جنازه ميرزا را زير هشتي حياط اول ارگ طبس دفن كردند. سال 80، وقت حفاري توده آوار فراموش شده كهن دژ، چند تكه كلوخ و سنگ كنج ديوار غربي حياط چهارم را كنار انداختند و جسد ميرزا پيدا شد؛ با پيراهن و شلوار سالم، در حالت نشسته، پاها جمع شده به يك سمت، سر و تن تكيه كرده به ديوار، دستها آويخته كنار بدن، بدون هيچ خراش و زخم، خوابي ابدي از سرِ آسودگي. كلوخ و سنگ را كه كنار انداختند و جنازه خشكيده را با احتياط از تاريكي كنج بيرون آوردند، همه شهر شنيد كه «آسيد علي ميرزا پيدا شد.»
پيدا شدن جنازه ميرزا، حكايت زلزله طبس را رساند به آخرين جمله، به آخرين كلمه، «طبس؛ شهري كه بود...»
ترس در جاده متولد ميشود
جاده را كه از يزد ميرويم رو به دامنههاي رنگ به رنگ سربركشيده، زمين از خشكي، از بي آبي و از نمك به سفيدي ميزند. شانه جاده و دورتر از دهها كيلومتر شورهزار خالي از هر رستني، زاغها سر خردهاي قابل هضم، جنگ منقارها راه انداختهاند. جاده، انگار كوهها را؛ كوههايي كه انگار كولاژي نشسته بر اين آسمان كويري، با كف دست كنار زده تا كش بيايد و كمي مانده به «رود نمكي» تمام شود. آفتاب تمام رطوبت هوا را ميمكد و بازدمش، داغي خشك زبري است كه بر سر جاده شرقي ميبارد. تا 200 كيلومتر دورتر هم حكايت همين است و حتي خيال اينكه اين زمين خشكيده سفيد اگر بلرزد و لايههايش از هم بگسلد و سازههاي چسبيده بر تنش، با هرآنچه جماد و حيات درون و پيرامونش، زنده به گور شود هم، خوف دارد.
13 هزار جفت چشم كابوسزده
هر كه ساكن طبس است و سنش از 60 گذشته، زن و مرد، يك جمله مشترك دارند: «من با چشم خودم ديدم كه يك شهر در چند ثانيه به خاك تبديل شد.»
مي گويند طبس شهر شگفتيهاست و شهر تفاوتها. زمين لرزه 7.4 ريشتر 7 و 5 دقيقه 25 شهريور 57، ياد هر كه نمانده، براي مردم طبس و روستاهايش آغاز فصلي از تاريخ است؛ آغازي براي برش دوم از قرن 14 هجري خورشيدي. آغازي كه شاهبيتش مرگ بود ....
مرد؛ 75 ساله، ساكن روستاي فهالنج: از خانواده ما 9 نفر زير آوار موندن.
مرد؛ 70 ساله، ساكن روستاي فهالنج: پدرم و دوتا برادرام زير آوار موندن.
مرد؛ 72 ساله، ساكن طبس: مادرم، خواهرم با 5تا بچهاش، 4 تا پسر خودم زير آوار موندن.
مرد؛ 78 ساله، ساكن طبس: دو تا دخترم، دو تا پسرم، زنم، زير آوار موندن.
معدن زغالسنگ، ناجي مردم شد
مديران بازنشسته طبس ميگويند كه يك مهندس معدن با نام فاميل «اميني»، اولين خبر از وقوع زلزله طبس را به شهرهاي دور و نزديك رسانده است. اميني كه در معدن زغالسنگ واقع در 80 كيلومتري شهر مشغول به كار بوده، بعد از وقوع زلزله، تمام ماشينهاي مستقر در محوطه معدن را براي كمك رساني به طبس ميفرستد، كارگران بومي را مرخص و غيربوميها را براي كمك به منطقه اعزام ميكند، به تمام جايگاههاي پمپ بنزين در جاده منتهي به طبس هم تاكيد ميكند كه فقط به اندازه رفت و برگشت تا طبس، بنزين بفروشند. رانندگان عبوري به سمت جنوب و شمال و شرق و غرب را هم ميسپارد كه: «به همه خبر بدين طبس زلزله اومد.»
زلزله طبس، تيتر يك نسخه 26 شهريور روزنامه اطلاعات ميشود: «زلزله، شهر طبس را با خاك يكسان كرد.»
در اولين روز پس از زلزله، تيم خبري اعزامي، هنوز اطلاع دقيقي از تعداد تلفات طبس و روستاهاي اطراف ندارد اما در چاپ دوم نسخه دوشنبه 27 شهريور، شدت فاجعه در كلمات و اعداد جاري ميشود: «11 تا 18 هزار نفر در زلزله كشته شدند.»
گزارش خبرنگاران اعزامي حكايت از آن دارد كه تمام راههاي ارتباطي شهرستان طبس با دنياي بيرون قطع شده و از جمعيت 35 هزار نفري كل شهرستان، كمي بيش از 2 هزار نفر زنده ماندهاند.
پرتيراژترين روزنامه كشور، تا يك هفته، بخش قابل توجهي از صفحه اول (علاوه بر صفحات داخلي) را به گزارش و عكس تيم پرعددي از خبرنگاران و عكاسان اعزامي به منطقه زلزله زده اختصاص ميدهد و تا دوم مهرماه، خبرنگاران در گزارشهاي ارسالي از ويراني صددرصدي تمام ساختمانهاي اداري شهر و تمام تاسيسات عمومي از جمله شبكه برق و آب شرب و حتي آب انبارهاي شهرستان، تخريب كامل 100 روستاي جنوبي شهرستان، كشته شدن مقامات شهر همچون شهردار و رييس ژاندارمري و تمام نيروهاي شهرباني، تخمين زنده ماندن فقط 5 درصد جمعيت كل شهرستان، ايجاد گورهاي دسته جمعي به علت بالا بودن تعداد خانوارهاي تلف شده و انتقال اجساد با كاميون، تخريب كامل اغلب آثار باستاني طبس 3 هزار ساله، ادعاي مدير رصدخانه بوخوم آلمان درباره تاثير انفجار يك بمب اتمي زيرزميني در غرب سيبري بر تغييرات پوسته زمين و وقوع زلزله در شهرستان طبس و تكذيب اين ادعا توسط مقامات شوروي، افزايش تلفات به 25 هزار نفر و اعلام فقدان ضوابط ايمني و تعداد بالاي عمارتهاي خشت و گلي و آجري به عنوان دليل افزايش تعداد تلفات در كل شهرستان و بالا بودن تعداد كشتهها، خبر ميدهند. كشور ايستاده بر آستانه فروپاشي و ملتهب از اعتراضات مردمي، يك هفته سوگوار 25هزار زنده به گور طبس ميشود. حتي رخدادي مثل آزاد شدن زندانيان سياسي هم نميتواند از اهميت واقعه طبس بكاهد. خانواده سلطنتي، از ترس شورش مردم داغديده، برگزاري جشن تولد يكي از وابستگان را كه به عنوان رخداد رسمي هم در متن تقويم ثبت شده، لغو ميكند. آمار بالاي كشتهشدگان، حتي شدت همدردي با قربانيان سينما ركس را هم تحت تاثير قرار ميدهد. 11 سال از مرگ جهان پهلوان ميگذرد و اينبار، آقاتختي نيست كه براي جمع آوري كمك، از چهارراه پهلوي تا خود سبزه ميدان، لُنگ رو به اسكناسهاي مردم دراز كند. ستاد «امداد» براي كمك رساني به زلزلهزدگان در استانداري خراسان راه ميافتد؛ ستادي كه نطفه تشكيل كميته امداد در سالهاي پس از آن است. در يكي از همين روزها، گزارشي در صفحه آخر روزنامه، با اين تيتر منتشر ميشود: «طبس؛ شهري كه به كوير پيوست.»
طبس از خاك بود و به خاك پيوست
طبس 1357، آن طور كه اهالي شهر به ياد ميآورند، شهري بوده به سياق شهرهاي كويرنشين؛ شهري كه مرتفعترين بناهايش، درازاي ديواره بادگيرهايش بوده و گلدسته مساجدش و عمارت باغ گلشنش. عكسهاي قديمي به جا مانده از طبس، گواه جريان سيال زندگي در كوچهپسكوچههاي شهري است ساخته شده از درهمتنيدگي خاك و آب و آتش. شهري كه حاشيه غربش به رود نمك ميرسد و حاشيه شرقش به قنات منشعب از كوههاي «شُتري». وقتي طبس و روستاهايش بر اثر زلزله فروريخت، كارشناسان ميدانستند كه از زير آوار خشت و گل، آدم زنده بيرون نخواهد آمد. در بقاياي آوار روستاي «كريت» و در فاصله 10 كيلومتري كانون زمينلرزه، مشاهده پيهاي با عرض 50 سانت و 70 سانت و همه از جنس كاهگل در عرصهاي همسايه با گسل، ترسناك است؛ پيهايي كه ديوارهاي با ارتفاع حداكثر دو متر و سقفهاي گنبدي بر سر داشته و در زلزلهاي كه مردم خوب به ياد دارند «رفت و دوباره برگشت»، پيها همه آن شدت 7.4 ريشتر را بلعيدند و به شاهرگهاي سقف رساندند و آواري كه بر سر 25 هزار نفر مردم طبس و روستاهايش فرو ريخت، انباشتي از انرژي متراكم تزريق شده به صدها كيلو كاهگل و خشت بود. در آوار كهنه كريت، هنوز ميشود سراغي از سقفها گرفت. اينجا، در فاصله 20 كيلومتري از طبس، غالب آنچه فرو ريخت، چينش عمودي بود. آوار «فهالنج»، سقف هم ندارد. فهالنج، از كريت هم به كانون زلزله نزديكتر بود و پيرمردهاي فهالنج يادشان ميآيد كه «زلزله، عين غربيل بود. اومد و روستا رو چرخوند و خورد به كوه و برگشت.»
فقط هيبت آب انبار سالم ماند
ظهر شهريور، نسيم رقيقي هواي داغ را موج مياندازد در حدي كه فقط يادآور فرا رسيدن پايان تابستان باشد. خورشيد، رو به ترك درازاي سقف آجرچين آب انبار كريت، اريب ميتابد و حجم گود داخل آب انبار متروك را روشن ميكند. از زلزله، فقط آب انبار روستا جان به در برد چون سقف گرد آب انبار نسبت به سقفهاي گنبدي، پايداري بيشتري در مقابل لرزش دوراني زمين داشت و ديواره داخلي آب انبار هم با ساروج، مستحكم شده بود. بناي برپاي آب انبار به همراه آن وسعت كاهگل و خشت درهم كوفته و گورستان خارج از روستا با قبرهاي آييني «سپردني» و مزار دهها جان باخته زلزله، به عنوان باقي مانده هويت يك روستاي هزار ساله، ابتداي دهه 80 به ثبت ملي رسيده و همين تاكيد كاغذي كم ضمانت است كه مانع بوده رهگذري دست ببرد در كاسه در حال ويراني قبور سپردني گورستان و تكهاي از استخوان سرشانه يا ساق و بازو و جمجمه مرده ناشناس را كه حالا بعد از گذشت حداقل 50 سال تماس با هزاران ذره سنگ و ريگ، كدر و مخطط شده، به يادگار بردارد. زير پاي گورستان، ويرانه روستا در پهنه كوير و تا دوردست پيش رفته و تماشاي اين حجم فروريختگي، حتي بعد از 40سال هم ترسناك است؛ از تمام ديوارها، فقط نيمهاي مانده و از تمام سقفها فقط نيمهاي مانده و هيچ چيز «نمانده» و «كريت»، مثل جولانگاه ارواح است... مجاور ضلع شرقي آبانبار، چند خانه را به سياق پيشين روستا و با خشت و كاهگل بازسازي كردهاند براي گردشگران. لولههاي قطور سفالي كه از درز شكستگي سنگفرش منتهي به ورودي روستا بيرون زده و تا پاشير آب انبار ميرسد، مويد قدمت روستاست. راهنما ميگويد كه آب قنات منشعب از كوههاي شتري، از 80 كيلومتر دورتر، با همين لولههاي سفالي منتقل ميشده. بعد از زلزله كه محل روستا را تغيير دادند و كريت نو را چند كيلومتر بالاتر ساختند، از لولههاي سفالي انشعاب كشيدند تا ورودي روستاي تازهساز و حالا، يك لوله فلزي بسيار قطور سبز شده از زمين، در هر ثانيه 220 ليتر آب به كانال كوچك حفر شده اول ورودي كريت نو ميفرستد. جوانترهاي روستا، وقتي كنجكاو پيدا كردن سرچشمه قنات شدند، از صخرههاي «شتري» بالا رفتند و از سد سنگي 800 ساله ايستاده بر صخرهها عكس گرفتند. سدي كه امروز يك همتاي جديد دارد از جنس بتون. كسي نميداند پايان قنات كجاست اما اهالي روستا اين روايت را براي هر تازهوارد تعريف ميكنند كه: «يك اصفهاني از همون بالاي كوه عصاشو انداخت تو آب، عصا از سي و سه پل بيرون اومد.» قنات جادويي چند هزار ساله، هماني است كه صدها زلزله زده كريت و فهالنج را در گرماي شهريور 57 و ماههاي بعد، از تشنگي نجات داد. روستاييان كه تا دو سال بعد از زلزله، چادرنشين شدند به انتظار تكميل خانههاي دولتساز، هر روز خودشان را به قنات ميرساندند و آب برميداشتند. بعد از زلزله، حوض پرآب خانهها، از ريزش آوار، باتلاق شد و ورودي آبانبارهاي روستا با گل مسدود شد و تا امروز، فقط ديوار و گنبد آب انبارها، سرپا مانده كه انگار بناي يادبود تلخترين حادثه زندگي مردمي كه حياط خانههايشان را با رديفي از نخل مجزا كرده بودند؛ نخلهايي كه در زلزله كمر خم نكردند و صاحبانش زير آوار مردند و حالا هر كه در فهالنج ميخواهد بذر ريحان بكارد، بايد زميني را شخم بزند كه 40 سال قبل، خانه احمد بوستاني و حسن طاهري و آقا غلامرضا و عبدالرزاق بود.
اين آدمها در سايه آوار زلزله پير شدند
از جمع 9 نفري پيرمردهاي فهالنج كه پيش از ظهر، روي سكوي دكاني در گردنه روستا نشستهاند، يكي داوطلب ميشود بيايد و قبرستان روستا را نشان دهد؛ همان جا كه از اولين ساعتهاي صبح 26 شهريور 57 و تا يك هفته بعد از زلزله، خانه دوم دهها مردي شد كه تن بيجان مادر و پدر و همسر و برادر و خواهر و فرزند و همسايهشان را بار تراكتورها كردند و روي درازاي لتِ درهاي بيديوار، طناب پيچ كردند و پاي زمين خاكي كه رسيدند، حيران از آن همه جنازه كه دراز به دراز، بي كفن و با همان لباسهاي آواردريده خاكآلود خوابيده بود روي گذر خاكي، گودال كندند و دهها گور دستهجمعي ساختند براي مادري با دخترانش، همسري با خانوادهاش، پدري با پسرهايش ....
در مسير خاكي منتهي به گورستان، پيرمرد دستش را رو به زمينهاي كشاورزي ميگيرد و نشاني خانه اهالي را ميدهد؛ خانههايي كه ديگر نيست و آدمهايش هم 40 سال است كه ديگر نيستند. دستش را رو به زميني ميگيرد محصور با درختان نخل و پر شده از علفهاي هرز: «اينجا خونه من بود. اون تنههاي خرما توي حياط خونه من بود.»
و از كابوسهايش، از كابوسهايشان در اين 40 سال ميگويد: «زلزله رو كه يادمون بياد ميترسيم، خواب زلزله رو كه ببينيم ميترسيم.»
پيرمرد، يكي از دهها مردي است كه جنازهها را از زير آوار بيرون آورد و بار تراكتور كرد و به قبرستان رساند و پاي لودر ايستاد و گودالها كه حفر شد، جنازهها را مثل تنههاي نخل، پهلو به پهلو خواباند و امروز، كاشيهاي كوچك وسط زمين قبرستان، كاشيهاي زير پايمان، كاشيهاي فرسوده و رنگباخته را نشان ميدهد و ميگويد كه اين مربعهاي كوچك سفيد بينام، همه، گور دستهجمعي است.
سوگ منتشر در 5 هزار و 580 هكتار
در طبس و كريت و فهالنج، خانوادهاي، مردي، زني پيدا نميشود كه داغدار زلزله نباشد. هيچ حادثهاي نميتوانست تا اين اندازه، سوگ مشترك خلق كند. اصلا لازم نيست بگويي كدام زلزله و مربوط به كدام سال. تا ميپرسي «شما زلزله رو يادتون هست؟» سر تكان ميدهند بابت به ياد آوردن تلخترين روز زندگيشان.
«نزديك روستا بودم كه زمين لرزيد و برق قطع شد و خاك لوله شد طوري كه ديگه هيچ جا ديده نميشد. خاك كه نشست، ديگه هيچ خونهاي سرپا نبود. فهالنج شده بود يك پارچه زمين صاف. روستاي ما هزار و 300 نفر جمعيت داشت. 825 نفر كشته شدن .... توي ايوون با بچههام پاي سفره نشسته بودم كه زلزله شد. 4 تا پسر داشتم، دو تا دختر. دخترام خرد بودن، پسرا، بزرگتر. زلزله من رو پرت كرد دو متر اونطرفتر. پاشدم و دخترا رو مثل كوزه برداشتم و بردم بيرون از خونه كه برگردم سراغ پسرا ولي ديگه فايده نداشت. ديوار اومده بود رو سرشون، خردشون كرده بود .... وقتي خاك خوابيد، تازه صداي ناله مردم بلند شد. مردم داد ميزدن بيايين كمك، بيايين ما رو نجات بدين. بيل و كلنگ كه نداشتيم. با دست، آوار رو كنار ميزديم. بعد زلزله ماه گرفت. هوا انقدر سرد بود كه از سرما سياه شده بوديم. خيليها از سرما تلف شدن ...... سه تا تراكتور جنازه زن و بچه بار كردم بردم قبرستون. سر شب بود و صداي سگ و شغال كه شنيديم گفتيم الان ميان اين جنازهها رو ميخورن. شبونه با تراكتور مخزن كنديم و همه رو با لباس تنشون خوابونديم كف زمين و خاك ريختيم .... تا يك هفته از زير آوار جنازه گرم پيدا ميكرديم، تا يك سال از زير آوار جسد پيدا ميشد. وقتي ميخواستيم خونه بسازيم، از زيرِ زمين جسد مياومد بيرون. جنازه خيليها هيچوقت پيدا نشد. جنازه ناشناس هم زياد داشتيم كه بينشون دفن شدن. خيلي خانوادهها دربست موندن زير آوار. كل خانواده اصغر زاهدي، كل خانواده محمد يعقوبي، كل خانوادهالله جهاني...» رسم طبسيها براي جانمايي صاحب هر گور، يك كاشي يا پلاك كوچك فلزي است. در صحن آرامگاه امامزاده حسين (ع) طبس و در زمين سنگريزهاي پشت باب الغدير كه صدها جنازه دفن شده، در گورستان كريت و فهالنج، شناسنامه صاحب هر گور - غير گورهاي خانوادگي- بزرگتر از كف دست نيست. و شناسنامه گور قربانيان زلزله، انگار از دستگاه كپي بيرون آمده باشد. «مرحوم ابراهيم درباغيان / فوت؛ زلزله 1357، مرحوم محمد علي عباسزاده / فوت؛ زلزله 57، مرحوم مژگان جهانيان / فوت؛ زلزله 1357، عصمت سلطان سلمانزاده / فوت؛ زلزله 1357، مرحومه فاطمه صدر حمزهاي / فوت؛ زلزله 57».
اگر خانوادهاي، يا تعداد بيشتر از يك نفر زير خاك خفته، نوشتههاي شناسنامه فقط يك تغيير مختصر دارد؛ به جاي يك اسم، چند اسم و نسبتشان نوشته شده. «آرامگاه مرحومان حادثه زلزله سال 1357؛ حاجي سيد رضا مزاري/ خادم امامزاده به اضافه همسر، فرزند دختر، عروس و نوه دختري ..... آرامگاه فاطمه بلالي، ايران رحماني و ساره رحماني / فوت، 1357 .... آرامگاه زهرا سلطان افسري، فاطمه 12 ساله، عصمت 10 ساله، مريم 7 ساله و قمر سلطان / فوت، 1357 ...»
هيچ چيز، هيچ بخش از آوار به جا مانده، نماي بياصالت ساختمانهاي تازه ساز كه تعادل نوستالژيك لايههاي هويت را براي هميشه در حافظه مردم طبس برهم زد، حتي حرفها و خاطرههاي مردم، به اندازه سكوت گورستانهاي كريت و فهالنج و طبس؛ اين سكوت پر از نجواي مرگ، قدرت بيان شدت زلزله 25 شهريور 57 را ندارد. بالا سر قبرها كه ميايستي و به آن حجم انبوه و گم و پيداي پلاكها و كاشيها، به آن نوشتههاي يكدست سرد بينشان از سوگ كه نگاه ميكني، تازه آن وقت ميتواني به ازاي شنيدهها، به ازاي آن همه خاطره پر از ترس تلخ، سري به نشانه همدردي تكان بدهي .
«بچه خواهرم رو كه از زير آوار بيرون آوردم، زبون بچه به اندازه دو بند انگشت از دهنش بيرون افتاده بود .... همه خوني، همه خاك آلود، همه عزادار بوديم اما هيچ كس لباس سياه نداشت. پارچه قنداق بچه مو به جاي روسري كشيده بودم به سرم .... 15 نفر از فاميلمون رو خودم از زير آوار بيرون آوردم. جنازه 50 نفر رو پلاستيك و پارچه پيچيدم و تلقين دادم و توي خاك گذاشتم .... برادرم اومد و گفت مادرمون زنده است. بايد از درگاه در رد ميشديم چون مادر توي آشپزخونه بود. روي آوار پا گذاشتم و كورمال جلو رفتم كه حس كردم چيزي كه زير پامه، نرمتر از آواره. دست كشيدم، سر و تن مادرم بود ... از صبح بعد از زلزله فقط جنازه جابهجا كردم. تا غروبش، 24ساعت آب نخورده بودم. از بشرويه يك ماشين هندوانه آورده بودن. با همون انگشتام كه سياه بود از خونِ جنازه، از برش هندوانه ميكندم و ميخوردم .... دو روز كه ميگذشت، وقتي ميديديم خواهرمون، برادرمون، عمه و عمو و خاله و مادربزرگ و رفقامون نيستن، تازه اون وقت ميفهميديم موندن زير آوار. دو روز طول كشيد تا فهميدم بچههام زير آوارن .... صداي شهر، اول سكوت بود. بعد شيون شروع شد. خيليا از ديدن اون همه جنازه، از ديدن اون همه آوار سكته كردن، بدون يك خراش .... از توده مگسا ميفهميديم جنازه زير آوار مونده. شهر پر از بوي خاك بود، پر از بوي تعفن، بوي مردار، بوي كلر كه آورده بودن براي ضد عفوني .... رفتم دشت غران ديدن برادرم. بچهها رو نبردم. دخترم؛ بهجت، خيلي اصرار كرد، گريه كرد، پا زمين كوبيد كه بابا، من رو هم ببر. گفتم خون از چشمات بياد تو رو نميبرم. وقتي از خونه بيرون ميرفتيم گفت آقا جان، منو نميبري ولي پشيمون ميشي. زلزله كه اومد، بهجت مونده بود زير داربستي كه به نخل زده بوديم. بعد از سه روز نعشش رو درآورديم. تو اين 40 سال، خواب مردههاي زلزله رو خيلي ديدم. ولي هيچوقت بهجت به خوابم نيومد....»
تل خاك، تل خاك ... طبس، تل خاك شده بود
امروز، جمعيت طبس آميختهاي از قديميهاي شهر و مهاجران روستاهاي شمالي است. مهاجراني كه زمان وقوع زلزله، نسبت به روستانشينان حاشيه جنوبي كمترين خسارت و تلفات را متحمل شدند و اولين گروهي بودند كه در اولين ساعات بعد از زلزله، خود را به طبس رساندند. گفته شده كه حدود 7 هزار نفر از روستانشينان حاشيه شمالي، صبح 26 شهريور در طبس آماده آواربرداري و بيرون آوردن جنازهها بودند و حاج عباسعلي، يكي از اين مهاجران است. حاجي سالخورده، وقتي كنار دخل سوپرماركت كوچكش نبش ميدان اصلي شهر، بستههاي خرماي كبكاب را روي هم ميچيند يادش ميآيد كه: «روستاي ما 100 كيلومتري طبس بود. اون شب، داشتيم قالي ميبافتيم. بچههام پايدار ايستاده بودن. ما هم ميگفتيم قالي رو بفروشيم و ماشين بخريم. يك دفعه زلزله اومد و ما رو از خونه پرت كرد بيرون. خونه هامون خراب نشد فقط ديوارا ترك خورد. نصفه شب خبر اومد كه طبس رفته زير آوار. صبح ساعت 7 با بيل و كلنگ راه افتاديم سمت طبس. از 50 كيلومتر مونده، ديگه همهچيز زير و رو شده بود. به طبس كه رسيديم، محشر بود. مردم هوار ميزدن، همه زير آوار مونده بودن، خونهاي نمونده بود، مردم ديوونه شده بودن. با بيل آوار رو پس ميزديم، وقتي دست و پا ميديديم، بيشتر كنار ميزديم تا تنش بياد بيرون. بيشتر جنازههايي كه درآورديم، زن و بچه بود. 40 روز توي طبس مونديم براي كمك. 40 روز از زير آوار جنازه بيرون آورديم. آوار يك خونهاي رو كنار زديم كه زير زمين داشت. يك نفر توي زير زمين بود. وقتي بيرونش كشيديم، يك نوشته تو دستش مشت كرده بود. نوشته بود من تا 10 روز زنده بودم. توي زيرزمين گير افتاده بود و بعد 10 روز از گرسنگي و تشنگي مرده بود، سالم سالم ... اون آوار، اون جنازهها تا سالها بعد جلوي چشمم بود، اون جنازهها كه از گرماي هوا ورم كرده بود و با طناب ميبستيم كه شكمشون از زور ورم نتركه. ديگه بعد از 40 روز، جنازهاي زير آوار نبود، يا اگه هم بود، وقتي بيرون ميآورديم به خاطر گرماي هوا پوسيده بود و از هم پاره ميشد. ما ديگه اون وقت برگشتيم روستاي خودمون.»
شهري پر از شوريدگي
زلزله خيلي چيزها را با خودش ميبرد. زندگي و عشق و ايمان و شادي و اميد در فروريزش آوار ميميرد اما ايثار و درد و تامل و صبر و سكوت، همزمان نطفه ميبندد. ارتزاق چند صد ساله طبس و روستاهايش، با استخراج زغال سنگ و كشت گندم و خرما و صيفيجات و مركبات و پرورش رمه تامين شده و اين دو دهه اخير كه خشكسالي، رگ چاههاي شهرستان را خشكانده، همچنان كشاورزي و دامداري و معدن كاري، مهمترين دليل استمرار حيات طبس و روستاهايش بوده اما در اين همه، نخل، سرآمد هويت نگينكوير است. 40 سال از زمينلغزش 57 گذشته و اقتصاد شهر در اين سالهاي بيآبي، مجروح شده اما در خيابانها و معبرها، نارنجهاي نورسته به شاخه آويزان است و نخلهاي شهر و روستا، از سنگيني بار خاركها كه همچون چراغي آويخته بر بلندي، گذرهاي طبس و كريت و فهالنج را نورباران ميكند، گردن خم كردهاند. نخل و نارنج براي اين كويرنشينانهاي پردرد، حرمت دارد. دست هيچ رهگذري به حيات خوشههاي خارك كه گاه فقط يك متر از سطح خيابان بالاتر است، هتاكي نميكند. خاركها آنقدر بر شاخه ميماند كه فصل خرماچيني برسد. تا آن زمان، حجم زيادي از خاركها بر شاخه ميخشكد و قوت پرندگان ميشود اما طبسيها به قديميترين زينت شهرشان آسيب نميزنند. كوير، يادشان داده كه قناعت، خصلت مردمان شوريده است و اين مردم كه وقتي در آستانه خانههايشان ميايستند و دستها را سايبان چشم ميكنند، دنبال انعكاس رنگ سفيد رود نمكي در غبار نرم برخاسته از كوير ميگردند، شوريدهاند. سكوت شهر و روستا در تمام ساعتهاي روز، جولان تخيل در گذشته شهري كه پيش از 25 شهريور 57 به «نگين كوير» شهرت داشت را آسان ميكند.
تعلقات ما زير آوار جا ماند
راهنما، يكي از صدها بازمانده زلزله است و سوگوار از دست دادن دو خواهر و يك برادر زير آوار زمينلرزه. وقتي در خرابههاي ارگ ميگرديم و رو به سوراخي در ديوار شمالي حياط چهارم، اشاره ميكند كه «اين، بخشي از خونه ميرزا بود»، و براي تماشاي ابهت و وقار پليكان به باغ گلشن ميرويم و يادآوري ميكند كه «آب قنات شتري تمام طبس رو سيراب ميكنه»، همان وقت از دلتنگي طبس و مردمش ميگويد. طبسي كه بعد از زلزله، دلتنگ شد براي آن بناهاي فاخر كه در آوار خود غرق شدند و مردمي كه بعد از زلزله، دلتنگ شدند براي بوي عطر كاهگل و كاشي و چوب و براي كوچه و بازاري كه ديگر نبود و براي آن همه ايمان و اطمينان به بقاي عشق.
«ما تا زمان زلزله، فقط يك زنداني داشتيم، اون هم اهل طبس نبود و تبعيدي بود. زندان كه خراب شد، اون زنداني هم اومده بود بيرون و تا مدتها به مردم ميگفت حالا من چه كار كنم؟ كجا برم؟»
غروب تابستان، زيباترين صحنهها را ميتوانيد در شهرهاي كوچك كويري ببينيد؛ كسبهاي كه پس از استراحت عصرگاهي و فرونشستن هُرم آفتاب، كركرهها را بالا ميدهند و پيادهروي پيش دكانشان را جارو ميزنند و اهالي شهر كه بخش دوم زندگي روزانه را به انتظار شب طويل كوير آغاز ميكنند و كوچه و خيابانها؛ به خصوص پيرامون بازار و نبض شهر، پر ميشود از تردد زندگي. اما در طبس، يك چيزي گم بود، يك گمشده مجهول كه هيچ كس نميدانست چيست. شايد هم ميدانستند اما نشاني دادن از چيزي كه ديگر بازنمي گردد، چه فايده؟
«قبل از زلزله، ما با طبس انس و الفتي داشتيم. زلزله بدترين اتفاقيه كه براي آدماي يك شهر پيش مياد. وقتي حادثهاي براي شما اتفاق ميافته، تنها پناهگاهتون، خونه شماست كه به شما حس آرامش بده. ما در زلزله سرپناهمون رو از دست داديم. ما توي اين شهر و توي اين كوچهها و خيابونا بزرگ شده بوديم، ديواراي اين شهر با ما حرف ميزد و از هر لحظهاش خاطره داشتيم. تمام سالهاي بعد از زلزله، وقتي شهر دوباره ساخته شد، ما توي كوچه و خيابونايي راه رفتيم كه ديگه هيچ اثري از گذشته نداره و ما هيچ احساسي نسبت به اين ديوارا نداريم .زلزله احساس و تعلق خاطر ما رو با خودش برد.»
پليكان در غبار مرگ دفن شد
روز 27 شهريور 1357 در آخرين صفحه روزنامه اطلاعات و در حاشيه اخبار زلزله نوشتند: «مردي به دفتر روزنامه تلفن كرد و گفت آقا، پليكان باغ گلشن طبس هم رفت، مثل خيليهاي ديگر، مثل گلها، مثل آدمهايي كه روياي روشن زندگي را در تيرگي ماه خونين شب كويري باختند و گم كردند.»
همان روز، خبرنگار اعزامي روزنامه اطلاعات، به همراه گزارش خود از آخرين وضعيت تلفات زلزله، اين چند جمله را هم ضميمه كرد: «پليكان را هيچ كس ندانست از كجا آمد. اما مردم حاشيهنشين كوير دوستش داشتند و پس از سالها، اين پرنده سپيد گويي مظهري از طبس شده بود. پليكان يك روز بيخبر آمد و در باغ گلشن طبس نشست. پليكان خوب بود و مردم طبس عزيزش داشتند. و استخر باغ گلشن را جايگاهش ساختند. پليكان دوست همه بود اگرچه به زبان انسان سخن نميگفت، اما همه در نگاهش، مهربانترين دوستيها را ميخواندند. پليكان نه تنها در طبس، بلكه براي همه مردم آشنا بود. حالا ديگر پليكان نيست. شهر طبس هم ديگر نيست. پرنده خاموش است و شهر هم در غبار مرگ.»