ديدار با عزتالله انتظامي
علي كيافر
در پايان بهمنماه سال ۱۳۹۱ شمسي (۲۰۱۳ ميلادي) براي پژوهش چند سالهام در تهران بودم. دوست گرانقدرم خانم رخشان بنياعتماد با مهر فراوان در منزلش يك ميهماني برقرار كرده بود كه تعدادي از دستاندركاران سينما و تئاتر ايران در اين ميهماني دعوت داشتند.
بيش از يك ساعت از آمدن ميهمانان گذشته بود كه در باز شد و عزتالله انتظامي، در ميان شگفتي من و چندين نفر ديگر كه گويا آنان نيز مانند من انتظار آمدن ايشان را نداشتند، وارد آپارتمان خانم بنياعتماد و آقاي كوثري شدند. در اولين نگاه هماهنگي كت با شلواري كه پوشيده و دستمال گردن زيبايي كه به گردن بسته بود نظرم را جلب كرد. هنوز به ميان جمع، كه همگي به احترام او از جاي برخاسته بودند يا از گوشه و كنار سالن پذيرايي و آشپزخانه براي خوشامدگويي به او نزديك شده بودند، نرسيده بود كه شوخ طبعي خود را – آن چنان كه در تمام طول شب نشان داد - آغاز كرد: «باز شروع كردين و منتظر من نشدين؟ فكر نكردين براي من كه با اين ترافيك از راه دور ميام، يك كم صبر كنين؟»
شگفتي من از ديدن يكي از بزرگترين هنرمندان تئاتر و سينماي ايران از نزديك بيشتر شد آنگاه كه ديدم اكثر ميهمانان دست او را بوسيدند، او هم روي هركدام را با محبت فراوان بوسيد و با بعضيها هم نكتهاي را به شوخي در ميان گذاشت. آنگاه كه به من رسيد و من خودم را معرفي كردم، به سادگي گفت: «بله، رخشان براي من از شما گفته.» و سپس، چنان كه گويي مرا از قبل ميشناسد، اضافه كرد: «بايد برايم از ينگه دنيا بگويي. از دار و دسته ما چه كساني را ميشناسي؟ بيضايي را ميبيني؟ بقيه رفقا چطورن؟» و من حيران كه به اين بزرگ چه بگويم و با آن رفتار صميمي و پر مهر چه ميتوانم كرد؟ در تمام آن ديدار كه تا بعد از نيمه شب، طبق عادت و رسوم فرهنگي ايراني طول كشيد، آقاي انتظامي بدون اغراق شمع مجلس بود. شوخي ميكرد و با هر كس با خنده و خوشرويي گپ ميزد و پاسخ ميگرفت. از سينما و فيلمهاي جديد پرسيد و شنيد و پرسش چند نفر را كه درباره دو، سه كارگردان جوان نظرش را پرسيدند، با صراحت پاسخ داد. نگاهش كه ميكردم نميتوانستم باور كنم كه با بيش از هشتادوهشت سال سن، آن همه انرژي و سرخوشي و توان دارد. و دلم گرفت زماني كه از جاي خود بلند شد و گفت كه خسته شده است و بايد برود. خانم بنياعتماد درآمد كه «اجازه بديد براتون آژانس بگيرم.» يكي دو نفر پيشنهاد كردند كه او را برسانند كه ناگهان آريا كسري، خواهرزاده جوان همسر من، كه در آن شب مرا همراهي كرده و در كنارم ايستاده بود، گفت: «آقاي انتظامي اجازه بديد ما شما را برسانيم.» انتظامي گفت راه من دوره، براتون زحمت ميشه.» و پاسخ شنيد كه: «اصلا مسالهاي نيست. براي من افتخار خواهد بود.» و هنگامي كه انتظامي مرا پرسشگرانه نگاه كرد، من اضافه كردم كه: «امشب در ميان جمع نشد كه با شما زياد صحبت كنم. در طول راه فرصت خواهيم داشت گپي بزنيم.» و او پذيرفت.
فاصله بين خيابان نفت تا دارآباد كه پس از نيمهشب ترافيك چنداني نداشت ولي بيش از چهل و پنج دقيقه طول كشيد، گويي به سرعت چند دقيقه كوتاه به پايان رسيد. در ميان حرفهايي كه بيشتر او ميزد و ما سراپا گوش بوديم، از من پرسيد كه آيا موزه سينما را ديدهام؟ و پس از آنكه جواب آري مرا شنيد نظرم را درباره موزه جويا شد.سپس گفت كه براي آن موزه خيلي زحمت كشيده و اينكه حالا آرزوي او راه افتادن خانه- موزه انتظامي است. گله كرد كه كارها به تندي پيش نميرود و حتي، با اينكه به مقامات بالا رو انداخته است، كار را به اتمام نميرسانند.
ياد او برايم و براي تمام كساني كه از راه سينما و تئاتر يا از نزديك او را ميشناختند، هميشه زنده خواهد ماند، ياد عزتالله انتظامي «آقاي بازيگر»، «عزت سينماي ايران» و تمام لقبهايي كه به درستي و شايستگي به او دادهاند؛ هنرمندي از ميان هنرپيشههاي تواناي تئاتر و سينماي ايران در دهههاي 30 و 40 خورشيدي كه در دهههاي 40 و 50 به سينما رو كردند، زنان و مرداني چون ژاله علو، جميله شيخي، مهين شهابي، علي نصيريان، جعفر والي، جمشيد مشايخي، محمدعلي كشاورز، پرويز فنيزاده و ديگران و ديگران.
حرفهايي كه در همان فرصت كمتر از يك ساعت با هم در اتوموبيل از زندگي خصوصي خودش، رابطهاش با پسرانش و صحنههايي از بازي در فيلمهايش برايمان تعريف كرد- به ويژه اين خاطره كه با من در ميان گذاشت - براي هميشه با من خواهد ماند:
«اجراي صحنهاي كه مش حسن، گاو ميشود برايم از نظر احساسي بسيار سخت بود. پس از پايان كار، وقتي كه هم من و هم داريوش مهرجويي (كارگردان فيلم گاو) از ضبط فيلم آن صحنه راضي شديم، من به كل منقلب شده بودم. نميتوانستم در سر صحنه فيلمبرداري باقي بمانم. بدون اينكه به كسي بگويم سوار ماشين شدم و به شمال رفتم. ميخواستم با خودم تنها باشم و آرامش پيدا كنم. بعد از يك شب و يك روز به محل اتراق گروه كه در دهي در بويينزهرا (نزديك قزوين) بود برگشتم و هر كه پرسيد كجا رفته بودي، نگرانت شده بوديم، جوابي ندادم. ميخواستم اين تجربه حسي را تنها براي خودم داشته باشم.»
يادش جاودان باد.