پيشنهاد آشنايي با يك نويسنده
ذهن روشن انديش درژرفاي تاريكي
رسول آباديان
نكتهاي كه همواره ذهن ياسوناري كاواباتا را درآثارش به خود مشغول ميكند دور افتادن آدمها از يكديگر و به تبع آن در افتادن در تنهاييهاي مخوفي است كه در جوامع از هم پاشيده رو به گسترش است. كاواباتا را به حق نويسنده لحظههاي ناب بشري خواندهاند، نويسندهاي كه در پي گفتن آن چيزهايي است كه بايد درباره آدمها گفته شود. كاواباتا به گونهاي نويسند ستايشگر عشق است و ترس از كمرنگ شدن عشق همان چيزي است كه روح او را ميآزارد و هراسان ميكند. اگر به شخصيتهاي داستاني اين نويسنده توجه كرده باشيم بيگمان درخواهيم يافت كه شخصيتهاي جوان و مشتاق زندگي بيش از شخصيتهاي پير و نااميد در خلال آثار او جاخوش كردهاند. او هرگز از جوانان به عنوان افرادي كمدانش و گمراه ياد نميكند بلكه جوانان او جواناني آيندهدار و علاقهمند به سرنوشت خود و ديگرانند. كاواباتا در داستان«چتر» نمايي كلي از آزمايش انساندوستي را پس از دوراني سراسر خشونت به نمايش ميگذارد. نمايي كه انگار طعمي از آن به تمام كارهايش هم بخشيده.
كاواباتا بر اين باور بود كه گوهر هنرش نه در رمانهايش بلكه در داستانهاي كوتاهش نهفته است كه خود آنها را «كفدستي» ميخواند و در طول دوران نويسندگياش كه از سال ۱۹۲۳ آغاز شده بود، همواره داستان كوتاه مينوشت و اين گوياي علاقه هميشگي او به كوتاهنويسي است. اين داستانها گاه خيالي، گاه واقعي و گاه حتي روايتگر زندگي خود نويسنده هستند. اوج هنر نويسنده در ارايه ذهنيتهاي انساني- داستاني نشان ميدهد كه اودر همان ايام نوشتن، به حوصله و سطح دانش مخاطب خود توجه داشته به گونهاي كه همه توانش را به كار ميگرفته تا با استفاده از كمترين كلمات عميقترين مفاهيم را انتقال دهد. نكتهاي كه درباره داستان «قناريها» هم صادق است، داستاني به غايت كوتاه و تاثيرگذار درباره حفظ حرمت خانواده و احترام به همسر: « لازم است كه قولم را بشكنم و يك بار ديگر برايتان نامه بنويسم. من ديگر نميتوانم قناريهايي را كه سال پيش به من داديد، نگه دارم. زنم بود كه از آنها نگهداري ميكرد. تنها كاري كه من ميكردم تماشا كردنشان بود و فكر كردن به تو وقتي نگاهشان ميكردم. يادت هست به من چه گفتي؟ گفتي: اين قناريها را به تو ميدهم كه مرا به ياد بياوري. به آنها نگاه كن: زن و شوهر هستند! اما راستش پرنده فروش همين طور تصادفي يك نر و يك ماده را برداشته و آنها را با هم در يك قفس كرده است. اين طور نبوده كه اين قناريها قبلا با هم آشنا باشند. به هر حال اين پرندهها به تو كمك ميكنند مرا به ياد بياوري. ممكن است عجيب به نظر برسد كه به تو موجودات زندهاي را به يادگار دادهام. اما خاطرات ما هم جاندارند. قناريها روزي ميميرند. وقتي زمان مردن خاطرات مشترك ما هم رسيد، بگذار بگذاريم بميرند.
آن قناريها انگار كه در آستانه مرگند. كسي كه نگهشان ميداشت رفته است. نقاش فقير و حواسپرتي كه من هستم نميتواند از اين پرندههاي ظريف نگهداري كند. ساده بگويم. زنم كه از اين پرندهها مراقبت ميكرد، مرده است و من با خودم فكر ميكنم مرگ او مرگ اين پرندهها هست. اگر اين طوري به ماجرا نگاه كنيم، به نظر ميرسد مرا وادار كرده بودي كه خاطراتت را در وجود همسرم نگه دارم. من به آزاد كردن پرندهها فكر كردهام اما از زمان مرگ زنم به نظر ميرسد كه ناگهان بالهايشان ضعيف شده است. علاوه بر آن اين قناريها با زندگي آزاد بيگانهاند. اين زن و شوهر با هيچ دسته پرندهاي در اين شهر يا جنگلهاي اطرافش خويشاوند نيستند. و اگر جدا از هم پرواز كنند و بروند، يكي يكي خواهند مرد. همان طور كه خودتان گفتيد پرندهفروشي به طور تصادفي نر و مادهاي را برداشته و آنها را در يك قفس گذاشته است. به همين دليل نميتوانم خودم را راضي كنم كه پرندهها را به فروشگاهي بفروشم. به هر حال آنها را ازشما گرفتهام. از طرف ديگر نميتوانم خودم را راضي كنم كه آنها را به شما برگردانم چون آنها پرندههايي هستند كه زنم مراقبت كرده است و علاوه براين ممكن است با برگرداندن قناريهايي كه احتمالا تا به حال فراموششان كردهايد، به زحمتتان بيندازم.
تكرار ميكنم. اگر پرندهها تا امروز زنده ماندهاند و خاطره تو را زنده نگه داشتهاند، به خاطر اين بوده است كه همسرم اينجا بوده. براي همين است كه ميخواهم اين قناريها در مرگ به دنبال همسرم بروند. زنده نگه داشتن خاطرات تو تنها كاري نبوده كه همسرم براي من ميكرد. اصلا من چطور ميتوانستم زني ديگر را دوست بدارم؟ به اين خاطر نبود كه همسرم كنار من ميماند؟ زنم كاري ميكرد كه همه رنج زندگي را فراموش كنم. او از ديدن نيمه ديگر زندگي من سرباز ميزد. حتما بايد صورتم را برميگرداندم يا سرم را پايين ميانداختم. لطفا اجازه دهيد كه اين قناريها را بكشم و آنها را در قبر همسرم دفن كنم.»
درسه سالگي پدر و مادرش را از دست داد و هفت سالش بود كه مادربزرگش مُرد و تنها خواهرش را در 9 سالگي از دست داد. اين مرگهاي پيدرپي خانوادگي باعث نوعي عزلتگزيني و منزوي شدن او شد. در سال 1920 مطالعات ادبي را در دانشگاه آغاز كرد و در سال 1924 از آنجا فارغالتحصيل شد. اولين اثر موفقش (رقاصه ايزو) در سال ۱۹۲۵ به چاپ رسيد. وقتي در سال 1931 ازدواج كرد، ساكن پايتخت ساموراييها يعني «كاماكورا» در شمال توكيو شد و زمستانها را در «زوشي» ميگذراند. در طول جنگ دوم جهاني بيطرف ماند و مشغول مطالعه رمان قرن يازدهمي ژاپن يعني «افسانههاي گِجي» شد. در دهه 60 سفري به امريكا كرد و با دانشگاههاي آنجا آشنا شد. در سالهاي آخر عمرش وارد فعاليتهاي اجتماعي شد؛ از آن جمله است امضاي متني كه در مورد انقلاب فرهنگي چين همراه با يوكيو ميشيما و دوستان نويسندهاش تدوين شده بود. او در سخنراني دريافت جايزه نوبل، با به ياد آوردن چند تن از دوستان نويسندهاش كه دست به خودكشي زده بودند، خودكشي را محكوم و ملامت كرد. ياسوناري كاواباتا، نويسندهاي است پايبند به فرهنگ بومي كشورش، اغلب داستانهايش نشاندهنده فرهنگ و آداب و رسوم و باورهاي مردم ژاپن است. از جمله اعتقادات مردم ژاپن دين شينتو و بودا است كه در انديشه مردم اين مرز و بوم ريشه دوانده. نويسندگان پرشمار و مطرحي از ژاپن چون كوبو آبه و موراكامي تحت تاثير كاواباتا بوده و هستند. او حتي روي نويسندگاني چون ماركز هم تاثير داشته است. كتابهاي «هزاردرنا» و« خانه خوبرويان خفته» با ترجمه رضا دادويي، كتاب«كيوتو» با ترجمه مهديه عباسپور و كتاب«داستانهاي كفدستي» با ترجمه محمدرضا قليچخاني، آثاري هستند كه هماكنون از اين نويسنده در بازار كتاب يافت ميشوند.