• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4068 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۳۰ فروردين

نقدي بر رمان جديد حسين سناپور

از خاكستر خون مي‌چكد

محمد پروين

 

 

اگر وهم با قدرت فاسد درآميخته شود شايد حاصلش پليدي شود كه آخرش به مرگ ختم شود. اما اين مرگ تنها يك كنش نيست. يك فلسفه است. مرگي كه نه در باور مذهبي و اساطيري آماده است، بلكه مرگي كه ساخته همين آدم‌ها با نگاه‌هاي جهانشمول ساختگي است. آنجايي كه مظفر سنگ روي ميزش را طوري توصيف مي‌كند كه از لحد هم به يادآورنده‌تر است. سنگي بزرگ و سنگين كه نماد شخصيت اصلي رمان خاكستر است. حسين سناپور در آخرين كار خودش دست به كاري زده كه خصوصيات شهر و اشيا را به شخصيت‌هايش پيوند زده است. حالت دروني و فكرهاي‌شان را با خيابان‌ها و خانه‌ها نشان مي‌دهد. اين كار سپيدخواني را براي مخاطب فراهم آورده است كه خود را در فضاي داستان و كنار شخصيت‌ها بگذارد؛ با آنها ببيند؛ حس‌شان را بگيرد و اين نيمي از مسير گفتن را در داستان به عهده مخاطب مي‌گذارد. در صفحه 37 راوي مي‌گويد «جهان را دارند اشيا مي‌چرخانند و ما فقط مشتي عاطفه و فكر باطل و پراشتباهيم كه مدام همه‌چيز را سخت‌تر مي‌كنيم.» اين ارتباط دادن آدم‌ها با اشيا و خيابان‌ها يك تصادف نيست. ما نگاه عاصي سناپور از وضعيت موجود و بي‌تفاوت رد نشدن از اتفاقات را در رمان «خاكستر» شاهد هستيم. پيوند نگاه طيف خاصي از جامعه به پيرامون و آدم‌هاي اطراف و نحوه برخورد يك معادله چندمجهولي را صورت داده است كه روزها و ساعت‌ها همه آدم‌ها با آن درگير هستند و در پي پاسخ آن مي‌گردند. اما خاكستر پر است از آدم‌هاي ماكياولي‌صفت و تشنه قدرت و ديكتاتور. اما اين ديكتاتوري نه از استبداد حرف كه از خودرايي رفتارها نشات مي‌گيرد. تا آنجايي كه مظفر با همه هست و با هيچ كسي نيست. در حالي كه همه جا هست و هيچ كجا نيست. ايزوله مي‌شود؛ زخم مي‌خورد و زخم مي‌زند و نمادش را از سنگ ميزش به بنز زير پايش تغيير مي‌دهد. هويت و شخصيت خودش را با مكان‌ها انتقال مي‌دهد و از بازخوردي به غير از آنچه بايد را باز مي‌گرداند. وقتي به دادگستري وارد مي‌شود و برخورد نگهبان را با خودش مي‌بيند، انزجار و خشمش فوران مي‌كند؛ چون آدم‌هاي ديكتاتور اغلب دوست ندارند از موضع ضعف با آنها برخورد شود؛ مخصوصا زماني كه از قدرت خود نمي‌توانند استفاده كنند. طيف ديگر آدم‌هاي رمان سناپور مانند اسم كتاب خاكستري هستند. لادن كه قرباني همين بلاتكليفي بين تاريكي و روشنايي بود. دختر مظفر و سليماني مسوول دفتر مظفر. آدم‌هايي كه نه مي‌خواهند پا روي مقاصد خودشان بگذارند و نه اينكه گذر كنند. رمان خاكستر رمان گذر كردن است. رد شدن از مسائل ولي گاهي هم گير مي‌كنند. به خودشان برمي‌گردند و سوال مي‌پرسند. در جايي از رمان يكي از شخصيت‌ها مي‌گويد: «يك وقت‌هايي هيچ كاري ازم برنمي‌آيد. هيچ مي‌شوم. يك دست مي‌شوم فقط كه چيزي جز خشم توش نيست.» اين خشم از اتفاقي به اتفاق ديگر مي‌رود. از آدمي به آدم ديگر و دوباره باز مي‌گردد به جاي اولش. انتقام مي‌گيرد. دست انتقام‌گيرنده هميشه كوتاه‌تر از دست بخشاينده است و اين كوتاهي دست بين اموال شركت و زندگي و پول مي‌رود. روابط را به هم مي‌زند. آرام نمي‌گيرد تا گلوگير مظفر مي‌شود؛ آنقدر كه مظفر خودش را در موقعيتي قرار مي‌دهد كه كسي به او پرخاش كند. فحش بشنود. شايد كه روحش كمي آرام بگيرد. اما اين روح ناآرام به قدري تاريك است كه به چيزي رحم نمي‌كند. حتي دخترش. معامله مي‌كند. نمودي ديگر از جامعه‌اي بيمار كه سناپور آن را نشان داده است. اما اين معامله تا كجا پيش مي‌رود؟ ظرفيت و عيار آدم‌ها قيمت آنها را مشخص مي‌كند و اين قيمت بهاي اتفاقاتي است كه در رمان خاكستر به وجود آمده است و پيش مي‌رود. اين يك ماجراي دوسويه است. روبه‌روي مرگ، عشق ايستاده است؛ عشقي كه مفهومش با مرگ پوشيده شده است. به نوعي همديگر را كامل مي‌كنند. به تكاپو مي‌افتند اما خانه‌ آخر باز مرگ است. مظفر اين را نشان داده است. از روابطش با لادن، با غزاله و مدير مالي‌اش كه مي‌خواهد به او نزديك شود. قمار نمي‌كند. وارد بازي‌اي مي‌شود كه قاعده‌اش را خودش تعيين مي‌كند تا انتهايش برايش مشخص باشد؛ حتي اگر پاي احساسي مانند عشق، وسط باشد. سناپور در اين رمان كمي از خلق صحنه‌هاي پركشمكش دوري كرده است و توجه خودش را به مفهوم حرف‌ها نه از سر فلسفي بلكه از نقطه ادراك در پديده‌ها داده است. اين پديده‌ها در لابيرنت پيش مي‌روند. گريبان شخصيت‌ها را مي‌گيرند و اينجاست كه گذر و بازگشت يكي مي‌شود. مظفر به هر جايي مي‌زند تا رها شود. اما اين رهايي يك رهايي عادي نيست. دنبال چيزي فراتر است كه بتواند به قول خودش به لختي برسد. اين لختي با برهنگي فرق دارد. او برهنگي ظاهر را نمي‌خواهد. مي‌خواهد از همه‌چيز عريان شود. شبيه نوزادي كه تازه متولد مي‌شود. اما نمي‌تواند و اين نتوانستن از جايي نشات مي‌گيرد كه آرمان‌ و انديشه و منش زندگي مظفر با محيط اطراف و ارتباطاتش به تناقض خورده است و شكافي عميق خلق كرده است. پس آخرين راه براي مظفر رهايي است. هزينه‌ اين رهايي را هم مي‌پردازد و آن چيزي نيست جز خون. خوني كه اول از لادن گرفت بين شركت و آدم‌ها چرخيد و در آخر به خودش رسيد. اما تاريكي درونش كفاف اين همه خون را نمي‌دهد و باز او را آرام نمي‌كند. همان طور كه در جايي مي‌گويد «هميشه همين را مي‌خواستم. كيست كه نخواهد؟ جز اين، كي ممكن است چيزي ديگر بخواهد؟ نه، مرگ باشد يا عشق؟ يا اصلا هر كس. هر چيز حتي تاريكي‌اي كه نشسته روي درخت‌ها و زمين، خون من را هم مي‌پوشاند، آويزان بودنم را، همه‌چيز را، همه‌چيز را.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون