سفر هنوز تو را ميبرد
دو شعر از زندهياد محمد بياباني
فانوس
اگر كه خاكم اگر باد
نميگذارندم
از جان خود برآرم چشم
جهان مگر چند است
كه او هنوز مرا ميجود
و هر طرف
كه رهي چرخ ميدهد
فانوس
اريب فاصله اسكندري است
گذار اين همه ترديد
چگونه ميشود به پسينگاه
نشست و صاعقهها را
چو ريگ در ته يك چشمه حقير افكند
هنوز پيكرم آوار آن حصار تهي ست
رسالتي كه درفش است و
با لعاب دروغ
دهان موجز ما
را
تهي است ريشه
فرا گرد اعتمادكهن
به جز جرقهاي از شمشير و
قاقمي از خون
نمي توانم ديد
جهان مگر چند است
كه او هنوز تو را ميجود
مرا اين نيز
نمي گذارندم
از جان خود برآرم چشم
برهنه بگذرم از توتياي توفاني
و داغ
را
به ابايي
درون خزم تا ماه
به دست بيسببم
به خندههاي در آتش گرفتهام بنگر
به دست بيسببم
از زمين اگر خالي است
دو چشم
سر بريده به دنبال
و من در آينه او را بر آب ميپاشم
و گريه چندي گاه است
و من در آينه او را بر آب ميپاشم
گياه خون سياوش روانه رستن
صدف نشانه ديگر
و چند قطره باد
و من در آينه او را بر آب ميپاشم
سفر: هنوز تو را ميبرد
و مرده: از سر گلهاي تازه ميگذرد
و عشق: خانه اگر دور ميشود
با اوست
و من در آينه او را بر آب ميپاشم
بگو: دوباره در اين گاهواره
حرفي هست
و كوكبي تنهاست
و موريانه در اندوه كوچهها جاري است
و من در
آينه او را بر آب ميپاشم