بهاره قمي
ميدان را كه دور ميزنم، ميپيچم به فرعي سمت راست. چشمم ميافتد به درختان وسط ميدان شهر. صبور و سنگين ايستادهاند وسط بدبختيهاي روزگار. جايي بين جنگل و دريا. هميشه دلم ميخواست در زندگي بعدي، درخت باشم اما به اينها كه نگاه ميكنم، ميبينم، نه. چند وقتي است، وسط بدبختيهاي روزگار به درخت كه فكر ميكنم، آرام ميشوم. خدارا شكر درخت نيستم. بدبختي و خوشبختي ندارد كه، سخت است. اينكه سنگ هم از آسمان ببارد نميتواني به «رفتن» فكر كني. بايد بماني و بسوزي و بسازي. پا در خاك داشتن، دردآورترين نوع «بودن» در هستي است.
بعداز فرعي سمت راست، از كوچه باريكي رد شده، ماشين را انتهاي كوچه پارك ميكنم. از دروازه نيمه باز وارد حياط مدرسه ميشوم. مدرسهاي كه از تكتك كلاسها و راهروها و سالنها و حتي از سرويسهاي بهداشتي حال بهم زنش هم خاطره دارم. تقريبا بيست و خردهاي سال پيش.
حياط را رد ميكنم. بايد بروم طبقه بالا. پلهها را كه بالا ميآيم، همان ابتداي سالن، چشمم ميافتد به معلم كلاس چهارم. آقاي اكبري. تقريبا سي و پنج ساله با كلهاي تاس و گوشهاي بيرون زده. با يك دست خطكش چوبي را بيهدف در هوا ميچرخاند و در دست ديگرش طبق معمول تلفن همراهش است. سرش مشغول به گوشي است، اما تمام تلاش خود را ميكند كه وجودش برمنتهياليه نمودارِ شاخصهاي فعاليتِ جامعه انساني، مماس ومفيد باشد وحقوق از بيتالمالش حلال. خطكش را با ضربههايي درهواي اطراف سرش به طرز نمادين ميچرخاند وجلوي ورودي هر كلاس از سرِ عادت جملههايي را با صداي بلند فرياد ميزند.
- «سلام آقاي اكبري، احوال شما؟»
- «بهبه سلام خانم، ممنون و متشكر. شما خوبين؟ خانواده خوبن؟»
- «ممنونم. همه خوبيم. آقاي اكبري از شر ما خلاص شدين و مارو نميبينين خوشحالين ديگه؟»
- «اي بابا خانم اين حرفا كدومه، مگه نميبينين ما در هر حال مشغول انجام وظيفهايم. ازين طرفا؟»
- «امروز جلسه است، كلاس پنجم خيام.»
خطكش را با دست چپش به سمت كلاس اشاره ميدهد، دست راستش به تن تلفن همراه توي جيبش چسبيده و كنده نميشود. تشكر ميكنم و رد ميشوم. ياد تمام خاطرات تلخ و شيرين سال گذشته ميافتم. از آن خونسردهاي روزگار است اين بشر. جانمان را به لبمان رساند. خون به جگر شديم از بس حرص خورديم و بس كه حرص نخور بود اين آدم. تا اينكه يك جلسه اضطراري به درخواست ما مادرها تشكيل شد. خيلي محترمانه و بازبان بيزباني خدمتش عارض شديم كه شايد مشكلي هست. شايد خدايناكرده، زبانمان لال، رويمان به ديوار، كمكارياي صورت ميگيرد. كه بچهها تكليف ندارند، كه دفتر ديكتهها سفيد مانده، كه برگه امتحانياي دركار نيست، كه پاي مشقهاي بچهها امضاي بغل دستيهايشان است و خلاصه خوشان خوشان بچههاست. همانطور كه با بيميلي سرش را بلند ميكرد و گوشي همراهش را توي جيب سمت راستش ميگذاشت، صاف توي چشمهاي ما نگاه كرد و گفت: «حالا قرار نيست همه بچهها دكتر و مهندس شوند. مملكت گچ كار و بنا و مكانيك ونقاش هم لازم دارد. مملكت شوفر و عمله نميخواهد؟»
حالا اورا گذاشتهاند مسوول سالن بالا. ناظم هم كه همان آقاي جهانگيري است. ورودي سالن پايين ديدمش. پنجاه را پُر كرده. باموهاي خاكستري و قدي متوسط و هيكلي توپُر. تند تند پلك ميزند. حرف كه ميزند فك و دندانهايش را از هم باز نميكند. كلمات را تند و تيز از شكاف باريك بين لبها بيرون ميريزد. بايد حرفهاي باشي تا بتواني مخاطب حداقل يك جملهاش شوي. كم پيش ميآيد موجود زندهاي به شعاع دو مترياش نزديك شود. جهانگيري ميزند. كتك ميزند. ميداند چطور بزند كه درد داشته باشد. راه ميرود، ميكشد. گوش ميكشد. راه ميرود لگد ميپراند. راه ميرود فرياد ميزند. ميداند چطور بچهها را با موي كنارِ گوشِ لبه دّمخطشان روي هوا بلند كند كه از درد اشكشان در بيايد.
سالن بالا را تا انتها در راستاي سوي خط كش آقاي اكبري طي ميكنم و وارد آخرين كلاس سمت راست ميشوم. همانجا نيمكت رديف اول كنار كيف پسرم مينشينم. هر مادري سر جاي پسرش. رنگ سفيد ديوار كلاس به فاصله يك متري از زمين تقريبا خاكستري شده. جاي لنگه كفش و پنجههاي خاكي. پرده رنگ و رو رفته خاكستري رنگ، چند تا از گيرههايش از ميله پرده آويزان شده. اما كلاس، شكر خدا هوشمند است. قرار بود باشد. با پولي كه اول هر سال به بهانههاي مختلف بيمه و كتاب و كاغذ ميگيرند. بعد هم ميدهند يكي بيايد در و ديوار را نقاشي كند. گل وآدم و درخت بكشد. و شعرِ درخت توگر بارِ دانش بگيرد/ به زير آوري چرخ نيلوفري را روي ديوار حياط با خط خوش بنويسد. نهايت تلاشي بيهوده تا رنگ و روغن، آثار گذشت زمان و فقر و نداري جهان سومي را بپوشاند. بعضي چيزها هم نسبت به بيست و خردهاي سال پيش تغيير كرده. «نمره» به كل از كارنامه و دفتر ديكته و برگه امتحاني پايه ابتدايي حذف شده. ديگر خيال دانشآموز و معلم و مدير و اوليا راحت شده. ديگر دعوا سرِ هرچيز باشد، معلوم است سرِ 25/0 و 5/0 نمره اضافه يا كمتري كه يكي را شاگرد اول و ديگري راشاگرد دوم ميكرد نيست. ديگر نمره بينمره. ديگر سروكله زدن با اعداد تمام شده. رياضي بيرياضي. حالا همهچيز توصيفي است. حالا نوبت ادبيات است. وقت سروكله زدن با حروف. آنهم واجهايي كه با حقارت خاصي از عمق تنگناهاي حلق، تلفظ ميشوند. «خ خ» و «ق ق»، خيلي خوب و قابل قبول. چقدر «خ خ» است سروكله زدن با ادبيات. حالا عنصر رقابت از ميدان به در شده. شاگرد اول و دوم و سوم در كلاس تبديل شدهاند به سه رديف نيمكتهاي سمت راستِ شاگرد اولِ «خ خ»، نيمكتهاي وسط كلاس شاگرد دوم «خ» و نيمكتهاي سمتِ چپِ شاگرد سومِ «ق ق». يعني در بدبينانهترين حالت ممكن، بچههاي ما شاگرد سوم كه ميشوند. مملكت شاگرد سوم نميخواهد؟
كلاس پُر از مادرهايي است كه به زور پشتِ نيمكتهاي پسرشان چپيدهاند. باور اينكه يك روز به راحتي پشت اين ميز و نيمكتها جا ميشديم كمي دور است. چند لحظه بعد خانم معلم جوان وارد ميشود. به احترامش خيز برميداريم كه بلند شويم، اما زانوهايمان گير ميكند، نميشود. به حالت عادي برميگرديم. خانم معلم شروع ميكند به صحبت. از پنجره پشت سرش چشمم ميافتد به درختان شبيه نخلِ خيابانِ آنسوي مدرسه، پشت بلوار. همانهايي هستند كه وسط ميدان و بدبختيهاي روزگار قدكشيدهاند. از اينجا از گردن به بالايشان پيداست. با نخلهاي جنوب كه از نزديك ديدم كلي فرق دارند. آنها كوتاه قد و واقعياند. از صورتشان ميفهمي كه رطب ميآورند. كه در آن گرما به باروري مصمماند. كه ريشه دارند. وچه دردناك است ريشه داشتن. اما اينها نه، فقط قد بلند كردهاند. تنها خاصيتشان برميگردد به زيباسازي فضاي شهري وسياستهاي محيط زيستي درانتخاب نوع پوشش گياهي فضاي سبز در شهرداري. اما نه، از روي اين نيمكت خوب كه نگاه ميكنم، پشت آن چهره بيتفاوتِ بيعارِ بيرطبشان، احساس غمگيني ريشه زدن در ميدان و بلوار شهري غريب را ميشود حس كرد. بيآشنا و همزبان و گرماي خرماپزان. خدايا شكرت. چقدر خوبست كه درخت نشدهام. آدمم. آدم هرچقدر هم كه دور و غريب باشد باز ته دلش اميدي به بازگشت دارد. اما اين بيچارههاي بيقواره چه؟
خانم معلم لابهلاي صحبتهايش گفت كه آقاي مدير هم ميآيند براي صحبت و ذكر پارهاي از مسائل. جلسه معارفه بود. ما با خانم معلم، خانم معلم با ما، ما با آقاي مدير، آقاي مدير با ما. چهار سال گذشته را با مدير قبلي سركرده بوديم. تازه داشتيم عادت ميكرديم كه عوضش كردند. مدير قبلي كه تقريبا نزديكيهاي بازنشستگياش بود و كلي فعاليت سطح شهري و حومه شهرستاني و خارج استاني داشت، بخشنامه ميآيد كه به پاس تلاشهاي بيوقفهشان، اين چند سال باقي مانده خدمت را تشريف ببرند يك روستاي «خ خ» خوش آب و هوا و خوش منظره نزديك اطرافِ شهر. بين جنگل و دريا، جايي در دامنه كوه. با دانشآموزان كمتر و اعصاب آرامتر و آرامش بيشتر ومسووليت سبكتر و صداي چهچه بلبل و گنجشك و نسيم باد صباي صبحگاهي. مدير جديدي هم كه ميخواهد بيايد خلاصه بايد از يك جايي شروع كند و بعد پله پله با تلاشهاي بيوقفه خود، خودش را نشان بدهد و بكشد بالا. و چه پلهاي «ق ق»تر از بچههاي ما؟مگر ما خودمان موش آزمايشگاهي نبوديم؟ هر روز يك بخشنامه جديد، نظام قديم و جديد وپيش دانشگاهي و هزارتا گربه رقص دادنهاي ديگر؟ اين هم از شانس بچههاي ما. مدير كه درخت نيست بماند و ريشه كند و به هر جان كندن و خفت كشيدني باشد بسازد. حتي در بيپولي تحريم پشت تحريم و فصل پايان بودجهها و موسم انقراض تحصيلات آموزش و پرورش رايگان و خوردن كفگيرها به ته ديگ. همه جا همين است ديگر. اين طرف و آن طرف كوه و شمال و جنوب ندارد كه.
خانم معلم دارد راجع به پارهاي از مسائل صحبت ميكند. من هم ميخواهم در خصوص پارهاي از مسائل با او حرف بزنم، آخر اولينباري است كه ميبينمش. خانم معلم آخر پارهاي از مسائل را رساند به آنجا كه ديگر همهچيز پاي خودتان. گفتنيها را گفتم. ساده ترش ميشد، قرآن را كه غلط نخواندم معلم بچههاي شما شدم و سادهتر از سادهترش ميشد، مرده شور كه ضامن قيامت نيست. بچه بايد خودش درس بخواند. اولياي دانشآموز بايد خودش اهميت بدهد. اهميت نداد هم نداد. من مسوول نيستم. هرچه از صورت درختان آنسوي خيابان غمِ غربت حس ميشد، از صورت خانم معلم بيتفاوتي. حالا كه در بدبينانهترين حالت ممكن بچههاي ما شاگرد سوم كه ميشدند پس اينهمه فلسفه بافتن به چه كار ميآمد؟
بين مكثهاي خانم معلم صداي فريادهاي جهانگيري ميآمد كه بچهها را از پشت درِ كلاس ميتاراند. وتاثير جملههايش بر صورت مادران اين سمتِ درِ كلاس ديدني بود. سرو كار جهانگيري با ادبيات و واجهاي ته حلقي هم افاقه نكرده بود. اخلاق چه ربطي به ادبيات دارد؟ وقتي تمام روزهاي سال را باهمان يك تا پيراهن و شلوار ميآمد مدرسه. وقتي پرايد قراضهاش بعداز پنج استارت با هُل دادن بچهها در حياط مدرسه روشن ميشد. چه ميدانستم ربطي ندارد؟آنقدر همه ميگفتند اگر ميخواهي بچه مرد شود بايد برود مدرسه دولتي. يكي بزند، دوتا بخورد، چهارتا چيز ياد بگيرد. تا بتواند فردا، پس فردا حقش را بگيرد. دكتر و عمله ندارد، بچه از مدرسههاي غيرانتفاعي مرد بيرون نميآيد كه.
خانم معلم بس كه از خودش بيتفاوتي ساطع كرد و همهچيز را خيلي منطقي گذاشت پاي خودمان، خسته شد. پشت ميز مخصوصش نشست. همانطور نشسته شروع كرد به واكاويدن صورتهاي ما كه مثلا كدام مادر كدام دانشآموزيم. با چشمانش داشت رد پاي كروموزومها را از راه وراثت و شباهت، بدون پنجاه درصد حضور پدرها، از صورت بچهها در ذهنش ميگرفت ميرساند به صورت ما. حوالي همين لحظهها در با شدت باز وآقاي مدير وارد كلاس شد. قدبلند و چهارشانه و كت و شلواري. با موهاي صاف جوگندمي، با لبخندي كه سعي ميكرد همانجا به زور روي صورتش نگه دارد. پُرشتاب و روي دور تند. آنقدر باعجله كه فرصت نكرديم به احترامش نيمخيز برداريم. همانطور كه حرف ميزد با قدمهاي بلندش عرض سكوي جلوي كلاس را با سرعت ميپيمود و گردنهاي ما را چپ و راست ميچرخاند. فرصت نداشت. يكراست رفت سر اصل مطلب. حاشيه نبافت. ميگفت خانوادهاش نسل اندر نسل سابقه اجرايي دارند. كه بيست سال است دارد در اداره خاك صحنه ميخورد. كه كارش درآمده تا بيايد و خرابيهاي آن مدير قبلي را جمع و جور كند. ميگفت بچههايي را كه ما در خانه به زور كتك و تنبيه و قربان صدقه نميتوانيم تحمل كنيم، آنها در مدرسه روي سرشان حلوا حلوا ميكنند. هرچه از درختان بلوار و ميدان آنسوي پنجرههاي كلاس غم غربت و از صورت خانم معلم، بيتفاوتي ميباريد، از صورت آقاي مدير، دلشوره. آنهم با بچههاي تخم جن ما. يا به قول جهانگيري ا «قاطرهاي چموش». تك تكشان خوب بودند. تميز، مودب، درسخوان. اما از يكي بيشترشان را كه كنار هم ميگذاشتي مجموعه ترسناكي از آب در ميآمد. و تركيبشان با بُعدي وسيعتر در مجموعهاي به نام كلاس به مراتب خوفناكتر. آقاي مدير ميگفت امسال پارسال نيست. ميگفت من يك كلامم وتا تقي به توقي بخورد و خدا آن روز را نياورد كه بخورد، پرونده ميدهم زير بغل بچه و خوش آمدي. ميگفت اگر بچه ميگويد ميزنيم، دروغ ميگويد ما نميزنيم. ما آهسته ميزنيم به در، ميزنيم به ديوار، كه صدا بدهد كه بچه بترسد. ميزنيم به پاچه شلوار خودمان كه صدا بدهد تا بچه حساب كار دستش بيايد. ميگفت اما حساب معلم جداست. اگر بچهها گفتند ميزند، نميزند كه. گاهي. آنهم با خودكار. آنهم خودكار بيك پلاستيكي كه درد ندارد، يك تلنگر كوچك. ميگفت براي بچهها گاهي تلنگر كوچك لازم است. بيتلنگر هيچ بچهاي دكتر و مهندس نميشود. مملكت دكتر ومهندس ميخواهد، آنهم باسواد. خبر نداشت حالا مثلِ چي همه جا دكتر و مهندس ريخته. باسواد. بيسواد. ميگفت معلم نزند كه بزند؟و يك بيت شعر. چوب معلم ار بود... از نشانههاي تلفيق سنت در مدرنيته همين بود كه اوستاكارهاي ايدهآل ذهن آقاي اكبرياي بودند كه داشتند در «مملكت» با مدرك دكتري و مهندسي باسوادهاي ايده آل ذهن آقاي مدير، شوفري و بنايي و كارگري ميكردند و خم به ابرو نميآوردند. سادهتر حرفهاي آقاي مدير ميشد، اگر شما نتوانستيد و وامانديد و كم آورديد، ما نه، درستش ميكنيم. ما اينجا ريشه ميزنيم و تا آخرش ميايستيم. بچههايتان را آدم ميكنيم. هرچقدر سعي كرده بود اضطرابش را زير يك ريز باران بيامان كلماتي كه از دهانش ميباريد، پنهان كند، از چشمانش پيدا بود. مردمك چشمش دو دو زنان ميچرخيد. از ديوار به ما، از ما به خانم معلم، از خانم معلم به در، از در به پنجره، از پنجره به ما، از ما به ساعت مُچي دستش. يعني اينكه دير است بايد بروم كلاس بعدي هم سخنراني كنم و خط و نشان بكشم. وقت ندارم. نميبينيد چقدر سرم شلوغ است؟چطور خم شدهام و دارم خرابهها را جمع ميكنم؟ آن لبخندي كه آقاي مديرسعي كرده بود به زور روي لبهايش نگه دارد، از صورتش سُرخورده بود پايين. صداي زنگ مدرسه و بعد هياهوي بچهها در سالن ميپيچد. انگار بچهها راستي راستي از اينهمه تلنگرهاي پلاستيكي به ستوه آمدهاند كه اينطور مشتاق رفتن به خانهاند. چشمم دوباره ميافتد به از گردن به بالاي نخلها. يكيشان صاف توي چشمهايم نگاه ميكرد وانگارمي گفت: «ديگر «ريشه» به هيچ دردي نميخورد. خوش به حالتان بيريشهايد وگاهي ميتوانيد به رفتن فكركنيد. وسط ميدان و بلوار، درخت نيستيد. وسط خوشبختيهاي خودتان، صبور و سنگين، مادر و پدر و آقاي مدير و خانم معلميد و خم به ابرو نميآوريد. خوش به حالتان آدميد. «آدم» بودن راحتترين كار دنياست.
دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند ميتوانند آثار خود را از طريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.