ساعتهاي بيانتهاي بيخيالي
كامبيز نوروزي
اين حرف را زياد شنيده بود كه آدم بايد آرامش داشته باشد، كمي به آرامش فكر كن. سخت نگير. كمي بيخيالي خوب است. سختيهاي دنيا به جاي خود، اما اينقدر رنج چرا؟ نتوانسته بود اما. ميگفت دنيا سخت ميگيرد، نه من. شايدهم راست ميگفت. حالا ميفهميد كه راست ميگفتند. آدم اگر بتواند بيخيالي كند، راحت ميشود. عالم راحت ميشود. بارهاي زيادي از روي دوش آدم برداشته ميشوند. آدم سبك ميشود. از همهچيز سبك ميشود، حتي از گرسنگي و تشنگي. الان چند ساعتي ميشد كه چيزي نخورده بود. از ديشب تا حالا. معمولا بدون صبحانه نميتوانست روز را شروع كند. خيلي زود دل ضعفه ميگرفت و بعدش سردردهاي سخت و طاقتسوز. اما امروز بيآنكه صبحانهاي خورده باشد، نه از دلضعفه خبري بود و نه از آن سردردهاي نامرد. همه اين ساعتها سيگار نكشيده بود. هوس آن را هم نداشت. همين ساعتها بايد در جلسهاي حاضر ميبود. جلسهاي كه به آن خيلي اميدها داشت و برايش زحمت كشيده بود. نرفته بود. صبح زود هم با معاون بانك براي تعيين تكليف اقساط عقبافتاده وام قبلي وگرفتن يك وام جديد، قرار داشت. نرفته بود. «بيخيال بالاخره يك كارياش ميكنم. كاش از قبل اينقدر سخت نميگرفتم و رنج به خود نميدادم. زندگي ميكردم.» اين جمله را دو، سه بار در ذهنش تكرار كرد و به اين فكر كرد كه «عالم بيخيالي، ساكت و دراز كش، عجب تجربه نابي است.» خيلي وقت پيش، يك بار موقع خواب شبانه، در سكوت شب، صداي قلبش را ميشنيد. براي چندلحظه مانند يك موسيقي آرامبخش بود. حالا دوباره گوش تيز كرد. هوس همان موسيقي آرامبخش به سرش افتاد. به هواي شنيدن دوباره صداي قلب در آن سكوت آرام گوش تيز كرد. همه جا ساكت بود. صدايي نشنيد. بيشتر دقت كرد. صدايي نشنيد. باز هم دقت كرد. صدايي نبود. صدايي از قلب نميآمد. قلب، مثل اطرافش ساكت بود. صدا نداشت. قلبي كه كار ميكند، صدا دارد. قلبش صدا نداشت. قلب براي هميشه از كار افتاده بود.