راز سر ديوار
ابوالفضل زرویینصرآباد
حصار سنگچين دور باغ انگار كوهي بود
و من با دوستم- جعفر- خطر كرديم
و با حسرت به سوي سردرختيها نظر كرديم
سپس آب دهانمان را فروداديم
و با چشمان پرسشگر ز هم آهسته پرسيديم
براي رفتن اندر باغ، آيا هيچ راهي نيست؟
سپس گفتيم: آيا باغبان در باغ...؟
و بعدا پيش خود گفتيم: گاهي هست، گاهي نيست
رفيق من كه از من شعرخوانتر بود
كشيد آهي و با من گفت:
چنين اندر كتابي خواندهام كه روي يك سنگي
نوشته بود رازي مبهم و مغشوش
و شايد روي اين ديوار هم رازي است...
به او گفتم:
چطوري ميشود فهميد رازش چيست؟
به من گفت: «اينكه آسان است...
همين حالا
شما قلاب ميگيري و مخلص ميرود بالا
و هر رازي كه آنجا بود ميخواند»
به فكرش آفرين گفتم
شدم شاداب
و كردم پشت بر ديوار و دستان را به هم قلاب
و جعفر رفت بالا روي دست و شانهها و كله بنده
و من ميكردم از خوشحالي و شور و شعف، خنده
و جعفر بر سر ديوار مكثي كرد
و از آنجا پريد آهسته اندر باغ
من اندر كوچه ماندم با دهاني از تعجب، باز
و گفتم: هاي! جعفر! هاي!
برادر جان!
چه رازي بود آنجا، هان؟!
و جعفر، آنطرف، با خنده، در حالي كه گويا ميوه ميلمباند
با من گفت:
هلا مُلا!
نوشته بود آن بالا
كه: هركس روي دوش ديگران بالا تواند رفت
رود آنسو و تا آنجا كه جا دارد، بلمباند
حلالش باد اگر رند است و ميتاند!
قافیههای تنگ
سعید بیابانکی
طبیب نسخه درد مرا چنین پیچید:
دو وعده خوردن چایی به وقتِ چاییدن
معاونی که مشاور شدهاست میداند
چقدر شغل شریفیاست کشک ساییدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت: ژاژ خاییدن
حکیمِ کاردرستی به همسرش فرمود:
شنیدهایم که دردآور است زاییدن...
بد است زاغ کسی را همیشه چوب زدن
جماعتِ شعرا را مدام پاییدن
خوش است یومیه اظهار فضل فرمودن
زبان گشودن و دُر ریختن... «مشاییدن»
صبا به حضرت اشرف ز قول بنده بگو:
که آزموده خطا بود آزماییدن
تمام قافیهها ته کشید غیر یکی
خوش است خوردن چایی به وقت چاییدن!