پدربزرگ
عباس رمضاني
پدر بزرگ به شوخي به نوههايش گفت: امشب آخرين شبي است كه برايتان قصه ميگويم بايد قول بدهيد زود بخوابيد! نوههايش خنديدند و بازيگوشانه پا بر زمين كوباندند و گفتند: اي! پدر بزرگ چرا؟ چرا شب آخر باشه، ما دوست نداريم!يعني ديگه نميخواي برامون قصه بگي؟
پدر بزرگ غمگينانه گفت: شوخي كردم نوههاي گلم اما نميدانم چرا نا خودآگاه اين حرف از دهانم پريد!نه تنها امشب كه همه شبها براتون قصه ميگم، حالا بياين تو بغلم تا بابا بزرگ يه قصه قشنگ تعريف كنه!
سه نوهاش بيمحابا خود را دوان دوان به آغوش پدربزرگشان انداختند. پدر بزرگ شروع كرد: يكي بود... ...
پيرمرد تنها توانست نوههايش را زير تن فرتوت و لرزان خود از ريزش آوارحفظ كند، چند ساعت بعد كه نوههايش سالم از زير سنگ و آهن بيرون كشيده شدند همه فهميدند بعد از جمله ناتمام يكي بود پدر بزرگ بايد بگويند
يكي نبود...
مادر
نيلوفر منشيزاده
نيمههاي شب كه مادر را به سختي با قدمهاي كوتاه و نامطمئن به دستشويي ميبردم زير لب با ناله گفت:
عزيزم درد دارم... كمي پاهام رو بمال... پاهام... اونايي كه رو تخته... !
بعد با دست راست آرام چند بار به پهلوي پاي راستش زد و گفت: اينو ميگم... اين يكي پا، ولي اوني كه رو تخته...!
بغضم گرفت... مادر رنجورم به هذيان گويي افتاده بود... به آرامي روي دستشويي نشاندمش. با گيره مخصوص بيمار پشتش را به ديوار بند كردم. بيرون آمدم تا از اتاق حوله تميز بياورم.
به در اتاق كه رسيدم، با ديدن آن صحنه ميخكوب شدم. نفسم بند آمد. پاهايش همان جا روي تخت بودند!
زدم زير گريه... بينوا مادرم راست ميگفت.
با دكترش تماس گرفتم. تا رسيدن دكتر همان پاي راست را كه گفته بود، آرام آرام ماليدم... بعد از معاينه پاها دكتر گفت: خيلي متاسفم... دو ماه است كه تمام كردهاند...!
شوكه شدم و با تعجب نگاهش كردم: دكتر چي ميگين؟! شما هم وقت گير آوردين دارين سر به سرم ميذارين؟
ايشون همين جا هستن توي دستشويي...
گفت: ميدونم باورش سخته...
با حرص و لحن تند گفتم: دكتر مثل اينكه شما هم حالتون خوش نيست ! مگه ممكنه !؟ اگه باور نداريد كمي صبر كنيد با چشم خودتون ببينيد !
سري از روي تاسف تكان داد و كيف طبابت را جمع كرد كه برود.
دوباره ملتمسانه گفتم: دكتر اشتباه ميكنيد!
مادر از دستشويي بلند گفت: بگو آقاي دكتر به همون پاي راست آمپول بزند... هموني كه روي تخته...
دكتر كه مصمم بود برود، مكثي كرد و از نيمه راه بازگشت. دوباره بساط طبابت را گشود و بنا به اصرار من و مادر آمپول را به همان پاي راستي كه روي تخت بلاتكليف مانده بود تزريق كرد.
دوباره سري تكان داد و دستي به شانهام زد و گفت: دخترم تو هم بايد كمي بخوابي... خداوند به روحش آرامش و به تو هم صبر بدهد.
دكتر كه رفت براي مدتي گيج بودم. با صداي مادر بهخود آمدم و به دستشويي رفتم. براي بلند كردنش بغلش كردم... بوي ياس ميداد... در حالي كه داشتم پاهايش را كمي جابهجا ميكردم تا تعادلش را حفظ كند و بتواند از دستشويي بيرون بيايد، گفت: مادر خدا خيرت بده... يه كم بهترم. دردم كمتر شد.
پيشانيش را بوسيدم و گفتم: خب خدا رو شكر مادرم...
صبح كه شد، من هنوز گيج و گنگ بودم. عطر ياس در خانه پيچيده بود و پاي راستم درد داشت...