آخرين حضور جدي پيام دهكردي روي صحنه به سه سال قبل بازميگردد. وقتي در نمايش «تكههاي سنگين سرب» به كارگرداني ايوب آقاخاني در نقش شهيد مصطفي چمران به ايفاي نقش پرداخت. بعد از آن تجربه بود كه گويي زندگي شخصي و حيات اجتماعي دهكردي دستخوش تغييري ژرف شد. شايد شبيه همان تغييري كه به يكباره مصطفي چمران جوان را از تحصيل در ايالات متحده بازداشت و به خاكريزهاي جنوب لبنان فرستاد. دهكردي از تهران به لاهيجان رفت، آموزشگاه هنرياش را بدون حمايت تاسيس كرد و در سكوت به آموزش پرداخت تا اينكه ناگهان در هيبت «آبلوموف» به پايتخت بازگشت. اين رفت و برگشت «پيام»آورانه نهيبي آشكار به همراه دارد، حتي اگر در زمانه رخوت و «آبلوموفيسم» گوش شنوايي وجود نداشته باشد. همه در كشتياي نشستهايم كه روي موجهاي درياي متلاطم نزول فرهنگي و سطحينگري حركت ميكند و مسووليت وضعيت پيش آمده صليبي است كه روي دوش تكتك ما قرار دارد. اينجا به طور اخص بايد به وضعيت جامعه تئاتري اشاره كرد كه در سالهاي اخير بيش از گذشته تن به خواست گيشه سپرده و فرصت لختي تامل در باب مسائل روز را از خود سلب كرده است. پيام دهكردي در مصاحبه پيش رو از واكنش به اوضاع حاكم بر اجتماع به واسطه پذيرش ايفاي نقش در نمايش «آبلوموف» و آنچه در سه سال گذشته بر او رفت، ميگويد.
از ايفاي نقش «مصطفي چمران» تا «آبلوموف» سه سال گذشت. دليل اين فاصله چه بود؟ نقش مورد علاقهتان پيشنهاد نميشد يا شرايط بر وفق مراد نبود؟
در واقع من جز يك مقطع كوتاه در كارنامه كاريام معمولا سالي يك نمايش داشتهام و اصولا دو تا سه سال بين هر اجرا فاصله افتاده است. اتفاقا اين وقفهها معمولا بعد از اجراهايي بوده كه بسيار هم مورد توجه قرار گرفتند. فاصلهها گاهي از آنجا ناشي ميشد كه احساس ميكردم حرفي براي گفتن ندارم. به اعتقاد من سه مولف در تئاتر وجود دارد؛ مولف اول نمايشنامهنويس است، مولف دوم كارگردان و مولف سوم برخي بازيگران هستند. من هيچوقت خودم را مولف ندانستم اما كوشش كردهام به اين سو گام بردارم و خوانش خودم را از جهان نقش و خوانش كارگردان ارايه دهم. چندين سال بود كه به فكر يك تغيير رويه در خودم بودم.
حواشي ايجاد شده به واسطه دبيري جشنواره تئاتر كودك و نوجوان همدان چقدر بر اين فاصله گرفتن تاثير داشت؟
دبيري جشنواره همدان به من خيلي كمك كرد. درواقع موجب شد كمي عميقتر و واقعيتر با چهره اصلي تئاتر ايران آشنا شوم. البته پيش از آن تجربه برگزاري پنج دوره جشنواره كاملا خصوصي تئاتر اميد را داشتم اما تجربه دبيري جشنواره تئاتر كودك و نوجوان همدان قابل قياس با كل عمر تئاتريام نبود. گويي حجابهايي برداشته شد و من با چهره واقعي تئاتر ايران مواجه شدم، از سوي ديگر از خلال اين جريانها چهره واقعي خودم را هم ديدم. به مرور زمان، خصوصا بعد از ايفاي نقش دكتر مصطفي چمران در نمايش «تكههاي سنگين سرب» احساس كردم اين كسي كه به نام پيام دهكردي در آينه ميبينم را نه دوست دارم و نه ميشناسم.
چه عاملي موجب شد به اين نقطه برسيد؟
دليل اين بود كه كارم را با آرمانها و باورهايي شروع كرده بودم اما با گذشت زمان احساس كردم در اين سيلاب عجيب و غريب بهراه افتاده در كشور، كه روز به روز از نظر فرهنگي و معنوي به سمت فروپاشي در حركت است غوطه ميخورم. از مقطعي ديگر خودم را از نظر شخصي قابل دفاع نديدم و احساس كردم بايد عليه اين خود شورش كنم، بلكه بتوانم در يك مقطع ديگر و فصل ديگر زندگي سربلند باشم. البته ميتوانستم در تهران بمانم و كار پشت كار و دروغ پشت دروغ و كژي پشت كژي، اما با خودم فكر كردم به تئاتر آمدم تا بهتر شوم، اما نه تنها خودم را نميپسنديدم، بلكه انتقادهاي جدي هم داشتم. محصول همه اين انقلابهاي روحي و نگرشي در كنار شرايط جسميام كه اواخر با يك كيسه دارو در دست راه ميرفتم، موجب شد سه مسير بيشتر پيش رويم نبينم. يا بايد فكر ميكردم اصولا قرار نيست هيچ چيز- شرايط تئاتر و اجتماع- درست شود و همهچيز ويران است كه نتيجهاي جز انزوا و افسردگي به همراه نداشت و من ابدا اهل افسردگي نيستم. راه دوم اين بود كه مسير همرنگي و همسويي را انتخاب كنم كه اهل تجارتزدگي تئاتر و مناسك محورياش نبودم، چون اصولا در تعارض با باورهايم قرار ميگرفت. اينجا راه سوم به دنيا آمد كه فكر كردم بايد هجرت كنم. افراد زيادي مخالف بودند اما به قول حضرت حافظ «دلا كي به شود كارت اگر اكنون نخواهد شد»
زندگي و كار در لاهيجان آنطور كه مد نظر بود پيش رفت؟
در تنهايي مطلق پيش رفتيم و به هيچوجه خبري از حمايت نبود. شرمندهام بگويم سالها بحث تمركززدايي فعاليتهاي فرهنگي از تهران مطرح شد اما در عمل هيچ اتفاقي نيفتاد. گرچه شرمآور است ولي فعلا به همين منوال است و ما سر خودمان كلاه ميگذاريم. روزي ميرسد كه ديگر دير است. در راهاندازي آموزشگاه كوچكترين كمكي نكردند، پس پرسش اين است: «من يا كارايي دارم يا ندارم؟ موثر هستم يا نيستم، به قول خودتان و اسناد و مدارك فرد نخبهاي هستم يا نيستم» اگر هستم پس آمدهام و تمركززدايي كردهام، خصوصيسازي كردهام پس چرا حمايت نميكنيد؟ فقط سخنراني و حرف؟ يا اگر كمك ميكنيد اينها چه كساني هستند كه من نميشناسم؟ اينكه به شهر ديگري رفتم منت بر سر كسي نيست چون خودم خواستم، ولي هيچكس پاي حرفش نميايستد. من بايد ميرفتم تا بتوانم خودم را حفظ كنم چون وقتي به كثرت كار ميافتيد كيفيت پايين ميآيد. بازيگري كه در سال با چهار نمايش همكاري ميكند آيا به سرچشمه وحي يا چنين چيزي متصل است؟ بازيگري برآمده از دانش، فرهنگ و تجربه است بنابراين چطور امكان دارد شخصي در سال چهار يا پنج نمايش بازي كند؟
اين شيوه كه امروز سكه رايج است. اگر در گذشته كارگردانهايي مانند حميد سمندريان و دكتر علي رفيعي و ديگران با چنين رفتاري بهشدت برخورد ميكردند، امروز تشويق هم ميشود.
اينجا بايد بر اين نكته تكيه كنيم كه هنرمند بودن ارزش است يا تكنسين بودن؟ امروز وجه تكنسيني در تئاتر ما سنگينتر از وجه هنرمندانهاي است كه در آن با كشف و شهود و خلاقيت مواجهيم. اتفاقا مجموعه همين فضاها و بيشمار مسائل ديگر موجب شد احساس كنم براي حفظ و نجات پيام دهكردي كه ميشناختم بايد هجرت كنم. يعني علت اصلي هجرت خودم بودم. دوستي ميگفت: «شنيدم سيگار را ترك كردي» كه پاسخ دادم: «كمترين تغيير در زندگي و نگرش خودم ترك سيگار بود» بايد طوري زندگي ميكردم كه قابل دفاع باشد.
آنهم لاهيجاني كه پيشگام بوده و از سابقه خوب تئاتري برخوردار است؟
بله، لاهيجاني كه دهه 50 در آن «تياله» مصطفي رحيمي و «استثنا و قاعده» برشت روي صحنه ميرفت و نمايشها هزاران تماشاگر داشت، لاهيجاني كه بيژن نجدي داشت. شما «يوزپلنگاني كه با من دويدهاند» را بخوانيد و حيرت كنيد. چرا لاهيجان امروز بهتر از بيژن نجدي ندارد؟ چه اتفاقي افتاده كه شهر «حزين لاهيجي» و «شيخ زاهد گيلاني» دههها است نتوانسته چنين نخبگاني پرورش دهد؟ شهري با پيشينه حيرتانگيز فرهنگي امروز در تصرف فستفودها است. امروز كودتاي فستفودي و مصرفگرايي نه تنها لاهيجان كه در حال خفه كردن ايران است. شما با هر كس درباره شغل با ضمانت مشورت كنيد بيدرنگ در يك كلمه پاسخ ميدهد: «خوراك»! و اين براي كشوري كه حداقل به استناد متون متعدد پيشينه فرهنگي دارد فاجعه است.
همه اينها هم به نوعي ارجاعي است به «آبلوموف» يا «آبلوموفيسم» كه مشغول تنپروري و البته توهم كار كردن است. مثل افرادي كه در خانه نشستهاند و با لمس صفحه موبايل درياچه اروميه را از خشكي و يوز ايراني را از انقراض نجات ميدهند. وضعيت اجتماعي امروز چقدر در پذيرش نقش تاثير داشت؟
خيلي زياد. اگر روي نمايشهايي كه بازي كردم مروري صورت بگيرد، تقريبا موقعيتهاي اجتماعي زمانه از خلال آنها قابل دريافت است. اگر سوال كنيد بيماري امروز جامعه ما چيست، قطعا ميگويم «آبلوموفيسم». امروز به سندروم فوق حاد آبلوموفيسم گرفتاريم! من به اين مجازيزدگي كه مثل دجال گريبان همه را گرفته است اعتقادي ندارم. در سياره ايران! ابتدا پديدهها وارد ميشوند و ما بعدا به فكر فرهنگسازي و درمان آسيب ميافتيم. اين با زيست واقعي در تعارض قرار دارد. شما نميتوانيد با لمس صفحه موبايل تئاتر كار كنيد. تئاتر كار كردن عرصه عمل است. اين حجم از زيست مجازي و سواد مجازي خروجي ديگري جز آبلوموفيسم ندارد. ما توهم پيشرفت و ارتقا داريم، در حالي كه ابدا اينطور نيست. اگر پيشرفتي صورت گرفته به واسطه تولد نسل جديد است؛ نبوغ ژني اين نسل افزايش يافته و هر نسل از نسل قبل باهوشتر است. ما بايد به اين فكر كنيم كه چرا دانشجويان امروز از خواندن آثار سوفوكل و متون يونان باستان عاجزند. ماركز ميگويد من زماني نويسنده شدم كه آثار درامنويسان يونان باستان را مطالعه كردم. چرا جامعه ديگر موسيقي خوب گوش نميدهد و همهچيز در كسري از زمان ناپديد ميشود. چرا امروز كامنتنويسيهاي پيش پا افتاده جاي نقد تئاتر را گرفته است؟ فراموش نكنيم زندگي بشر زماني ارتقا پيدا ميكند كه در تاريخ خود درنگ كند.
و اين مجازي زدگي گريبان همه را گرفته است.
بله، ما همينطور بيآنكه اخبار را درست درك كنيم، مصرف ميكنيم. در توهم خواندن به سر ميبريم و طبيعي است كه خروجياش چنين جامعهاي ميشود. در حال حاضر جامعه ما به يك نگاه عميق و چشمانداز روشن نياز دارد. اين را چه كسي قرار است بفهمد؟ من بايد با تئاترم بسازم، اما با سلوكي كه مثل سرطان متاستازيك در جامعه به راه افتاده كار بسيار سختي است. اساس آبلوموفيسم در همين است. ما فكر ميكنيم مشغول كاريم. فكر ميكنيم اثر ميگذاريم، درحالي كه يك رخوت عمومي در جامعه وجود دارد. هيچكس نيست كه انتظار داشته باشيد در اين سرزمين فرياد بيدار باشي سر دهد: بلند شويد!، حواسمان هست چه اتفاقي دارد ميافتد؟! همه خواب هستيم. همه دچار آبلوموفيسم شدهايم. خود من هم اگر به خودم رجوع كنم ميبينم دچار آبلوموفيسم شدهام. به همين دليل حال عمومي جامعه خوب نيست.
با توجه به فضاي موجود كه از اصالت نمايشنامه به اصالت كارگردان و حالا به اصالت بازيگر در تئاتر رسيدهايم، اگر نقش قابليت ديده شدن نداشته باشد آن را رد ميكنيد؟
من هميشه دغدغه اجتماعي داشتم و نقشهايي بازي كردهام كه واجد اين ويژگي باشند. يكي از دلايلي كه آبلوموف را قبول كردم، همين مساله بود. احساس كردم ميتوانم در آن قدم مخلصانهاي براي سرزمين بردارم و با آبلوموف نقد دلسوزانهام را با مخاطب مطرح كنم. وگرنه سالها است كه ديگر سوت و كف تماشاگران برايم جذاب نيست. البته خوشحال ميشوم اما اينكه دغدغهام باشد نه، اينطور نيست. دغدغه اجتماعي آبلوموف و خوانش كارگردانش برايم جالب بود. هرچند اين خوانش در سليقه من نيست و اگر خودم بخواهم كارگرداني كنم طور ديگري طرح ميريزم. ولي خوانش جسورانهاي بود و ميخواستم با نسل جديد كار كنم.
در اين سالها قطعا پيشنهادهاي كاري مختلفي دريافت كردهايد. چقدر از اين پيشنهادها مربوط به نسل ميانه و چقدر مربوط به نسل جوان بود؟ ارزيابيتان از همكاري اخير چيست؟
در اين چند سال كارهاي متعددي پيشنهاد شد. وقتي ميخواهيد هجرت كنيد كار خيلي سخت ميشود. درواقع الان لاهيجان شهر من است و به همين دليل خود به خود خيلي از كارها را نميپذيرم. نسل جديد به ضرورت جوان بودنش اهل خطر است. من بهترين نقشها و اتفاقات زندگيام را به واسطه پذيرش خطر تجربه كردهام. «مرد بالشي» مصداقي بر همين امر بود. مثلا من «توپولسكي» را نميشناختم و نقش نويسنده برايم راحتتر بود اما سراغ توپولسكي رفتم. الان در اين بزنگاه من و سياوش بهادري به هم رسيدهايم تا با هم خطر كنيم.
چرا اين آبلوموف برخلاف انتظار آنقدر فعال است؟
اين خواست من بود. به سياوش بهادري هم پيشنهاد دادم كه آبلوموف را آدم تنبل، خواب، افتاده و كرخ نميبينم. از نظر من آبلوموفيسم در مغز انسانها اتفاق ميافتد. يك جملهاي دارد كه ميگويد: «چيكار كنم دلم شور هيچ چيزي رو نميزنه. مخم انگار خواب رفته.» بنابراين مغز خواب رفته است ولي جسم ميتواند فعال باشد. اتفاقا آبلوموفيسم ميتواند شامل آدمهايي باشد كه در زندگي دوندگي زيادي دارند. حتي يك قهرمان ورزشي هم ميتواند آبلوموف باشد. آبلوموفيسم به اين معنا نيست كه فلاني چاق است پس آبلوموف است، يا چون ميخوابد آبلوموف است. اصالت آبلوموفيسم قبل از هر چيز به تفكر رخوتناك افراد برميگردد. اين تناقض و ساختار شكني را خيلي دوست داشتم. ما آبلوموف را چاق و خوابآلود ميبينيم اما فرز و چالاك است. يكي اين و يكي هم بحث تغيير لحنهايي است كه دايما در لحظه اتفاق ميافتد. من احساس كردم با يك كار رئاليستي يا ناتوراليستي مواجه نيستيم، بلكه با كاريكاتور و گروتسكي مواجهيم كه در جامعه در حال رقم خوردن است. پس آبلوموف از يك انسان واقعي ملموس ناتوراليستي ميتواند به يك هيبت مفهومي از «آبلوموفيسم» تبديل شود. هيبتي كه اگر در آن رخنه كنيم خواهيم ديد با پيكره اصلياش در جامعه مصداقهايي پيدا ميكند.
با توجه به اينكه ميدانم جامعه را به دقت رصد ميكنيد، چه چيزي در جامعه باعث اين آبلوموفيسم ميشود؟ فرهنگ يا كاري كه سياست ميكند؟ يا تركيبي از هر دوي اينها؟
همهچيز. ما الان از يك سو دچار وادادگي فرهنگي در رفتارهاي اجتماعي و از سوي ديگر دچار لجاجت اجتماعي شدهايم. به عنوان مثال امسال شهرداري لاهيجان گلدانهايي را از ديوارهاي محلههاي قديمي آويزان كرد كه داخل آنها شمعداني كاشته بود. تمام ميادين را هم شمعداني كاشتند اما همه را دزديدند. دوباره كاشتند، دوباره دزديدند. دوباره كاشتند، دوباره دزديدند و ديوارهايي را كه رنگ كرده بودند با اسپري خطخطي كردند. بنابراين دچار لجاجت بيهودهاي هستيم كه بازتاب عملكرد غلط مسوولان فرهنگي است. يعني جامعه نميتواند حرفش را بزند، از اين طريق پيام ميدهد. تمام كساني كه مرتكب اين ناهنجاريهاي اجتماعي ميشوند، بزهكار نيستند بلكه در ناخودآگاه اجتماعيشان تصور ميكنند به اين شيوه مقابله ميكنند. بسياري از معضلات اجتماعي ما، از نوع موسيقي و حجاب گرفته تا مواردي از اين دست، خروجي عملكرد فرهنگي مسوولان در طول اين سالها بوده است. من در تمام ماه رمضان پارسال و امسال مناجات و ربناي استاد شجريان را با صداي بلند پخش كردم. صدا و سيماي ما لياقت پخش اين دعا و مناجات را ندارد. اين دو اثر حتي از هنرمند هم عبور كردهاند و به حافظه تاريخي و فرهنگي اين مملكت تعلق دارند. نه شما و نه هيچكس ديگر نميتواند اين دو را از مردم سلب كند. كما اينكه خود استاد هم اين كار را نكرد. گاهي اوقات ميبينم صدا و سيما تبديل به بچه پنج سالهاي شده كه انگار توپ فوتبالش را از او گرفتهاند و پا برهنه در كوچه زار ميزند. فرهنگ آدم بزرگ ميخواهد. فرهنگ مسوول بزرگ ميخواهد. نه از لحاظ جثه، بلكه عقل و خرد. فرهنگ در يك كشور 80 ميليوني متعلق به يك طيف نيست. فرهنگ متعلق به تكتك افراد است. من نميتوانم رفتار افراد را براساس اعتقادات خودم تعيين كنم. ما بايد به همه جنبهها فكر كنيم. وقتي فكر نميكنيم خروجياش ميشود اين همه لجاجت فرهنگي. مردم عصبي شدهاند. همه در اين حوزه مسووليم و سياستگذاران فرهنگي ما مقصرند. ما هم مقصريم. من هم حتما كوتاهيهايي كردهام. شما ببينيد ربناي استاد شجريان را پخش نميكنند، بهجاي آن بچهاي را ميآورند كه ربنايي تقليدي را بسيار ضعيف ميخواند. اينها بار تخريبي دارد و باعث ميشود جوانان مملكت سراغ تلويزيونهاي بيگانه بروند. اين عملكرد غلط سيستم است. وقتي مسوولان و سياستگذاران فرهنگي كاري ميكنند كه بيشمار چهرههاي با دانش مملكت به انزوا كشيده شوند، خروجياش ميشود وضعيت امروز كه مردم به قانون عكسالعمل مثبت نشان نميدهند. متاسفانه بسياري از مسوولان ما هم دچار تفكر مجازي و توهم هستند. آنها واقعيت را قلب شده درك ميكنند. واقعيت جامعه ما اين نيست. مردم در دهه 90 بسيار باهوشتر از دهه 50 حركت ميكنند. بسيار باشعورتر عمل ميكنند. اما چرا رفتارها اينچنين است؟ يكي به دليل عملكرد سيستم و ديگري وادادگي، رخوت و آبلوموفيسم جامعه. نكته سوم به نظر من افول و فروكش طيف روشنفكر در ايران است. طيفي كه بايد توليد انديشه كند. اين سه عامل باعث وضعيت امروز جامعه ميشود. اصلاح اين وضع كار من و شما و يك نفر و دو نفر نيست. فكر ميكنم مسوولان فرهنگي بايد يك بار از خواب بيدار شوند و واقعيت موجود را ببينند. جامعه الان به سمت مصرفگرايي، فستفودزدگي و پاساژگردي رفته است. آدمها دنبال اين هستند كه هملت را در 4 صفحه بخوانند. اينها فاجعه است. اگر بخواهيم به اين شكل پيش برويم دير يا زود از فرهنگ ما چيزي جز يك نشان باقي نميماند. نسل جديد به هيچ صراطي مستقيم نيست ولي ما بايد راه برقراري ارتباط با آنها را پيدا كنيم. او قرار است فرداي اين مملكت را بسازد. بشر نيازمند فرهنگ است. وقتي شما كار نكنيد ديگران جاي شما كار خواهند كرد يا از جهان ميآموزيد يا جهان به شما ياد خواهد داد. وقتي براي فرهنگ كاري نكنيم از آن طرف آب برايمان مد و موسيقي ميآورند.
شما زماني روياي اجرا در تئاتر شهر داشتيد. ميخواهم بدانم آيا تئاتر و فرهنگ، امروز هم مثل گذشته برايتان منزه است؟
من زماني كه در شهرستان بودم دو آرزوي دستنيافتني داشتم. يكي ديدن ساختمان تئاتر شهر و ديگري ديدن حميد سمندريان كه اين روزها كمتر ميگويم شاگردش بودهام، چون واقعيتها آنقدر واژگون شده است كه ترجيح ميدهم سكوت كنم. هميشه وامدار او بوده و هستم. وقتي براي اولينبار ساختمان تئاتر شهر را ديدم انگار به معبدي پا گذاشته بودم كه همين طور دست به ديوارهايش ميكشيدم و در راهروها راه ميرفتم. هيچوقت اين را فراموش نميكنم. امروز سيماي تئاتر شهر تغيير كرده است اما از ياد نبريم كه تئاتر شهر يك مكان است و كيفيتش به عملكرد افرادي بستگي دارد كه در آن كار ميكنند. حال تئاتر شهر در سالهاي اخير اصلا خوب نيست. تئاتر ايران هم به دوران گذار شگفتانگيزي وارد شده است. بايد صبور بود. امكان دارد اين دوران زياد طول بكشد. دوراني كه تجارت زدگي نقش پررنگي دارد و مصرفگرايي عام در تئاتر هم رخنه خواهد كرد اما آن لابه لا گهگاه كارهاي خوبي هم پيدا ميشود. درست كه شبي 110 اجرا روي صحنه ميرود ولي ما با بروز فعاليتها سر و كار داريم. به اين معني كه وقتي اين تعداد تئاتر روي صحنه است پس فرهنگ پايتخت بايد زير و رو شود، اما تئاتر الان كاركرد 20 سال پيش را ندارد. گرچه از اين حيث كه مسوولان تصور ميكردند تئاتر يك ديو است و امروز گسترش پيدا كرده اتفاق خوبي است. سليقه عمومي مردم افول كرده ولي ميتوانيم با بهره گرفتن از توانايي هنرمندان و اهل فرهنگ بعضي چيزها را درست كنيم.
كودتاي مصرفگرايي
امروز كودتاي فستفودي و مصرفگرايي در حال خفه كردن ايران است. اصلاح اين وضع كار من و شما نيست. فكر ميكنم مسوولان فرهنگي بايد يك بار از خواب بيدار شوند و واقعيت موجود را ببينند. جامعه الان به سمت مصرفگرايي، فستفودزدگي و پاساژگردي رفته است. بشر نيازمند فرهنگ است. وقتي شما كار نكنيد ديگران جاي شما كار خواهند كرد. يا از جهان ميآموزيد يا جهان به شما ياد خواهد داد.
پخش ربناي شجريان لياقت ميخواهد
صدا و سيماي ما لياقت پخش دعاي ربنا و مناجات استاد شجريان را ندارد. اين دو اثر حتي از هنرمند هم عبور كردهاند و به حافظه تاريخي و فرهنگي اين مملكت تعلق دارند. نه شما و نه هيچكس ديگر نميتواند اين دو را از مردم سلب كند. كما اينكه خود استاد هم اين كار را نكرد. صدا و سيما تبديل به بچه پنج سالهاي شده كه انگار توپ فوتبالش را از او گرفتهاند و پا برهنه در كوچه زار ميزند.