ميل مفرط منجيشدن
علي كربلايي
انسان شرقي، زندگي را به شكل رئاليسم جادويي تجربه ميكند. واقعيت زندگي اين آدمها، آميخته به جادو و ماوراء الطبيعه است. در اين جوامع، ابرقهرمانها هواخواهان زيادي دارند. هر كسي به دنبال اين است منجي جامعهاش باشد. يكي با حضور در تيم فوتبال و ديگري با نقشي ديگر. شخصيتها در اين سيستمها همه چندوجهي هستند. يك فوتباليست حتما بايد در امور سياسي هم نظر بدهد و حتي گاهي براي پايان يك جنگ پادرمياني كند. پس طبيعي است كه اين فرهنگ به شيوه بازي تيمهاي فوتبال هم وارد شود.
آرژانتينيها يك روز منجي خودشان را در قامت مارادونا ديدند. هرچه فرياد بر سر دنيا داشتند با جادوي ساقهاي او كشيدند. انتقام خونهاي ريخته شده در جنگ فالكلند را با دست خدا گرفتند. حالا در هر تورنمنت از مسي ميخواهند همان كار را برايشان بكند. همان كاري كه براي كاتالانها در مقابل نمايندگان پادشاهي مادريد ميكند. اين خواستههاي جمعي در وجود مسي يك احساس وظيفه بسيار سنگين ايجاد ميكند كه تاكنون در همه موارد نتيجه معكوس داده. او ميخواهد منجي كشورش باشد و در تيم حل شدن را فراموش ميكند. همانطور كه در برزيل همه از نيمار توقع رونالدو و پله بودن دارند. نيمار هم با چنين پيشفرضي تمام تلاشش را ميكند، اما فوتبال امروز ديگر باب طبع اين منجيها نيست. چنين شخصيتهايي در تيمهاي آفريقايي و آسيايي هم زياد ديده ميشوند. در همين ليگ خودمان، وقتي استقلال يا پرسپوليس از حريف عقب باشند، بازيكنان رو به بازي «احساسي» ميآورند يعني همه ميخواهند خودشان ببرند و بدوزند. خودشان بسازند و خودشان گل كنند. تا تبديل به قهرمان مردم بشوند. يادشان ميرود كه اولويت با پيروزي تيم است. اين حس را شايد بتوان «شهوت منجي بودن» صدا كرد. در اروپا، بعد از كارل ماركس، هيچ رهبر جامعالاطراف ديگري ظهور نكرده است. شايد هيتلر آخرين نمونه يك «رهبر» در اروپا باشد. در حالي كه تاريخ معاصر امريكاي جنوبي، آسيا و آفريقا پر از رهبران بزرگ است: چهگوارا و كاسترو در كوبا، گاندي در هند، ماندلا در آفريقاي جنوبي و مائو در چين. شخصيتهاي تاثيرگذاري كه اكثريت ملت را با خود همراه ميكردند. حتي سياهپوستهاي آفريقا هم با وجود زندگي در جغرافياي غرب، با توجه به تاريخ و فرهنگشان براي احقاق حقوقشان نياز به يك منجي مثل مارتين لوتر كينگ را حس ميكردند. نجاتدهندههايي كه در تاريخ بعضيهايشان تصويري سياه از خودشان به جا گذاشتهاند و بعضي ديگر سپيد. تمام اين جوامع، ادبياتي شبيه به هم دارند. شخصيتهاي داستانهاي امريكاي جنوبي را اگر اسمهايشان را عوض كنيم و مثلا به جغرافياي ايران بياوريمشان، اشكال فنياي رخ نميدهد. چون از نظر احساسي بسيار شبيه به يكديگرند. همينطور كه در سياست به هم شبيهاند. شايد اگر اين شهوت منجي شدن در بازيكنان تيمهاي امريكاي جنوبي، آفريقا و آسيا كم شود، اينگونه شاهد تفوق اروپاييها در جام جهاني نميبوديم. در بيست سال اخير، تنها سه بار تيمي از امريكاي جنوبي به فينال رسيده و يك بار به مقام قهرماني رسيدهاند. سبك آنها در فوتبال گذشته جواب ميداد، اما امروز اگر ستارهها بخشي از يك تيم نباشند، به موفقيت نميرسند. رمز موفقيت فرانسه، كرواسي و بلژيك؛ سه تيم برتر اين جام همين بود. ستارهها بخشي از برنامه تيم بودند، نه اينكه ده نفر به زمين بيايند تا يك ستاره كاري انجام بدهد. اسپانيا، آلمان و ايتاليا، سه قهرمان اخير جام جهاني به معناي واقعي كلمه يك تيم بودند. حتي برزيل در جام ۲۰۰۲ تيمي متكي بر فرد نبود و اسكولاري توانسته بود تركيبي بسازد كه تمام ستارهها در قالب تيم بهترين عملكردشان را داشته باشند.