يك حقيقت تلخ
سيدعبدالجواد موسوي
استاد صدريافشار كه به رحمت خدا رفت مطبوعات ما واكنش شايستهاي نشان ندادند. موارد مشابه از اين دست پيشتر هم داشتهايم. استاد خطيب رهبر هم كه روي در نقاب خاك كشيد خبر درگذشتش به اندازه درگذشت يك هنرپيشه دست سوم تلويزيوني انعكاس نداشت. ميشود بار ديگر مظلوم بودن اهل فكر و فرهنگ را يادآور شد. اما ماجرا فاجعهبارتر از اين حرفهاست. اينكه عامه مردم به خبر در گذشت امثال صدريافشار توجه چنداني نشان ندهند چيز عجيبي نيست. در همه جاي دنيا اوضاع بر همين منوال است. يعني دوران سلطنت فوتباليستها و شومنها و هنرپيشههاست و اهل فضل از هر دورهاي غريبتر و مظلومترند اما اينكه روزنامهچيها و مطبوعاتيها به اين اتفاقات چندان التفاتي ندارند اصلا نشانه خوبي نيست. من توقع ندارم در روزگار كنوني صاحب نشريهاي جسارت به خرج دهد و به جاي عكس سياستمداران و ورزشكاران، تصوير رنگ و رورفته اساتيد عبوس و نه چندان جذاب را روي جلد روزنامه و نشريهاش كار كند اما از همكارانم توقع دارم دستكم اين بزرگواران را بشناسند. و حالا كه سخن به اين جا رسيد بگذاريد جسارت كنم و بگويم اصلا يكي از دلايل عدم اقبال مخاطبان به مطبوعات در اين سالها همين عدم آشنايي اغلب ما روزنامهنگاران با چنين بزرگواراني است. روزنامهنگاري كه صدريافشار و خطيب رهبر و ابوالحسن نجفي را نشناسد بدون شك زبان فارسي را هم خوب نميشناسد و درست به همين دليل است كه نشريات ما پر شده از اغلاط املايي و انشايي. خب، چرا توقع داريم مخاطب براي خواندن يادداشتها و گزارشهاي پر غلط ما جلوي دكه مطبوعاتي پا شل كند و براي خريد مجله و روزنامه دست به جيب شود؟ اين روزها آنها كه اهل مطالعهاند كمشمارند و حكم سيمرغ و كيميا را پيدا كردهاند اما آيا براي همان عده قليل هم متاعي درخور داريم؟