اسماعيل زرعي متولد1333 كرمانشاه است. او سالهاست در زمينه سرايش شعر و نوشتن داستان فعاليت دارد. زرعي كه تاكنون موفق به دريافت چند جايزه ادبي مانند «جايزهصادق هدايت، فانوس، جايزه ادبي كرمانشاه و... » شده است، چندين كتاب در پرونده كارياش دارد كه از اين ميان ميتوان به«سفر در غبار، روياي برزخي، افسانههاي عاميانه، سرزمين قصهها، كمي از كابوسهاي من، راز معبد آفتاب، نوشتههايي كه هرگز خوانده نشد، شوهر ايرانيخانم ليزا، داستانهايي كه نميخواهند بروند، پيامكهاي تاريك و...» اشاره كرد. براي آشنايي بيشتر با فضاي ذهني اين نويسنده، داستاني منتشرنشده از او را با هم ميخوانيم.
فقط نقطهاي نوراني؛ مثل آسماني سياه كه تنها يك ستاره داشته باشد و ستاره، مكرر چشمك بزند: حالا برميگردم... حالا برميگردم!...
من ميگفتم؟... اگر ميگفتم، پس چرا صدايم را نميشنيد؟ مكرر ميپرسيد: كجا؟... كجا؟... كجا ميروي؟...
صدايش بلند نبود؛ پيدا هم نبود. نه كه در تاريكي بماند؛ من نميديدمش. من نميدانستم جا ميماند يا نه؛ نه او و نه... نه كي؟!!... حتا نميدانستم كجا ايستادهاند. مگر ايستاده بودند؟... يا چه ميكنند؛ چه ميخواهند. فقط حسِ حضورشان بود شايد كه كم و كمتر ميشد. آنهم؛ مثل صدايش كه ميپرسيد: كجا؟... كجا؟...
هرقدر كه بيشتر دقيق ميشدم به سوسوي نوراني؛ هرچه دور و دورتر ميرفتم، هنوز بود؛ حتا بيآنكه شنيده شود و من انگار ميگفتم: برميگردم... برميگردم!
بي آن كه بپرسم: كي؟... كي برميگردم؟...
يا: كجا ميروم؟...
باور نداشتم؛ نه صداي مهتاب را، نه جواب خودم را؛ نه پرسشي كه بيان نشد؛ بيان نميشد؛ و نه اينكه ميروم توي آن... آن چه؟... تاريكي؟!. نه، تاريك نبود. نور بود، شايد نور. شايد بُرده ميشدم. كشيده ميشدم؛ بيآن كه سمتها را بدانم، يا بشناسم... واقعا نميدانستم؟... واقعا نميشناختم؟...
مردي انگار ميرفت سفر. گوشياش را جا گذاشته بود؛ حافظهاش را هم. بيرون، توي تاريكيِ رونده، هشداري ميآمد، كشيده ميشد به شيشههاي سمتِ او؛ مثل دستي كه از پنجره اول، شيشهها را يكايك لمس كند، به او كه برسد، ضربه بزند با سر انگشت؛ بگذردو در آخر گم شود در سياهي. ضربهها اصرار ميكردند نرود؛ تهديد ميكردند: دق ميكند. ميميرد ها! ديوانه ميشود. كارش ميكشد تيمارستان ها!...
اما مرد حواسش نبود. فقط به برقي كه جهيده بود فكر ميكرد، كه برايش تازگي داشت، جذابيت؛ بهاندازهاي كه آني رهايش نميكرد؛ كه لحظهاي از خيالش خارج نميشد؛ باعث ميشد دستاندازها را حس نكند؛ حتا گرما يا سرماي هوا را. فقط بپرسد. هرچه ميبيند بپرسد. بغلدستياش جواني بود در آستانه ميانسالي؛ كمي بلند؛ كمي ژندهپوش، معتاد انگار. همراهاش بود يا راهنمايش؟ نميدانست. چندبار توضيح داد. ردِ نگاهاش را ميگرفت؛ به چپ و راست سر برميگرداند. اجسامِ واهي را ديدهنديده جواب ميدادو خيلي زود كلافه شد: چته رفيق؟ چي ميخواي؟... دنبالِ كي ميگردي؟ اعه!...
جوابها دلخواهش نبود؛ هيچكدام. به خصوص پچپچه حسادت را كه ميشنيد لابلايشان، رنگِ كدورت را كه ميديد فاصله ميانداخت بينشان. پس سعي كرد ديگر نپرسد. سعي كرد به نور فكر كند و مقصد، كه انتهايش پيدا نبود. رخوتِ خواب توي چشمهايش و روي ذهناش سنگيني ميكرد كه پياده شد. جلوي گورستاني كه قبرهايش ديده نميشد؛ فقط تنهايي بود؛ و سكوتي مُرده؛ نه خوفناك؛ وهمآلود؛ سرگردانكننده؛ سرگرداني بين احساس و اراده. طوري كه نميدانست برود داخل يا نه؛ بماند يا نه؛ يا چقدر بماند؟...
زمان، ماري سياه بود بياعتنا به من، روي زمين ميخزيد و پيش ميرفت. سينهام از آه پُر شد. شبِ گورستان غريبآشنا بود، گنگ و عميق. بوي جدايي و وصل ميداد. طعمِ غم و خاك. ناگهان همهمه شد. عدهاي روستايي گويا، از پشت سرم آمدند و گذشتند. معطل نكردم؛ با نور ماشينهايشان شروع كردم دويدن. نميدانستم به سمت غسالخانه ميروند يا رو به قبرها. مرتب جا ميماندم. مسافتي در تاريكي، تا نور بعدي كه سريع ميآمد از پشت سرم. همراهش ميدويدم. ميزد جلو و ميرفت. دوباره تنها ميشدم؛ از دويدن ميماندم. آرامتر قدم برميداشتم؛ از كنارِ سگهايي كه روي دُمشان نشسته بودند؛ در بياباني كه به رنگِ دوده بود؛ نه آشكارا كه؛ طرحي از جثهشان، اينجا و آنجا؛ با فاصلههايي دور و نزديك از هم. به نورها نگاه ميكردند؛ آماده دويدن؛ آماده عوعو كردن. با زباني كه گوشه دهانشان آويزان بود. برقِ ماشينها روي چشمهايشان خاموش و روشن ميشد. هرقدر احتياط كردم؛ هرچه سعي كردم از جلويشان رد نشوم، نتيجه نداشت. نگاهِ يكيشان برگشت سمتِ من. نوري غريب در چشمهايش سوسو ميزد. سرخي پوست بود كه پيدا و پنهان ميشد. يكهو غافلگير شدم. ايستادم؛ به فاصله سهچهار مترياش. چشم دوختيم به هم. برقِ نگاهش مرا به خود ميكشيد. نه كه بترسم؛ يا پا پس بكشم. توان برگشتن نداشتم. آماده شدم براي تكه تكه شدن...
گفت: ابوسعيد ابيالخير سفارش كرده هميشه بايد پشتِ سرِ قائد قدمبرداريم!
سعي ميكرد طوري قدم بردارد كه هم پشتِ سرم باشد و هم هرازگاه تنمان ساييده شود به هم. از شيبِ تندِ تپه بالا ميرفتيم. بياعتنا به آفتابِ نوازشگرِ صبحگاهي؛ و عطري كه از لاشه سبزههاي له شده زير پايمان برميخاست. كندكند پيشميرفتيم. دست گرفته بود به بازويم. گاهي به آسمانِ بهاري نگاه ميكرديم كه آبيِ آبي بود؛ زلال، پاك؛ با لكه ابري كه گوشهاي كز كرده بود؛ و گاه به تك و توك انسانهايي خوشبخت كه ميآمدند و ميرفتند. و مكرر ميمانديم تا با نفسهايي عميق هم عطر گلها را به شامه بكشيم و هم خوشبختيمان را در چشمهاي يكديگر بريزيم؛ و بگوييم، به پچپچه، با صدايي بلند، با ايما و اشاره؛ به هر شكل.
به اوج كه رسيديم، خنكاي نسيم كمك ميكرد التهابم را بپوشانم. روي نيمكت نشستيم. ادامه داديم. لذتِ گفتوگو كه به نهايت رسيد، وقتي از اسارت و عشق و زنجير مطمئن شد، چشمهايش برق زد. قهقهه زد.
چشم برنميداشتم از او. لبهايم مكرر ميجنيد. خيال ميكردم خواب ميبينم. اين همه زيبايي حتا در خيال نميگنجيد. متوجه نشدم لكه ابر كي رنگ عوض كرد؛ كي تن گسترد و آمد روي سرمان رسيد؟ برقي كوركننده چشمهايم را زد. اولين قطره روي گونهام چكيد. احساسِ درماندگي كردم، هرچند هنوز اميدوار بودم. زل زدم به رنگِ خاكستري هال و ناخواسته بوي كافور را به شامه كشيدم .
پچپچه سكوت كه به درازا كشيد بلند شد رفت. برگشتناش طول كشيد. بيطاقت شدم. سر كشيدم. توي اتاق، دمر روي فرش خوابيده بود. چشمهاي خوابآلودش مرا ديد يا نه؟ ندانستم. دوباره سر روي آرنجهايش گذاشت. خيال كردم خودش نيست. بيشتر خم شدم و سعي كردم آن سمتِ اتاق را هم ببينم. ديدم. معلوم نبود خواب است يا زيرچشمي مرا ميپايد. كينه و نفرت را حتا از زير پلكهاي به ظاهر بستهاش ميشد ديد. خودم را عقب كشيدم و آهسته صدايش كردم.
جواب نداد. هوا، دم كرده بود و رو به تاريكي ميرفت. به قلبم فشار آمد. آماده شدم بروم بيرون. در حياط را كه باز كردم خندان داخل شد. لباسي شيك. قد كشيده بود، بلند شده بود، يك متر بالاي من؛ طوري كه جا خوردم؛ شك كردم. بياراده از ذهنم گذشت: اين همه اختلاف!... نكند قاطي كردهام؟!...
بياعتنا به غلغله ذهنم غريدم: بيرون چكار ميكردي؟
شاد و شنگول بود. انگار صدايم را نميشنيد. نهيب زدم: بيا تو!
بيخود داد زده بودم، داخل بود. امر كردم: برو موهايت را كوتاه كن!
نه ناراحت شد و نه راضي. خونسرد. لحظهاي از جلوي چشمم دور شد. رفتيم زيرزمين. وسايل را توي پيچهاي زير سقف جاسازي كرده بود. گفتم: حالا ديگر آزادي بروي. برو به هر جهنمدره كه ميخواهي!
دوباره توي حال بوديم كه نگاهاش را به اطراف چرخاند. پرسيد: با اين مال و ثروت چه كنم؟
نگفت مال و ثروتم؛ چون ميدانست در جمعآورياش دخيل نبوده است.
گفت: با اين مال و ثروت چه كنم؟ اين همه مال، اين همه سال!...
اشاره به سالهاي طولانياي ميكرد كه گويا با هم زندگي كرده بوديم. «اين همه سال» ترديدي شد و در كاسه سرم چرخيد. سعي كردم سالهاي مشتركمان را بشمارم: يك. دو. سه... سه؟...
رفتار و لحنِ خونسردش اجازه تمركز نداد. برق نگاهاش هم آتشم ميزد. خصوصا حالا كه همه حرفها و حركاتش نشان از جسارت و در عين حال پنهانكاري داشت. پرسيدم: سفر به سوي سياره ديگر؟
_: سياره ديگر؟
متوجه منظورم نشده بود. ميدانستم هر حرفي را چند بار بايد بگويم تا برايش جا بيفتد.
طول كشيد تا برقِ فهميدن در چشمهايش بدرخشد. به جاي جواب سر برگرداند و به بيرون زل زد. لباسش را از چوبرختي گرفتم دادم دستش. روسري را هم كه به طرفش دراز كردم، رعد، مهيبتر تركيد. نوري كوركننده چشمهايم را زد. پلك كه باز كردم سيل راه افتاده بود. رودي گلآلود هرچه سرِ راهش بود، همه را آورده بود دورِ من ميچرخاند؛ طوري كه نه راهِ پس داشتم، نه پيش. هرجا را نگاه ميكردم پسماندههايي بود مشمئزكننده كه شادمانه غوطه ميزدند؛ پايين و بالا ميرفتند؛ ميچرخيدند. انگار با حركاتشان دستم ميانداختند؛ ريشخندم ميكردند. لرز در تنم دويد؛ نه از سرما، كه برايم مهم نبود؛ از خشم؛ از تيرگي و از دخمهاي كه در آن تنها مانده بودم.
روبهرو، از پشتِ هاشورِ باران فقط چراغِ طبقه دوم ديده ميشد كه روشن بود. نيازي نبود نزديك بروم و سعي كنم داخل را ببينم. قهقهههاي وقيحانه؛ شوخيهاي ركيك، لودگي و ريشخندها همه به هم آميخته بود.
_: سرِ خودشان نيستند مگر؟
بيواهمه از غرق شدن زدم به رود. آب تا روي نافم ميرسيد. زيرِ پنجره ايستادم و گوش دادم. سعي كردم صداها را تشخيص بدهم؛ صورتها را مجسم كنم. صورت و صدا را تطبيق بدهم شايد دچار خطاي باصره شده باشم؛ شايد اشتباه ميكنم؛ عوضي ميشنوم. شايد فقط لكهاي سياه بوده است؛ سياهي موهومِ جا خوش كرده بين لودگيها. شك و ترديد به جانم افتاد. داد زدم: هاااااااي!
شُرشُرِ باران پردهاي شد جلوي دهانم. نگاهي به اطراف انداختم. ظرفِ بزرگ زباله پُر و بوي گندش كوچه را انباشته بود. هيچ رهگذري ديده نميشد. مسافتي دورتر، ماشيني به سرعت از خيابان رد شد و چتري از آب به دو طرف پاشيد. قهقهه زنانهاي باعث شد سر بلند كنم و دوباره به پنجره زل بزنم. نميتوانستم تشخيص بدهم صداي زن بلند بود يا كوتاه. ناچار داد زدم: آهاااي، من اين جا هستم. اين پايين.
لحظهاي سكوت شد؛ انگار چشمها به هم گره خورده باشند؛ انگار لبها به دندان گزيده شده باشند و تنها جمع شده باشند شوخمندانه در خود. يكباره قهقهههاي مستانه سينه شب را دريد و بلافاصله صدايي دستهجمعي انگار آواز بخوانند: خواب ديدي، خير باشه. خواب ديدي، خير باشه...
_: خواب ديدم خير باشه؟ يعني چه؟... مگر آنهمه راه را نيامدهام؟ مگر آنهمه گشت و گذار نكردهام؟ تپه، پس تپه چه؟... آنهم خواب بود؟... رويا؟...
به دنبالِ آهي كه از سينهام بيرون آمد فصلها مثل كاغذپارههايي شدند كه رويش نوشته باشند: تابستان، پاييز، زمستان. آمدند از جلوي چشمم رد شدند؛ دور شدند؛ رفتند جايي پنهان از ديدِ من. بعد بوي سوختگي به مشام رسيد. دوباره از نو: بهار، تابستان، پاييز، زمستان...
كسي پرسيد: مهتاب را...
نه صداي زن بود و نه صداي مرد. صاحبِ صدا ديده نميشد. پرسيدم: مهتاب؟
_: زنت؛ زنت!
گيجيام را كه ديد، با تاكيد بيشتري پرسيد: خانمت را ميگم!
: زنم؟!... خانمم؟!!!
قبل از اينكه پرسش و پرسش كش بيايد، سومين دور به زمستان كه رسيد، از چرخش ماند. بوي شديد سوختگي باعث شد به خودم بيايم. هنوز شب بود؛ نه مثل قبل. آتش، گلهگله آسمان را سرخ ميكرد. باد هوهوكنان لابلاي سياهيها ميچرخيد. صداي خشخش ميآمد، صداي كشيده شدن، شكستن و افتادنهايي از راهِ دور. شعلهها مكرر كم و زياد ميشد.
گلهاي سگ آمده بودند از سر و كولِ هم بالا ميرفتند، عوعو ميكردند، به هم ميپريدند؛ ميغريدند. هياهو راه انداخته بودند. سگِ ماده گرمِ آنها بود؛ بينشان ميپلكيد؛ با نيم نگاههايي به من. چشمهاي انسانياش حالتي آشنا داشت.
سرخي آتش و شدتِ سوختگي نگرانم كرد؛ بيقرار شدم. بايد عجله ميكردم؛ بايد راه ميافتادم. بيآن كه بدانم به كدام سمت؛ دنبالِ چه؟ دنبالِ كي؟... سگ زوزه كشيد. زوزهاي وسوسهگر، دعوتگرانه. همراه او همهمه نرها اوج گرفت.
به خشكشويي رسيدم. هنوز نگران بودم. شلوار و پيراهنم را از روي طناب برداشتم؛ خيس بودند؛ با لكههاي درشتِ گِل و زباله. صاحب مغازه غر زد: اينجور كه نميشه ببريش. بذار خشك شه!
خواستم بپرسم: اين طرز شستن است؟ اينطور لباس ميشويند؟
ولي فقط جواب دادم: عجله دارم. بايد زود برگردم!...
: كجا؟ كجا با اين عجله؟
انگار به مسخره ميپرسيد. ماندم بگويم كجا؟ پيشِ كي؟
كارگرِ پيري كه پشتِ ميزي بزرگ انبوهِ لباسها را زير و بالا ميكرد، بيآن كه دست از كار بكشد، نگاهم كرد و پوزخند زد. بايد پول ميدادم. اجرتِ كاري كه نشده بود. هرچه داشتم ريختم توي دست مغازهدار. دستِ مغازهدار همچنان دراز بود كه رفتم بيرون. بياراده سمتي را در پيش گرفتم. نميدانستم كجا ميروم. همه جا غريب بود. سرگردان به در و ديوارها نگاه ميكردم، به مغازههاي بسته، به كوچههاي تاريك، به خانههاي خاموش. هيچ ردِ آشنايي ديده نميشد. توي كاسه سرم خندههاي وقيحانه تكرار ميشد و طنين ميانداخت. خيال ميكردم رشتهاي سياه مرا با خودش كشانده بود؛ آورده بود جايي ناآشنا رها كرده و خودش غيباش زده بود.
راه، تمامي نداشت. كمكم زانوهايم را كرخت كرد؛ قدمهايم را سست و لرزان. نزديك بود از پا بيفتم كه شبح تپه جلويم قد كشيد. ناگهان غم و حسرت به جانم نشست. ايستادم تماشا؛ و مرور خاطرهاي كه نميدانستم واقعي بود يا خيال؛ گلزار بود يا سراب. ماندم بايد بروم بالا يا نه. آژيرِ آمبولانسي آمد و سريع رفت در سياهي گم شد. ناچار قدم برداشتم، در حالي كه گيج بودم و گنگ. شيب، تند بود و پر از سايههاي تصاوير. تصاويري كه باعث ميشد هراز چند قدم بمانم، بو بكشم، دقيق شوم، شك بكنم و در نهايت درمانده شانه بالا بيندازم و ادامه بدهم.
بالاي تپه كه رسيدم، سمتِ چپ سينهام تير ميكشيد. چهارگوشه شهر زير پايم بود. ايستادم و به خانههاي خفته زل زدم، به جادههاي خوابآلودِ دوردست، به ماشينهايي اخم كرده، قهر كرده. نميدانستم رو به كدام سمت بايستم؛ چشم به كجا بدوزم. يكمرتبه جرقهاي در ذهنم دويد. دقيق گوش دادم شايد بشنوم: كجا؟... كجا؟... كجا ميروي؟...
آماده شدم جواب بدهم: هيچجا. هيچ جا. من كه جايي نميروم!
يا: دارم برميگردم. دارم برميگردم!...
موريانههاي پرسش به مغزم يورش آوردند: واقعا پرسيده بود؟... واقعا جواب داده بودم؟...
دقيقتر گوش دادم. فقط هوهوي باد بود و لابلايش هرازگاه هلهله زنجير. پشتِ هر صدا، همهمه ديوانگان اوج ميگرفت و زود خاموش ميشد.
دلتنگي همه تاروپودم را پُر كرد. بغض راهِ گلويم را گرفت. ماندم به كي پناه ببرم؛ به كجا؟... درِ خانه كي را بكوبم؟