ترش كه بر همه فضا خيمه زده بود، دماغم را پركرد. بوي گندي شبيه آهن زنگ زده و پوسيده. حالا چطور با خودم و اين اتفاق كنار بيايم؟
به دقت به اطراف نگاه كردم. از زمين، در سمت راستم، چشمههاي لجني قرمز رنگ فواره ميزد. نگاهم به سمت چپ دوخته شد. جايي نه چندان دور. تپهاي از سنگ تيره. از نوكش آبشاري روان بود پر آب. باز هم لجن قرمز. گوش تيز كردم. ريزش آب آبشار بيصدا بود. سكون و سكوت خيمه انداختهاند. احساسي بيسابقه در من جان گرفت. پشت گوشهايم سنگين شد.
هوس راه رفتن به جانم افتاد. چشمم افتاد به ماشينم... چند قدم آن طرفتر از جايي كه ايستاده بودم. لكههاي لجن ماسيده بر بدنهاش، رنگ خاكستري ماتش را گرفته بود.
ديدم كودك حدودا 10 سالهاي با وسايل صندوق ماشين ور ميرفت. وقت سين جيم كردن نبود... نفهميدم چطور سرش داد كشيدم. نميدانم چرا صداي خودم را نشنيدم اما او صدايم را شنيد. سرجايش خشكش زد. پاهايم را از لجن كشيدم بيرون. به ماشينم نزديك شدم. نگاهي به داخل صندوق انداختم. خالي خالي بود.
برگشتم سمتش. از خودم پرسيدم: مگر در چنين حالتي يك بچه نبايد پا به فرار بگذارد؟
زل زدم توي صورتش. معصوميت درچشمانش موج ميزد. لبهاي به هم فشردهاش، غمي كهنه را پوشانده بود.
دسته كليد ماشينم گير كرده بود لاي انگشتانش. جايي براي دهشت جديد باقي نمانده. دست دراز كردم سمتش: كليدا!
عين خيالش نبود؛ نه به حركتم اهميتي داد نه به صدايم. به عمد انگشتانش را از هم باز كرد. دسته كليد سُر خورد و افتاد توي لجن. از ذهنم گذشت: نكند كليدها فرو بروند وگم و گور بشوند.
شتاب كردم. خم شدم تا آنها را بقاپم. تا خم شدم بوي گند چنان مرا فرا گرفت كه به دوار افتادم. تقلا كردم تعادلم را حفظ كنم.
عزم جزم كردم تا حواس جمع باشم. وقتي خم شدم، چشمم خورد به دو ساق پاي برهنه كودكشان. محكم توي لجنزار كاشته شده بودند، طوري كه خيال كردم آنجا سبز شدهاند.
به خودم دلداري دادم: وقت طلاست!
ميل كندن از آنجابهجانم افتاد. شروع شد. دستم رفت سمت دستگيره در ماشين.
وقتي خواستم سوار شوم، حفرهاي پر از شيار در سقف ماشين توجهم را جلب كرد.
به ياد روزهاي جنگ دوم خليج فارس افتادم.
بي هيچ علتي به سمتي زل زدم؟
از فاصله بسيار دور و توي افق چشمم افتاد به رفيقم جميل. با دست اشاره كرد يعني:
كجا؟
در اين حال و با اين همه فاصله، چطور ميتوانستم توضيح دهم؟... به همين بسنده كردم و علامت دادم: خدا حافظ
حركت دستش هنوز ميپرسيد. متوجه نشدم توي دست ديگرش چيزي داشت يا نه؟
صحنه آخر
وقتي به هوش آمدم هنوز بوي گند لجن دور پرههاي دماغم پرسه ميزد. شبيه خون دلمه بسته.
ترجمه داستان
صفحه داستان «اعتماد»، صفحهاي براي ارايه تجربههاي تازه درحوزه داستاننويسي است؛ صفحهاي كه به همه دستاندركاران داستان تعلق دارد. اين صفحه بر آن است كه هم صداهاي تازه در اين حوزه را شناسايي و معرفي كند و هم آثار پيشكسوتها را به نيت اطلاعرساني جايگاه كنوني ادبيات داستاني ارايه دهد. اين صفحه خارج از مرزبنديهاي رايج ادبي دركشور تلاش ميكند در درجه نخست، منعكسكننده آثاري باشد كه داراي رعايت اصول داستاننويسي باشند. دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند ميتوانند آثار خود را از 500 تا 1500 كلمه ازطريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com
يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.