از شورهزار و خاك است نگاهت*
اطهر كلانتري
سبزيپلوماهي از دهن ميافتاد، كاهو ميپلاسيد و گوجه آب ميافتاد، مربا شكرك ميزد، خاك رو بشقابا مينشست و باز كسي لب به غذا نميزد! چرا؟ زيرا عزيز دلي كه سالي دوبار مياومد ايران و هر بار دو ماه ميموند، اون شب ميخواست برگرده. بعد جرات داشتي بري سر ميز يه پر ريحون بزني تو ماست، به دهن نرسيده همه جوري نگاهت ميكردن يعني «واقعا نميفهمي؟ امشب ميخواد بره.» خب به سلامتي و دل خوش. دست علي به همراهش. ايشالا باز چهارماه ديگه اينجاست و ما دو ماه آزگار راننده دراختيار و ميزبان بلافصل ايشونيم. اما اينها كه گفتم مال چندسال قبل بود، الان بازي همونه با يهمختصر تغييرات جزيي. حالا ياد گرفتيم واسه بدرقه يه نفر لازم نيست دوتا اتوبوس آدم بريم فرودگاه. مراسم تو همون خونه برگذار ميشه و فقط يك نفر كه عموما منم، مسافرو به فرودگاه ميرسونه. دقت نكردين، عرض كردم مراسم همونه؛ از صبحش همه همديگه رو بغل ميكنن، نوبتي تو بغل هم گريه ميكنن، اينقدر كه شب نشده همهسرشونهها رد اشك و بزاق بينيه. وقت شام، همه خيره به مسافر، چشمها همه تراخم و اندازه گوجهفرنگي، دماغها همه چند برابر سايز طبيعي، چشم در چشم مسافر، اصرار ميكنن كه: «تو بخور عزيز دل، ما وقت...» كه وسطش يكي پقي ميزنه زير گريه و روز از نو. بلند ميشن واسه بغل كردن همديگه. از زيباييهاي اين مراسم يكي هم اينكه مسافرو بغل نميكنن! همديگه رو به آغوش ميكشن و صبر و پايمردي براي هم آرزو ميكنن. نكته كنكوري اينه كه جماعت تا بازگشت عزيز رفته سفر كي برميگردي چشمونم مونده به در كي بر ميگردي، سراغي از هم نميگيرن. باري؛ اينقدر زار و زِرمه ميكنن كه وقت رفتن پرنده مهاجر هميشه عاشق پرواز حتي يادشون ميره ازش خدافظي كنن.
تو صف رفتن، لحظهاي بر ميگرده ميگه: «...» با نامطمئنترين صدايي كه ميشه مسافري رو بدرقه كرد، با چشمهاي شوره بسته بهش ميگم: «زود ميياي.»
تو راه برگشتن، با خودم ميگم اين اتوبان چقدر آدم ازمون گرفت، خواه فرودگاهش، خواه بهشت زهراش.
*بخشي از شعري از چزاره پاوزه