• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4139 -
  • ۱۳۹۷ شنبه ۳۰ تير

كوتاه درباره «غروب پروانه» نوشته‌ بختيار‌علي با ترجمه: مريوان حلبچه‌اي

آرمانشهر بي‌ثبات

ناصر تيموري

 

 

رمان «غروب پروانه» در يك غروب بهاري و در شهري خون‌گرفته شروع مي‌شود؛ شهري كه گودال‌هايش را خون‌هاي لخته‌بسته‌ حيوانات قرباني شده پر كرده است. در غروبي زمستاني، در روستايي دورافتاده كه هم مه‌آلود است و هم خون‌ گرفته، جشني به مناسبت تيرباران دو تن از شخصيت‌هاي رمان، يعني «پروانه» و «مديا» برپاست. پروانه، مظهر عشق و زيبايي است و مديا نشانگر رسانه. گويي آن روز، روز قرباني شدن عشق و ارتباط‌است. قصه‌، قصه‌ تلخي است. با خون شروع مي‌شود و با خون پايان مي‌پذيرد. جنگ جايگاه ويژه‌اي دارد و سايه‌ سنگينش را در جابه‌جاي رمان، مي‌توان ديد. نويسنده در توصيف چنين صحنه‌اي مي‌گويد: «بيوه‌زن‌ها و دختران، گردنبند‌ها‌ي خودشان را مي‌دادند به قاچاقچي‌ها تا از مرز عبورشان دهند.» فضاي داستان تيره و تار است و مملو از تباهي و حرمان. همه در پي فرارند. گروهي از آنها جواناني عاشق پيشه‌اند و اميدشان رسيدن به عشقستان است و گروهي ديگر در پي مبارزه با آنها و اين كشمكش ادامه دارد. ولي همه خسته‌اند؛ خسته از جنگي خانمانسوز.

جوان‌ها در روياي‌شان آرمان‌شهري را طلب مي‌كنند كه در آن بتوان زندگي بي‌دغدغه‌اي را آغاز كرد اما براي رسيدن به آن، حركت قابل‌توجهي‌ نمي‌كنند. گويي منتظر منجي‌اي هستند تا آنها را به مدينه‌ فاضله‌شان برساند. منجي شخصي است به نام نصرالدين خوشبو. او عشاق را به عمق جنگلي مي‌برد با نرده‌هايي هزار پله. عشاق يكي پس از ديگري به جنگل هزار پله وارد مي‌شوند و به نظر مي‌رسد كه به آرزوي خود رسيده باشند اما طولي نمي‌كشد كه آن آرمان‌شهر هم به همان سادگي‌اي كه به دست آمده بود، فرو مي‌ريزد. پرنده‌ها و ماهي‌ها دسته دسته مي‌ميرند. جنگل، لخت و عور مي‌شود و برگ‌هاي زرد نوميدي همه جا را پر مي‌كنند. ديگر نه خبري ازگل هست و نه صداي چهچهه‌اي از بلبل. جوانان ساكن عشقستان هر يك به نحوي دچار بيماري رواني مي‌شوند. نصرالدين خوشبو خبر مي‌آورد كه محل آرمان‌شهر لو رفته و مردم در پي دستگيري‌شان هستند. باز هم فرار، فرار از كجا؟ از آرمان‌شهرشان. به كجا؟ نمي‌دانند. شايد به همان جايي كه قبلا از آن‌ فرار كرده‌اند. معصومه به پروانه مي‌گويد: «اين جنگل بزرگ‌ترين دروغ است. اين جا زندان ديگري است.» يكي ديگر از شخصيت‌هاي رمان به نام گووند، درباره‌ جنگل هزارپله مي‌گويد: «وقتي آمديم به اين جنگل، استخوان عاشقان قديمي را ديديم كه همين جا مرده بودند و پس از مرگ كسي نبوده كه دفن‌شان كند.» فاجعه‌ عميق است و شكست‌شان حتمي. جوان‌‌هاي عاشق نمي‌دانند يا نمي‌خواهند بدانند كه آرمان‌شهر داشتن با فرار ميسر نمي‌شود. بايد ماند و شهر را تبديل به آرمان‌شهر كرد. شهري كه بنيان آن رويا نباشد و بر واقعيت استوار باشد. يكي از شخصيت‌هاي مطرح رمان، نصرالدين خوشبوست.

مردي با چهره‌اي زنانه. در جامعه‌شناسي مرد مظهر قدرت است و زن مظهر عشق و عاطفه. نصرالدين كه چهره‌ زنانه‌اي دارد به وقت خود از همه‌ مردها مردتر است و از همه زن‌ها زن‌تر. اوست كه عشاق را به مدينه‌ فاضله مي‌برد و بازهم اوست كه وقتي احساس خطر مي‌كند، آنها را خبر كرده تا جنگل هزار پله را ترك كنند. نصرالدين در جايي مي‌گويد: «ممكن است دليلش اين باشد كه خودم هر‌گز عاشق نبوده‌ام.» قصه در قالب رئاليسم جادويي روايت مي‌شود. اسامي شخصيت‌ها زير‌كانه انتخاب شده‌اند. رضا دلخوش كه پس از اقدامي دلخوشانه براي فرار، ماندن را به رفتن ترجيح مي‌دهد، ‌گيريم كه مجبورش كرده باشند، كتابفروشي‌اش را به آبميوه‌فروشي تبديل كند مي‌ماند. پروانه، فريدون ملك، كلپه‌ آهنگساز و معشوقه‌اش مدياي لال. پدر پروانه كه جواهرفروش است و زنش در كرم مي‌لولد. سيامند پنجه چنگكي و معشوقه‌اش معصومه، زينب كوهستاني، نصرالدين خوشبوي زن چهره، خندان كوچولو كه لبخند‌هايش بيشتر زهرخند است تا لبخند. گووند آهنگر و معشوقه‌اش دلارام. شنو، دختري كه مظهر خودباختگي در توبه‌خانه است و شهلا خداشناس، مظهر خودباختگي در جنگل هزار‌پله. ملاكوثر باغبان، طاهر طوطي كه ديگر نمي‌تواند صداي پرندگان را تقليدكند. فتانه غمگين، مهتاب و خواهرش ليلا كه خود را دردمندانه به آتش مي‌كشد. مهدي رُز، پيرموسي خزان شناس و...

در اين شهر مدرسه توبه‌كاران فقط براي دخترها‌ست. دخترهاي بي‌گناهي كه به دليل وابستگي نسبي‌شان با جوانان عاشق، به اجبار وادار به زندگي در آن جا شده‌اند. جايي كه داشتن تكه آينه‌اي جرم است. گويي زن‌ها ذاتا منحرفند، مگر خلافش ثابت شود. در رمان فقط عمه‌ها وجود دارند. مثل عمه‌ پروانه، عمه‌ غمگين فريدون و عمه‌ عزيزتيرانداز و هيچ صحبتي از خاله‌ها نيست. شايد نويسنده با اين نيت خواسته است جو ضد زن بودن ساكنين شهر را به نحوي به تصوير بكشد.

بختيار علي «غروب پروانه» را در سال 1998 يعني چهارسال قبل از رمان معروفش «آخرين انار دنيا» نوشته است. در هردو كتاب گستره جنگ به‌خوبي مشهود است. كتاب سرشار از جملاتي شاعرانه و فيلسوفانه است كه با وجود زيبايي، گاهي به افراط كشيده مي‌شود. ضعف بختيار علي زياده‌گويي است. تا آنجا كه در برخي موارد صحبت‌هاي شخصيت‌ها يا راوي‌ها، به خطابه مي‌ماند اما از امتيازهاي عمده‌ او جهان‌بيني و تسلط كاملش بر ادبيات است. يكي ديگر از امتيازهاي بختيار‌علي كار با راوي‌هاست كه به نحو برجسته‌اي در اين رمان قابل مشاهده است. در كنار اين امتيازها، تجربه‌ زيستي نويسنده را نيز نمي‌توان ناديده گرفت.

و اما در مورد ترجمه:

زنده‌ياد مهدي سحابي درباره‌ مترجم و ترجمه حرف خوبي مي‌زند. او مي‌گويد: «مترجم يك اثر ادبي نبايد ديده شود. چرا كه ترجمه، آفرينش نيست بلكه يك مشاركت دورادور در اثري است كه قبلا آفريده شده ‌است. يعني ترجمه، يك كار بسيار دقيق در انتقال يك اثر آفريده شده است...» هنگام خواندن كتاب «غروب پروانه» چنين حسي داشتم. بدين معني كه جاي پاي مترجم را در اثر آفريده شده نديدم و اگر برخي اشكالات جزيي ويرايشي و چاپي آن را ناديده بگيريم، بايد گفت كه با ترجمه‌اي شسته‌رفته و خوش‌خوان از مريوان حلبچه‌اي روبه‌رو هستيم كه جاي تبريك دارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون