مادرانه
بهاره قمي
سرِ صحبت را باز كرد. ما دو زنِ كنار دستِ هم در ماشين بوديم. دو مادر منتظرِ فرزند. با دو دنياي متفاوتِ در يك قاب. جلوي درِ باشگاه. زيرِ دو رديف درختهاي كاجِ بلندِ خياباني خلوت.
راستي چرا چشمهاي اين زن اينقدر حرف داشت و با وجود اين مهم، چرا اين زن اينقدرساكت و بيصدا بود؟ اين سوالها را پيشِ خودم ميپرسيدم. آدمِ حرّافِ پُرچانهاي نبودم كه با روحياتِ غرقِ در انزواي شخصيت زنِ كنارِ دستم در تضاد باشم. سرم را ميبُردم توي گوشي و منتظر ميماندم با ميلِ خودش سرِ صحبت را باز كند.
آدمهاي معمولي در تعامل با محيط، نشانههاي خاصي را به صورتِ عكس العمل در چهره منعكس ميكنند. مثلا خشم و نفرت رو با فشردن دندانها به هم، عصبانيت را با اخم و ابروهاي درهم كشيده، شادي را با لبخندِ روي لبها اما در طولِ مدتِ كوتاهِ آشناييام با اين زن عادت كرده بودم تمامِ اين نشانهها را از همان دو دريچه اسرارآميز دنبال كنم. هميشه با انگشتهاي ظريفش ميزد به شيشه ماشين و منكه تو حال خودم بودم يك مرتبه ميپريدم. درِ جلو را باز ميكرد و كنارم مينشست. اولين روز آشناييمان جلوي درِ اين باشگاه ورزشي همينطور شروع شد. بعداز پانزده ثانيه مرسوم سلام و احوالپرسي، همينطوركه من متمايل به سمت راست خودم مشتاقانه نگاهش ميكردم، خيره به شيشه جلوي ماشين، به افق محوي چشم ميدوخت. چشمهاي اين زن در عين سادگي و در كمال آلايش و زلالي، دو دريچه مرموز و جذاب بود كه به طرز غريبي روحِ آدم را تسخير ميكرد. وقتي حرف ميزد، اين دو دريچه در قالب نيروهايي عجيب مخاطب را به چالش ميكشيدند و به اعماقِ دنياي خودشان ميبردند.
يك روز همانطوركه چشمهاش ميخنديد و محوِ افق بود از خودش گفت. از زندگي و شوهرش. اينكه پانزده سال براي شوهرش زنداني بريده بودند به جرمِ حملِ مواد كه پنج سالش رفته بود و اينكه چقدر پسرش برايش مهم است و چقدر دلش ميخواهد پسرش اين ورزش را ادامه بدهد تا شايد يك روز بتواندبراي خودش كسي بشود. طوري با حجمِ زيادِ اطلاعاتي كه داده بود بمبارانم كرد كه تكه پارههاي خودم را دراطرافِ ميدانِ فضاي داخلِ ماشين حس ميكردم. تا خودم را جمع و جور كنم طول كشيد. حالادليلِ آن نگاههاي خيره رو به افق را خوب ميفهميدم. ميفهميدم كه چشمها چطور ميتوانند از بينِ تمام اعضا وجوارح بدن، بارِ مسووليتِ لبها و ابرو و بيني را به اين خوبي به دوش بكشند. آخرِ حرفهاش فهميدم كه از خانه تا اينجاهم پياده ميآيد. قبلا در يك روزِ باراني تاخانه رسانده بودمش. كلي راه بود. چطور با آن جثه ظريفش طاقت ميآورد؟ نوبت من بود. بايد حرف ميزدم اما انگار لال شده بودم. زمان مالِ من بود. سكوت به نفعِ من اعلان حضوركرده بود. بايد ميشكستمش و مثلِ تمامِ مكالماتِ مرسومِ دنياجملهاي ميگفتم. در ذهنم به دنبال حرف و مطلبي ميگشتم. لبهايم ياراي گفتن هيچكدام از مطالبي را كه از ذهنم رد ميشد نداشتند. عظمتِ يك روحِ دردكشيده را كنارم حس ميكردم و سختيهاي مادر بودن.
بارانِ تندي ميباريد. ازهمانهايي كه در بعضي فيلمها ميبارد. با صداي ضربه انگشتهاش به شيشه پريدم. كنارم نشست. خيسِ آب شده بود. نگاهم نميكرد اما چشمهايش حالتِ عجيبي به خودشان گرفته بودند. حالتي كه تا بحال آن طور نديده بودم. تغييرِ حالتي كاملا مشهود.
بچهها از باشگاه تعطيل شده بودند. درِ ماشين باز شد. پسرم با پسرش با تمامِ لذتها و خندهها و هياهوهاي نابِ كودكانهشان واردِ فضاي سرد وسياه و غمزده دنياي ما بزرگترها شدند. صورتم را برگرداندم به سمتشان و با شادترين لبخند ساختگياي كه ميتوانستم ازشان استقبال كردم. بايد وانمود ميكردم هيچ اتفاقي نيفتاده. با خودم فكر كردم اين زن چطور ميتواند؟ وانمود ميكردم كه هنوز دنيا ميتواند به زيبايي و معصومي دنياي زيباي كودكانه آنهاباشد. طوري به حقارت واژه مشكلات خودم ايمان آورده بودم كه ديگر نميتوانستم مرزي بين واقعيت و وانمود كردن قائل شوم. كاري كردم كه بخندند. بچهها خنديدند. زنِ با چشمهاي خيسِ توخالي هم خنديد.