پدر
شعري از سميرا نيكنوروزي
دست انداخته بر شانههاي خود
گردويي كه نيمِ ديگرش را در آغوش ميكشد
آغوش خداحافظي است!
دست بردار از شانهام
شكستهگي شانه هميشه دردآور نيست
صدايت را بردار از گوشهايم
مولكولهاي هوا را تنها بگذار
ارتعاش هميشه رويا را
به خواب
و خواب را به كابوس مبدل ميسازد
نگاهم كن!
با اسبها رميده ميشوم
در اتاقي تاريك
در غلافي گرد
سر بر شانه نامت ميگذارم
سر بگذار بر تلخيهاي پريشانم
نگاهم كن!
وقتي از تو دور
وقتي به تو نزديك
ميخواهم با اسبهاي هوا
با اسبهاي سياه شانههايم
برسم به صدايت
و پردههاي نازك حنجرهات
آونگ گلويت را تكان دهم
صدايت، صدايت، صدايت
بيآنكه مولكولهاي هوا را بترساند
به چهرهام برخورد كند
نگاهم كن!
دست از شانهام برميداري
و كم چون نيمِ تلخ گردويي
از نيمِ شيرينم جدا ميشوم
نگاهم كن
بگذار سر بر شانه نامت بگذارم
يا بروم عشقآباد و كمي اشك بريزم